❤️ #داستانک / بابا اینجا افتاد
.
همون اوائلی که اومده بودیم مشهد، ی شب داشتیم میرفتیم خونه. من بودمو، خانوممو، #معصومه_خانم و #انسیه_خانوم و البته #آقا_محمد_حسن.
من در حالی که دستام توی جیبای شلوارم بود پشت سرِ همهشون راه میرفتم.
(آخه مستحبه که بچهها، از جهت احترام، روزها پشتِ پدر و مادر راه بِرَنو شبها جلوشون؛ که اگه توی مسیر، توی تاریکی شب، زبونم لال، روم به دیفال، روم به دیفال، خطری، چاله چولهای، چیزی بود آسیبی به پدر و مادر نرسه. مخصووووصا به پدر.😁
ما در این حد به مستحبات عمل میکنیم.🤣)
.
داشتم میگفتم.
نمیدونم چی شد یِ بارَکی پام لغزیدو تا اومدم دستامو از جیبم در بیارم نقش بر زمین شده بودم.
الحمدلله زیاد کاریم نشد.
ولی از اون روز تا حالا هر وقت با این خانوم خانوما از اونجا رد میشیم بلند به همدیگه میگن: "آقاجون اینجا افتاد."
.
آیا شما هم تا حالا شده در مسیر زندگیتون بیفتین؟
اگر بله؛ آیا کسی بوده این افتادنتونو دائما بهتون گوشزد کنه؟
🌐 @barkat313