#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
🔰شهریار سرزمین من
به قلم معصومه زینعلی
مجید شهریاری دانشمند هستهای ایرانی بود که در سال ۱۳۸۹ به شهادت رسید. معصومه زینلی یادداشتبرداری و مصاحبههای این اثر را از تابستان ۱۳۹۴ آغاز کرده است. نویسنده در این کتاب با مادر، خواهر، برادر، خاله، دایی و نزدیکان سببی مجید شهریاری مصاحبه کرده و حاصل این مصاحبهها را حدود یک سال بعد در این کتاب گردآوری کرده است. نویسنده از نوشتهها و فیلمهای موجود بهره برده است و درنهایت روایتی به شیوهٔ داستانی از زندگینامهٔ این شهید تهیه کرده است.
کتاب شهریار سرزمین من در ۴ فصل تألیف شده است که به کودکی، نوجوانی، تحصیلات و ازدواج شهید مجید شهریاری میپردازد. همچنین چگونگی شهادت، آراء شخصیتهای مهم دینی و سیاسی راجعبه شهید شهریاری و ابعاد متفاوت زندگی ایشان در این اثر ذکر شده است.
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
@barnamahye_farhangi
#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
🔰آخرین نماز در حلب
به قلم مومن دانشگر
بخشی از کتاب:
عباس دانشگر در اواخر مهرماه ۱۳۹۱ فعالیت خود را در کانون «اندیشهٔ مطهر» و نیز بخش مستندسازی مرکز شهید آوینی آغاز کرد و مدتی نیز بهعنوان دبیر مشاوران جوان فرماندهی در دانشگاه فعالیت میکرد. او در اواخر بهار ۱۳۹۲ در دفتر سردار اباذری مشغول به کار شد.عباس با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعهٔ بسیار، موفق شد بنیههای اعتقادی و اخلاقی خود را روزبهروز مستحکمتر کند و محیط کار، نوع مسئولیت خطیر، و رفتن به مأموریتهای فراوان بههمراه سردار اباذری، با وجود سن کم از او مردی دلاور ساخت.از دستنوشتههای مناجاتگونهٔ او با خداوند متعال برمیآید که در او تحولی درونی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا میدید و از اعمال روزانهٔ خود حساب میکشید. او در ۲۸ بهمنماه ۱۳۹۴ دخترعموی خود را به همسری برگزید و عقد موقتی بین آنها خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی آنها نگذشته بود که عباس عزم سفر به سوریه کرد و سرانجام برای مبارزه با دشمنان تکفیری در ۲ اردیبهشتماه ۱۳۹۵ به جبههٔ مقاومت در سوریه پیوست. آخرین مسئولیت او در حلب سوریه، فرماندهی گروهان بود.او سرانجام عصر روز ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ در حالی که بیستوسومین بهار زندگیاش را میگذارند، در روستای هویز در حومهٔ جنوبی شهر حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید.
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
@barnamahye_farhangi
#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
چون زبانم کردی است و راحت میتوانم در خاک عراق تردّد کنم تا تحرک ضد انقلاب را شناسایی کنم، مدتی است آموزش مأموریتهای برون مرزی میبینم. حوزه مأموریتم عراق تعیین میشود. با جوش خوردن با عوامل ضد انقلاب زمینه حضورم در عراق بیشتر میشود. در عملیات مرصاد با جعفر آقا مسئول عملیات شمال غرب منافقین، در پادگان اشرف ملاقاتی انجام میدهم. لیست مایحتاج آنها را برای مسئولم میفرستم تا تصمیمات لازم را بگیرند.
عراق با کمبود آذوقه مواجه شده و منافقین میخواهند احتیاجاتشان را از کردستان ایران تأمین کنند. من هم وارد تشکیلاتشان میشوم و قول میدهم نیازهایشان را برآورده کنم. همانجا متوجه تحرکات نظامی منافقین میشوم و میبینم در محوطه وسیعی از پادگان اشرف، ماکت هواپیماهای نظامی چیدهاند که واقعی نیستند. یکی از هواپیماهای ایرانی هم گول خورده و به این ماکتها حمله کرده و متأسفانه سقوط کرده بود. سراسر پادگان لبریز از ادوات نظامی و توپ و تانک و خودروهای مجهز به سیستمهای راداری است. منافقین با رفتارهای خشک نظامی با یکدیگر برخورد میکنند. گزارشات لازم را برای سرپُلم میفرستم و تحرکات نظامی را در عملیات مرصاد رصد کرده و گزارش میدهم.»
|
يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
@barnamahye_farhangi
#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
🔰آرام جان
به قلم محمدعلی جعفری
این شهید گرانقدر متولد سال ۱۳۷۴ بود که در واقعه خیابان پاسداران تهران، به دست دراویش شورشی گنابادی به شهادت رسید.
بخشی از کتاب آرام جان:
بحث دراویش گنابادی همچنان داغ بود. در فضای مجازی خبری منتشر شد که نورعلی تابنده را می خواهند بازداشت کنند. از محمدحسین سراغ گرفتم.گفت:«خود دراویش شایعه درست کردن!» بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچهٔ گلستان هفتم پراکنده مستقر شدهاند.میگفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آوردهاند. قبل از این ماجراها هم رفته بود زاغسیاهشان را چوب زده بود. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود.میگفت تعداد زیادی در خانهای اطراف خیابان پاسداران هیئت میگیرند؛ وقتی میخواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد کنند کل خیابان را میبندند.بعضی از خانمها آیفون خانهاش را میبوسیدند برای تبرک؛ تفش را میاندازد کف دستخانمها که برای شفا ببرند برای مریضهایشان،در نماز برمیگردد به چپ و راستش نگاه میکند. نصفهشب میآمد؛خسته و کوفته. سرجمع در شبانهروز دوسه ساعت میخوابید. صبح که پا میشد، انگار لایهای آتش روی چشمش شعله میکشید. دلم کباب میشد. محمدحسین اطلاعاتش را درِگوشی به من میگفت. صندلیهای یک اتوبوس را باز کرده بودند. آدمهایی که از شهرستان آمده بودند داخل آن میخوابیدند.
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
@barnamahye_farhangi