مادر شهید🌹 رضاپناهی روایت میکند:
چهاردهم بهمن سال ۱۳۴۸ بود که رضا در منزل پدرم به دنیا آمد.
گریه میکرد. وقتی مادر خدابیامرزم کامش را با تربت
امام حسین گرفت، آرام شد و سه چهار ساعت خوابید.
قبل از اینکه رضا را باردار شوم به زیارت امام رضا رفتم.
اولین سفر مشهدم بود.
وقتی به زیارت رفتم، از امام رضا خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود.
وقتی از مشهد برگشتم، خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم.
اسمش را رضا گذاشتم چون عاشق❤ امام رضا بودم و رضا 💚را از امام رضا گرفتم.
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
دو روز بعد از تولد رضا خبر شهادتش🌹 را به من دادند.
در خواب نه، در بیداری دیدم پسرم شهید🌹 میشود.
رضا در بغلم در حال شیر خوردن بود.
با دستش بازی میکردم و گاهی دست به سرش میکشیدم. باهاش حرف میزدم.
یک دفعه سرم را بلند کردم، دیدم انگار تصویری روی دیوار نقش بسته است.
درگیری شدیدی بود.
در تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید 🌹شده، قرار دارد و دیدم که پسرم شهید میشود.
تا دیدم رضا شهید شد، تصویر محو شد.
تا زمانی که رضا زنده بود، نتوانستم این ماجرا را به کسی بگویم.
قبل از شهادت 🌹رضا به من الهام شده بود که رضا شهید میشود😭
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
#مادرانه_شهدا
#مادرانه_شهدا
مادر خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است.
کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک می آیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزادار می آیند.
دسته ای منظم، یک دست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دسته جوان هایی که سه به سه حرکت می کردند، نوحه می خواندند و سینه می زدند.
نوحه💔 خوانشان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دسته حرکت می کرد.
مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار می کند 🤔و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند.🌹
دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد.😭
مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد.
دسته را نگاه می کرد. دسته ای که پر از نور بود، پر از شهید.🌹
وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر.
دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت.
محمد گفت: مادر از وقتی شهید شده ام بزرگ تر شده ام. آنجا سرم خیلی شلوغ است.
ادامه دارد...
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
@barnamehaye_farhangi
#مادرانه_شهدا
محمدرضا سال ۱۳۴۶به دنيا آمد. پدرش يك چرخ دستی داشت كه در تابستانها بستنی می فروخت.
همه تلاش پدرش اين بود كه نان حلال خانه بياورد تا خدايی نكرده در آينده بچهها تأثير منفی نداشته باشد. خيلی روی رزق حلال تأكيد داشت.
محمدرضا در دوران كودكی بسيار بازيگوش بود.
از لحاظ هوشی هم بااستعداد بود و زيرك.
خيلي هم مهربان بود.
۱۱سال بيشتر نداشت كه پدرش به رحمت خدا رفت، تمام تلاشش را می كرد تا من غصه نخورم و ناراحت نباشم.
در كارهای خانه كمك حالم بود.
۱۴سالش بودكه تصميم گرفت به جبهه برود، اما چون سن و سالش كم بود قبول نمی كردند، بعد از اينكه به شناسنامهاش دست زد و يك سالی سنش را اضافه كرد، اسمش را نوشتند.
موفق شد ورفت جبهه.
من هم با وجود اينكه پدر نداشت، قبول كردم، برايم سخت بود اما چارهای نداشتم، غير از اين هم از او انتظار نمی رفت.
امام زمان(عج)را به ياری اش طلبيدم، او هم راهی شد و خود آقا هم كمكش كرد.
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
#مادرانه_شهدا
ارتباط عميق و توسل بالايی به امام زمان(عج) 💚داشت.
پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان (عج) 💚شفايش داد.
چهار عمل روی پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهای نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند.
وقتی به من گفت، من خيلی ناراحت شدم، نه از اينرو كه جانباز شده است بلكه به خاطر اينكه می دانستم جانباز خدمت می خواهد كه اين خدمت از توان من خارج است.
رسيدگی می خواهد و شايد نتوانم چنان خدمت مناسبی به او كنم و برای همين نزد خدای خودم خجالتزده شوم.
گفتم يا امام زمان (عج) 💚من هزار صلوات نذر شما می كنم كه قبولش كنيد، حالا شما می خواهی كه پسرم را بی پا تحويل من بدهی؟! 💔
من آن روزها از مال دنيا دو قاليچه داشتم كه كف اتاقم بود، من يكی از اين قاليچهها را نذر ايشان كردم، كلی گريه كردم، كه پای بچهام قطع نشود.
محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت مادر غصه نخور! بعد هم رفت از همه فاميلها و بستگان خداحافظی كرد.
رفته بود پيش پزشك برای ويزيت مجدد، دكتر گفته بود پای مجروحت را می خواهم ببينم.
محمدرضا گفته بود خب همين پايم بود ديگر، دكتر گفته بود اين پای ديروزی ات نيست كه،
گفته بود نه همين پا بود كه شما چند عمل روی آن انجام داديد.
دكتر گفته بود مادرتان در قيد حيات است، گفته بود بله مادرم فرش خانهمان را نذر امام زمان(عج)💚 كرده است.
دكتر هم گفته بود هر كاری كرده است او انجام داده است، پای تو از پای من هم سالم تر است، اگر می خواهی بروی جبهه برو.
ادامه دارد...
شهید محمدرضا شفیعی
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
#مادرانه_شهدا
بعد از ازدواج از روستا به اهواز آمدیم. علی فرزند اول ما بود که در شهریور ۱۳۴۰ درست هم زمان با طلوع آفتاب به دنیا آمد.
قبل از تولد علی در عالم رویا دیده بود که انسان بزرگی به خانه ما آمده و میگوید: شما صاحب فرزندی به نام علی خواهید شد. پدرش هم گفت: اگر فرزندم پسر بود، نامش را علی میگذارم.
علی دوران کودکیِ سختی داشت. واقعا با سختی بزرگ شد. آنوقتها در یک اتاق اجارهای زندگی میکردیم. درآمد پدر علی کم بود، اما حلال.
شوهرم آقا قاسم از آن مردهای عرب خوشاخلاق بود.
اهل کار و تلاش و رزق حلال.
همۀ صاحبکارها میگفتند که جاسم دستش پاک است، حلال و حرام را اهمیت میدهد، کار را درست انجام میدهد و...
وقتی علی به دنیا آمد، پاهایش کج بود.
خرج دوا و درمانش خیلی زیاد میشد.
برادرم پولش را داد تا دکتر پایش را عمل کند.
چهارده روزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند.
سنگین شده بود و حمام بردن و جابهجا کردنش سخت بود. با این همه، علی خیلی صبور بود.
#سردار_شهید_علی_هاشمی
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
https://eitaa.com/barnamehaye_farhangi
#مادرانه_شهدا
مادر بزرگوار شهیدان مهدی و مجید زین الدین :
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طواف انجام بدهند .
عالِمی که به نام آقا مهدی طواف را شروع میکند، بعد از اتمام طواف مینشیند، یک لحظه خستگی رفع کند، تکیه داده بود و خانه خدا را تماشا میکرد .
در عالم خواب و بیداری، میبیند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند .
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفت: به خاطر نمازهای اوّل وقت که خواندم در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند .
در بند نخواهد ماند
آنکه پرواز آموخته است .....
سلام بر غربت و مظلومیتِ
پهلوانان بلندیهای غـرب
سلام بر زین الدینها
بر مهدی و مجید ...
ایام شهادت
سرداران لشکر۱۷علیبنابیطالب(؏)
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
#مادرانه_شهدا
🌹شهید شاهرخ ضرغام
بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند.
گنده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد.
هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب می بردن.
میشد بادیگارد قماربازا…
بچه 👶که بوده باباش می میره.
خودش می مونه و مادرش.
کاری از دست مادر هم بر نمی یومد.
سند خونه🏠 رو گذاشته بود توی طاقچه.تا از کلانتری زنگ می زدند، می دونست دعوا کرده و باید بره بیرونش بیاره.
وقتی می رفت کلانتری همه می شناختنش و می گفتند مادر شاهرخه.
خیلی ها می گفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته، چرا نفرینش نمی کنی؟!!!😡
مادر هم سر نمازها گریه 😭می کرد و می گفت:
خدایا بچه ی من رو سرباز امام زمان عج قرار بده.🤲🏻
خیلی ها از این دعای مادر خنده شون می گرفت.😂
می گفتند: بچه ی قمار باز و مشروب خور و مست تو کجا و امام زمان عج💚 کجا؟!!!!
اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند.
… سال ۵۷ همراه انقلاب، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد،
توبه کرد و شد عاشق امام خمینی.💛
رفت جبهه و کاری کرد کارستون.
عراقی ها تا می فهمیدند شاهرخ توی منطقه ی عملیاتیه، تنشون می لرزید.😱
صدام برا سرش جایزه بزرگی گذاشته بود.
تا اینکه بالاخره توی یه عملیات شهید شد.
پیکرشم برنگشت، و شد شهید گمنام🌹😢
انگار می خواست حضرت زهرا سلام الله علیها 💙براش مادری کنه…
اینه اثر دعای مادر👌
به قول شاعر:
آبروی اهل دل از خاک پای مادر است
هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است.
🌷سالروز شهادت
سلامتی همه ی مادران عزیز
و شادی روح مادران از دنیا رفته صلوات
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر