❤️ #داستانک / عیادت
.
پنجشنبه دستور خرید و ذبح دو راس گوسفند رو جهت قربونی دادیم.
پنجشنبه وقتم فشرده بود.
جمعه رو برای توزیعش برنامهریزی کردم.
ساعتای ۱۰ صبح رفتم سمت قصابی.
قبل از رسیدن به قصابی ۴۰۰ تومن از عابر بانک گرفتم که اگر لازم شد دستم خالی نباشه.
گوشتا رو گذاشتیم توی صندوق عقب ماشینو به نیابت از همهی #برکتیا به همراه قصابمون رفتیم برای دیدن چند خانوادهی واقعا مستضعف که در همون محله زندگی میکردن.
.
توی راه جلوی یک میوه فروشی وایستادمو چهار پنج پلاستیک میوه هم گرفتم.
رسیدیم.
رفتیم داخل.
خانهای محقر،
زندگی ساده و بیآلایش.
چند دقیقه که میگذره تازه میفهمی که تا حالا توی بهشت زندگی میکردی.
.
گپ و گفتیو،
شنیدن درد دلاشونو،
همدردی کردن با درداشون،
تنها کاری بود که از دستم بر میومد.
کمی میوه، دو بسته گوشت و مقداری پول به عنوان هدیه به هر خانواده تقدیم شد.
و رفع زحمت.
.
اولین خانهای که رفتیم یک پیرمردو پیرزن دردمند با یک جوان تصادفی درب و داغون و یک جوان ناکام از دست رفته که پنج روز بعد از ازدواج با موتورش تصادف میکنه و به رحمت خدا میره.
پیرمرد مُقنی بوده و الآن از کار افتاده.
.
👆 #عکس_بالا: میوهی نشستهای که برامون گذاشتنو منم برای این که رد احسان نکرده باشم خووووووردم.😁(فک کردن جلوم میوهی نشسته بذارن من نمیخورم؟ منو هنوز نشناختن.)
.
👇 #صوت_پایین صحبتامونه با هم.