eitaa logo
برگ طلایی
27.5هزار دنبال‌کننده
346 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کانال برگ طلایی آرزو سنجری (زهرا💖) نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) هر گونه کپی و انتشار غیر مجاز پیگرد قانونی دارد جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلت خنک شد برادر؟! سردارارن چجوری بگیم شهیددد😔 جبران نمی‌شوید حتی به گریه های سخت...💔 https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
برگ طلایی ها بسم الله ♥️ سهم هر عزیز سه بار سوره ی نصر 🌺 یاری کردن خداوند در برابر دشمنان 💐به نیت پیروزی جبهه حق علیه باطل ✨به نیت پیروز شدن جبهه مقاومت لبنان فلسطین ایران و عراق و یمن بر کشورهای اسرائیل و آمریکا 🍃به نیت سلامتی حافظان امنیت کشور 🌹 سوره نصر 🌹 🌷🌼🌷 🥀◾️بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم 🥀إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ﴿١﴾ ◾️وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا﴿۲﴾ 🥀فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا﴿۳﴾
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی وارد اتاق شدیم ،امیرصدرا بدون اینکه در رو ببنده بازوم رو رها کرد، ریتم نفس های تندش یعنی خیلی عصبانیه ،با یادآوری حرف هایی که خاله راجع بهش زد ، نگاه ازش گرفتم و آهسته گفتم مجبور شدم بگم ،اصلا حواسم نبود که نباید بگم بی حرف سرش رو تکون داد و کمی بعد گفت اشکال نداره برو بشین هنوز مات اتفاقاتی بودم که در طی چند ثانیه افتاد و اینجوری اوضاع رو به هم ریخت ،دست هام رو پشت سرم قلاب کردم و تکیه‌م رو به دیوار دادم، امیرصدرا نگاهی بهم کرد و دقیق مقابلم نشست ،سرش رو میون دست هاش گرفت ،چند دقیقه ای توی همون حالت موند و بعد از چند دقیقه ای نگاه متفکرش رو به گره ی دست هاش داد ،چینی که کنار چشم هاش افتاده حاصل اون عصبانیتیِ که سعی داره بروزش نده ،قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین میشه زن عمو وارد اتاق شد و بشقاب توی دستش که حاوی لیوانی آب بود رو جلوی امیرصدرا گذاشت ،امیرصدرا اینقدر غرق در فکر که اصلا متوجه نشد ،زن عمو سری به تاسف تکون داد و گفت امیرصدرا مادر، برات آب آوردم با صدای زن عمو امیرصدرا به یک باره سرش رو بلند کرد و گفت ببخشید زن عمو متوجه نشدم، دستتون درد نکنه زن عمو دلجویانه گفت خواهش میکنم مادر، یه کم آب بخور ،فکر خودتم مشغول نکن ،همینقدر که عموت صیغه رو بد میدونه اونا صد برابر بدتر میدونند ،ولی راجع به بی احترامی به تو و عموت این خانم ایمان خودش رو سوخت و شخصیت خودش رو پایین آورد، پس ارزش نداره که بخوای فکرت رو مشغولش بکنی سیبک گلوی امیرصدرا بالا و پایین شد چشم زن عمو چشمت بی بلا پسرم امیرصدرا سلامت باشیدی گفت و دوباره نگاهش رو پایین انداخت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زن عمو نگاهی بهم انداخت نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت ،همزمان صدای یا الله سبحان بلند شد ،امیرصدرا سرش رو بلند کرد بیا اینور یه چیزی سرت کن با یادآوری اینکه چیزی سرم نیست و موهام معلوم دوباره لب گزیدم،نگاه ازش گرفتم و به طرف رخت آویز رفتم ،شالم رو برداشتم و پوشیدم، نگاهش بالا اومد ،به مقابلش اشاره کرد و گفت بشین شرمندگی حرف های خاله به کنار، لحنش اینقدر محکم هست که بی حرف مقابلش نشستم ،بشقاب رو سمتم هل داد و گفت یه کم آب بخور سرم رو بالا انداختم نمیخوام ،خودت بخور لیوان رو مقابلم گرفت تعارف که نمیکنم ،بگیر بخور دیگه با این رنگ و رو الان که از حال بری لیوان رو ازش گرفتم و جرعه ای خوردم ،لیوان رو میون انگشت هام گرفتم، کمی بعد خواستم بلند بشم ،سرش رو بلند کرد و پرسید کجا میری ؟ به لیوان اشاره کردم میرم برات آب بیارم دستش رو به طرفم دراز کرد بشین همین هارو میخورم اخم نگاهش هنوز پا بر جا بود ،شرمنده از حرف هایی که خاله بهش نسبت داده بود با صدایی تحلیل رفته گفتم دیشب عقد دخترش دعوت بودم ،نرفتم ،دیروز هم وضعیتم طوری شد که حتی نتونستم زنگ بزنم که اطلاع بدم نمیام، دیشب وقتی خونتون بودم دو مرتبه زنگ زد بهم نشد جواب بدم ،الان شاکی بود فکر می‌کرد عمو نذاشته برم ،من میخواستم قانعش کنم که عمو کاری باهام نداشته ،نفهمیدم بدتر خرابش میکنم ،باور کن میخواستم فکر نکنه عمو جلوم رو میگیره به اینجای حرفم که رسید ،نگاه ازم گرفت ،اخمش کمرنگ تر شد و انگار سعی داشت با جرعه های آبی که می‌خورد، خشمش رو هم فرو بده ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
https://eitaa.com/barge_talaei/14 لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆(اشتراکی) قبلا به طور کامل داخل کانال گذاشته شده https://eitaa.com/barge_talaei/11875 لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆 https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 لینک کانال دوم نویسنده (رمان یلدای ستاره )☝️ تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی فاطمه جان 😍 بچه هامون با عشق به اهل بیت اینجوری با ایمانند و پر از امید 😎
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی با صدای زنگ گوشیم نگاهش سمت کمد رفت ،سرم رو برگردوندم و بلند شدم ،جلو رفتم و همینطور که گوشی رو بر می‌داشتم با دیدن اسم خاله فریده نگاهم وا رفت ،لبم رو به دندون گرفتم ،صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و به امیرصدرا نگاه کردم ،تعللم توی جواب دادن رو که دید جدی گفت جواب بده زیر لب گفتم ولش کن بعدا زنگ میزنم بهش اوضاع رو پیچیده تر از این نکن جواب بده نفسم رو بیرون دادم ،از در فاصله گرفتم، کنار پنجره ایستادم و با کمی مکث انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم الو خاله بی مقدمه گفت زنگ زدم به عموت ،هر چی لایق خودش و اون برادر زاده ی عو... به خاطر سکوت توی قطعا امیرصدرا صدای خاله رو شنید ،نگاهی به امیرصدرا کردم و پریدم وسط حرفش خاله شما گوش کنید، ببینید من چی میگم با احتیاط صدای گوشی رو کم کردم، لب هام رو روی هم فشار دادم و قبل از اینکه خاله دوباره حرفی بزنه گفتم اون عقد درخواست خودم بود ،نه عموم نه پسرعموم هیچ کدوم موافق نبودند ،به اصرار من قبول کردند حورا اینقدر بدم میاد رو کاراشون سر پوش میذاری سرپوش نمیذارم خاله ،واقعا همینجوری بود خیلی خب اگه راست میگی ،همین الان پاشو بیا اینجا که باورم بشه داری راست میگی متوجه نگاه خیره ی امیرصدرا شدم ،با درمونده ترین حالت ممکن ایستاده بودم ،عمو اگه تا الان میذاشت برم ، قطعا از الان به بعد اجازه نمیده ،دستم رو جلوی دهنی گوشی گذاشتم و در جواب نگاه سوالی امیرصدرا گفتم میگه اگه راست میگی بیا اینجا توی سکوت نگاهم کرد و همینطور که نگاهش رو پایین می‌برد نفس طولانی کشید و صدای خاله توی گوشی پیچید وقتی میگم سرپوش میذاری نگو نه خواستم دهن باز کنم که امیرصدرا با لحنی سنگین و آهسته گفت میبرمت متعجب به امیرصدرا نگاه کردم و اون تکرار کرد میبرمت ‌...به یه بهانه ای با هم میریم بیرون ،بگو میام هاج و واج نگاه از امیرصدرا گرفتم و در جواب خاله گفتم باشه میام خیلی خب منتظرم ،با کی میایی ؟ دوباره به امیرصدرا کردم و گفتم با پسرعموم خاله پوزخند زد ،خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم ،با احساس سنگینی نگاه امیرصدرا نگاه از صفحه ی گوشی گرفتم ،حالت صورتش دلخور بود و لحنش دلخورتر پسرعموم! آره حورا؟! ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زیر سنگینی نگاهش تاب نیاوردم و چشم ازش گرفتم که بلند شد و سمت در اتاق رفت ،پوف کلافه ای کشیدم و پشت پنجره نشستم که صدای سلام و احوالپرسیش با سبحان بلند شد ،زن عمو وارد اتاق شد نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت میخوام برم دنبال هدی و ریحان با حرف زن عمو تازه متوجه نبود هدی شدم ،از ظهر همه‌ش فکر میکردم اونوره، اینقدر هم اتفاقات غیرمنتظره پشت هم افتاد که حواسم پرت شد چرا از ظهر تا الان نیومده اینور دم عمیقی از هوا گرفتم و زن عمو گفت امیرصدرا از عموت اجازه گرفت که ببردت بیرون شناسنامه ی توی دستش رو به طرفم گرفت بیا اینم با خودت ببر چشم ریز کردم و گفتم شناسنامه برای چی چه میدونم مادر فکر کنم باید برید محضر برای عقد دیروزتون یه چیزی رو ثبت کنید من که سر در نمیارم شناسنامه رو گرفتم و زن عمو گفت حورا قدر این پسر رو بدون ،به خدا آقاست ببین کی بهت گفتم که یه روز نگی زن عمو چرا بهم نگفتی روی این کلمه ی آقا حساس شده بودم و زن عمو هم دوباره میخواست شروع کنه ،حوصله ی سر و کله زدن نداشتم ،بی حوصله از جام بلند شدم و باش کشیده ای گفتم و زن عمو متعجب گفت با همین لباس ها میخوای باهاش بری ؟ آره مگه چشونه؟ جلو اومد ،به بازوم اشاره کرد و گفت با همین آستین رفو شده زن عمو خواهش میکنم بی خیال بشید نفس حرصی کشید ،سری به تاسف تکون داد و گفت هر کار خودت دلت میخواد میکنی ،منم حرف نزنم سنگین تر این رو گفت از اتاق بیرون رفت ،اینقدر به هم ریخته هستم که حوصله ی لباس عوض کردن نداشته باشم کیفم رو از رخت آویز برداشتم ،احساس ضعف داشتم، ناهار درست و حسابی که نخورده بودم، زیپش رو باز کردم و تا خواستم شکلات بردارم و با صدای امیرصدرا شکلات رو توی کیف انداختم بذارش تو کیفت وارد اتاق شد بپوش بیا بیرون منتظرتم فوری بلند شدم و گفتم پوشیدم بریم نگاهی به سر تا پام انداخت و با صدایی گرفته تر از قبل گفت انگشتر نشونت رو هم بنداز دستت بلکه باورت بشه علاوه بر پسرعمویی شوهرت هم هستم ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی سرم رو پایین انداختم و زیپ کیف رو باز کردم ،انگشتری که بی بی بهم داده بود و دیروز خودش دستم کرده بود رو بیرون آوردم و انداختم دستم، نفس بلندی کشید ،دوباره نگاهی به سر تا پام انداخت و با هم از اتاق بیرون رفتیم ،با دیدن سبحان سلام‌ کردم ،سبحان متوجه جو سنگین حاکم بر فضای خونه شده بود که جواب سلامم رو داد و رو به زن عمو گفت زن دایی حالا که دایی نمیتونه اگه بخواید من میتونم ببرمتون زن عمو تشکر کرد گفت نه مادر زحمتت میشه، یه وقت اون بنده خدا هم زنگ میزنه حیرون میشه سبحان فوری بلند شد و گفت زحمت چی زن دایی ،مدیونید اگه بخواید با من از این تعارف ها بکنید ،همسایه تونم اگه زنگ زد خودم رو میرسونم خدا خیرت بده پس من زنگ بزنم بگم بچه ها آماده باشند سبحان باشه ای گفت ،سر حال تر از قبل بهم اشاره کرد و گفت الحق و والانصاف که لقب بچه مدرسه ای برازندته تو این لباس ها قشنگ فکر میکنی امیرصدرا پدر و حورا دختر چپ چپ‌ نگاهش کردم ،بی اینکه حرفی بزنم سمت راهرو رفتم ،صدای خداحافظی امیرصدرا رو پشت سرم شنیدم ،کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم ،امیرصدرا هم پشت سرم بیرون اومد و همزمان عمه از پله ها پایین اومد ،امیرصدرا نگاهش کرد و گفت ببخش که امروز حواسم بهت کم بود عمه لبخند پر از محبتی زد همین که حواس دوتا پیش هم باشه برای من کافیه ،خدا به حق رنج هایی که من کشیدم خوشبختتون کنه عمه امیرصدرا تشکر کرد و همراه با هم راه افتادیم، هنوز آثار کلافگی توی صورتش هست، از خونه خارج شدیم ،نگاهی به نونوایی کردم ،از ترس عمو جرئت اینکه به هادی بگم دارم میرم بیرون رو هم ندارم ،امیرصدرا نگاهم کرد و گفت بشین میرم به هادی میگم که داریم میریم بیرون ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/barge_talaei/14 لینک برگ اول رمان تولد دوباره 👆(اشتراکی) قبلا به طور کامل داخل کانال گذاشته شده https://eitaa.com/barge_talaei/11875 لینک برگ اول رمان عشق حقیقی 👆 https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 لینک کانال دوم نویسنده (رمان یلدای ستاره )☝️ تقدیم نگاه قشنگتون 🌷
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی دستگیره ی در رو کشیدم و برای اولین بار به عنوان همسر امیرصدرا با خواست خودم ،روی صندلی جلو نشستم ،کیفم رو روی پام گذاشتم و دست هام رو توی هم قفل کردم ،از آیینه دیدم که امیرصدرا داره با هادی صحبت میکنه ،نفس بلندی کشیدم و با اومدن امیرصدرا نگاه از آیینه گرفتم ،در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست ،نگاهی بهم کرد و گفت اول بریم لباس بخریم بعد بریم پیششون سرم رو به طرفش برگردوندم لباس میخوام چیکار اینجوری که نمیشه با لباس مدرسه! نمیخوام بریم زود بیایم ،دلم پیش هادیِ خیره شد توی صورتم،سریع نگاه دزدیدم و عکس العملی نشون ندادم ،بالاخره نگاهش رو ازم برداشت و همینطور که ماشین رو از پارک خارج می‌کرد گفت میشه به دلت بگی پیش منم باشه ،منم دل دارم ها نگاهم رو به بیرون دادم و با راه افتادن ماشین سکوت بینمون حاکم شد ،چند دقیقه ای گذشت و با صدای زنگ خوردن گوشیش ،گوشیش رو از روی داشبورد برداشت ،نگاهی به صفحه اش کرد ،تماس رو وصل کرد ،گوشی رو دستم داد و گفت بزن رو آیفون کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم و با صدای زن عمو معصومه ،ناخودآگاه اخم هام توی هم رفت و امیرصدرا گفت الو سلام مامان علیک سلام مادر ،کجایی ؟ امیرصدرا از ماشینی سبقت گرفت و گفت تو خیابونم مامان زن عمو متعجب گفت مگه اومدی ؟ آره مامان ،امروز زودتر اومدم صدای نفس سنگین زن عمو اخمم رو غلیظ تر کرد و زن عمو گفت خیلی خب الان کجایی ،ناهار خوردی ؟ امیرصدرا نیم نگاهی بهم کرد و در حالیکه جلوی شیرینی فروشیش پارک می‌کرد گفت الان با حورا اومدم شیرینی فروشی کمربندش رو باز کرد و همینطور که پیاده میشد ادامه داد ناهارم بله،نگران نباشید حورا بهم داد با پیاده شدنش از ماشین دیگه ادامه ی صحبتش رو نشنیدم ،پس ناهار نخورده ،رفتنش رو با چشم دنبال کردم‌ و با وارد شدنش به شیرینی فروشی ،نفس بلندی کشیدم و سرم رو برگردوندم،اینکه ناهار نخورده و به زن عمو میگه ناهار خوردم حس عذاب وجدان بهم میده نمیدونم چقدر گذشت که با باز شدن در ماشین سرم رو برگردوندم امیرصدرا جعبه ی شیرینی بزرگی رو روی صندلی گذاشت ،در عقب رو بست ،کنار شیشه ی جلو ایستاد و گفت میشه قبل رفتن به خونه ی خاله‌ت یه چیزی بخوریم ؟...خیلی گرسنمه با حرفش جمله ای که به مادرش گفته بود توی ذهنم تداعی شد ،نگاه ازش گرفتم، ولی جمع بستنی که توی جمله اش به کار برد ، ته دلم رو لرزوند ،لبم رو به دندون گرفتم و بی اینکه نگاهش کنم گفتم باشه آهنگ صداش قدردان شد ممنون پس من پیش مسعود کباب هارو بگیرم و بیام باشه ای گفتم و امیرصدرا رفت ،این سردرگمی داره خفه‌م میکنه اینکه دلم میخواد دل بدم به دلش ولی در همین حال یه رفتاری از دیگران میبینم که انگار نباید از اول زیر بار این دل دادن میرفتم ،بلاتکلیفم میکنه بلاتکلیفی که خودش کلی جهنم برام ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌