🌸 #خاطره / روزهای که باطل شد.
ما روز ۵شنبه افطار دعوت بودیم.
نزدیک منزل میزبان صدای اذان از یکی از گوشیام پخش شد.
- فاطمه: آقا جون! اذان گفتن.
- من: آره بابا.
- فاطمه: میتونم همینجا روزمو باز کنم؟
- من: چرا که نه؟
- فاطمه: آخه خیلی ضعف دارم.
- من: گفتم که میتونی عزیزم.
فاطمه یک شکلات در آورد و شروع کرد به خوردن.
وارد منزل میزبان شدیم.
از رادیو پیشخونی اذان پخش میشد.
با خودم گفتم حتما روی یک منطقهی دیگه تنظیم شده.
ناگهان رادیو و گوشی دیگمم شروع کرد به اذان گفتن.
چشمی که بسته شد
دستی که بر روی پیشونی خورد.
واااااااااایی که از نهادم بیرون زد.
- چی شد؟
- فهمیدی چی شد؟
- نه.
- روزهی دخترمو الکی الکی، فقط دو دقیقه قبل از اذان، باطل کردم.
- چرا؟
- یکی از گوشیام باد صباش برای شهر #بادرود، که در ۸۰ کیلومتری کاشانه و امامزاده آقا علی عباس اونجاست، تنظیم شده بود و اذان گفت. من به تصوری که اذان قم رو گفتن به فاطمه گفتم اذان گفتن و اونم روزهشو باز کرد.
در راه برگشت به خونه از آینه عقب به فاطمه نگاه کردم و دلم براش سوخت.
نگاش به نگام گره خورد.
و لبخندی که بینمون رد و بدل شد.
یعنی: "اشکال نداره آقاجون؛ پیشامده، پیش میاد."
.
.
📩 برای #فاطمه_جون چیزی نمی خواین بنویسین؟
🔉 @barkat313_admin