eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬: صبح زود بود که جبرئیل همراه با اسبی بهشتی به نام
🎬: اینک لحظه وداع فرا رسیده بود، ابراهیم دلش گرفته بود البته او به خدای خود ایمان و باور قلبی داشت چراکه خدای یکتا همان است برای او که نوزادی یک ساعته بود از انگشتش شیر جاری نمود و حمایت کرد تا قد کشید اما از اینکه همسر عزیز و فرزند دلبندش را ترک کند غمی عظیم بر دلش نشسته بود ولی امر خدا باید به تمامی اجرا می شد، او با خانواده اش خدا حافظی کرد و قرار شد هر چند مدتی یکبار ابراهیم با طی الارض به آنجا بیاید و از آنها سرکشی کند. ابراهیم قدمی از هاجر و اسماعیل دور شده بود با دل شکسته زیر لب اینچنین دعا نمود: پروردگارا ! این منطقه را منطقه ی امنی قرار بده و خانواده ام را از پرستش بت ها دور بدار، چرا که بت ها بسیاری از مردم را گمراه کردند از این دعا معلوم می شود که حضرت ابراهیم بسیار از بت و بت پرستی سختی دیده است که این دعا را می کند. ایشان در ادامه دعایش فرمود: کسی که از من تبعیت کند از من است و کسی که مرا عصیان کند پس قطعا خداوند آمرزنده و مهربان است، پروردگارا ! من خانواده ام را در منطقه بی آب و علفی نزد خانه ات سکنی دادم تا نماز را به پا دارند؛ خدایا دل های مردم را به سوی آن ها مایل کن. وبا گفتن این دعاها، هاجر و فرزندش اسماعیل را در این منطقه بی آب و علف رها کرد. هاجر هم که قلبش مالامال مهر خدا و ابراهیم بود با ایمان قوی و روحی بلند که داشت میتوانست این شرایط و امر پرورگار را تحمل کند و از این آزمایش سربلند بیرون بیاید. حال ابراهیم سوار بر براق شد و به سمت شام رهسپار گشت. با رفتن ابراهیم، هاجر و اسماعیل تنهاتر از قبل شدند، تیغ داغ آفتاب به تنشان می نشست و هاجر سعی می کرد همانطور که سایه آن پارچه جابه جا میشود، نوزادش را جابه جا کند تا از گرمای هوا کمتر اذیت شود. اما گرمای مکه به خودی خود سوزاننده است و هنگامی که گرمای آفتاب بالا گرفت و خورشید به وسط آسمان رسید، عطش بر اسماعیل این نوزادی که تازه چند روز پا به این دنیا گذاشته بود، فشار آورد. هاجر مادر است، بی تابی فرزندش او را به هول و ولا انداخت و برای طلب آب در بیابان شروع به دویدن کرد. اما جز بیابان و صخره ها و ریگ های سوزان چیزی در اطراف نبود، او به سر حد استیصال رسیده بود و در این هنگام با صدای بلند فریاد زد : آیا کسی در این بیابان هست که به داد ما برسد؟ در این هنگام ابلیس خود را به صورت مردی درآورد و همانطور که قهقه میزد رو به هاجر گفت: دیدی آخر ابراهیم تو را و این فرزندت را در این بیابان رها کرد و تنها گذاشت! دیدی امیدی به ابراهیم و خدایش نیست، چرا که جنس عاطفه ابراهیم از جنس مهر خدایش هست پس وقتی ابراهیم به تو و فرزندت التفاتی نکرد، خدایش هم به شما توجهی ندارد، پس به سوی من بیا و دست به دامان من بزن که من هر چه خواهی به تو می دهم و تو را مانند ابراهیم، تنها نمی گذارم. الان تمام حیثیت بعدی بنی اسماعیل و خط هدایتی آنان به این مادر مرتبط است و هاجر باید امتحانی سخت شود، چرا که قرار است شجرهٔ انبیاء را مادری نماید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
با سلام خدمت مخاطبین عزیز با توجه به اینکه به قسمت هایی حساس از روایت انسان نزدیک میشیم قسمت هایی که ریشه خیلی از گناهان امروزی در اینجای تاریخ نهفته است، پس با تبلیغ کانال باعث شوید تا مخاطبین بیشتری از این روایت فوق العاده جذاب و روشنگرانه، استفاده کنند اجر شما با اهل بیت علیهم السلام لینک کانال👇👇 https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬: اینک لحظه وداع فرا رسیده بود، ابراهیم دلش گرفته
🎬: ابلیس بار دیگر فریاد زد: به سوی من بیا تا تو را سیراب کنم. حضرت هاجر دندانی بهم سایید و فرمود: دور شو ای ابلیس رانده شده، تا خدا هست مرا او کفایت می کند، همانا این هجرت به امر خدا و تدبیر ابراهیم که همه از مهر و عاطفهٔ بی حدش نشأت میگیرد است، همانا خداوند من همان است که جان داد به این طفل و قدرت هر کاری را دارد، تو یک رانده شده هستی که جز فریب و نیرنگ کاری از تو ساخته نیست، گمشو که نمی خواهم نفس متعفنت در این فضا بپیچد. در این هنگام ابلیس ناپدید شد، اسماعیل بی تاب تر از قبل گریه می کرد، هاجر از جا بلند شد و به نظرش رسید که در بالای کوه روبه رو چشمه آبی است پس با شتاب شروع به دویدن نمود و هر چند متر که می رفت، پشت سرش را نگاه می کرد تا اسماعیل را ببیند. او آنقدر دوید تا به کوه رسید و به پشت سر نگاه کرد، اسماعیل در دیدش نبود، به کوه نگاه کرد و دید که اصلا اینجا آب نبوده و گویا او از شدت تشنگی و عطش و البته استیصال سراب میدیده پس به عقب برگشت و به نظرش رسید که کمی آن طرفتر از اسماعیل آب است و با شتاب راه رفته را برگشت و متوجه شد که باز هم سراب دیده، گریه اسماعیل بلندتر شده بود و هاجر هفت بار مسیر طولانی و آتشین بین کوه مروه و صفا را با شتاب پیمود و هر بار به آبی نمی رسید و هر چه بود سراب بود و سراب... هاجر برای دفعه هفتم خودش را از کوه بالا کشید و در کنار اسماعیل نشست، کودک از شدت تشنگی و عطش دیگر نای گریه کردن نداشت و مانند انسان محتضری که دست و پا می زند شروع کرد پاهای کوچک و ظریفش را روی خاک کشیدن... هاجر که اسماعیل را در این حالت دید، سرش را روی بازوهایش گذاشت و همانطور که زار زار گریه می کرد فرمود: خداوندا اگر تو می پسندی که من و فرزندم اسماعیل اینگونه تشنه لب از دنیا برویم و به دیدارت نائل شویم، من حرفی ندارم و راضیم به رضای تو... در همین لحظه احساس کرد صدای شرشر آبی به گوشش می رسد، با ناامیدی سرش را از روی دستش برداشت و به اسماعیل و پاهای ظریفش خیره شد... خدای من! درست می دید، از زیر پای اسماعیل چشمه ای آب روان شده بود و اسماعیل همانطور که در آب دست و پا می زد، لبخند به چهره داشت. هاجر از جا برخواست، ابتدا به درگاه خداوند سجده شکر نمود و سپس اب در گلوی خشکیده اسماعیل ریخت و جرعه ای هم خودش نوشید و نمی دانست قرن ها بعد، نواده اسماعیلش را در کنار دو نهر آب، تشنه لب سر می برند. هاجر مشغول جمع کردن سنگ و سنگریزه شد و دور این چشمه که آبی خنک و شیرین و گوارا داشت را با سنگریزه، سنگ چین نمود، در بیان عامیانه به این سنگ چین نمودن زم زم می گویند و این چشمه معروف شد به زمزم، چشمه ای که در بیابانی خشک جوشید، بیابانی که تا فرسنگها آب نداشت و اگر چاه هم میزدند و بر فرض محال به آب می رسیدند جز آبی شور نصیبشان نمی شد. اصلا در این سرزمین تمام آبها شور بود و این چشمه خنک و شیرین معجزه ای بود که از خدای یکتا برمی آمد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هشتم🎬: ابلیس بار دیگر فریاد زد: به سوی من بیا تا تو را
🎬: اینک چشمه ای جوشان و گورا در بیابانی بی آب و علف از دل زمین بیرون زده بود و حالا که آب در آن منطقه فراهم شده بود، پرندگان که بوی آب را از چند فرسخی می فهمند دسته دسته به سوی چشمه زمزم آمدند، هنوز ساعتی تا غروب مانده بود که گرداگرد هاجر و اسماعیل پرندگان پرواز می کردند. صبح زود بود، کاروانی از کمی دورتر قصد گذشتن از صحرای تفتیده حجاز را داشت که دیده بان کاروان فریاد زد، آنجا را ببینید، دسته ای پرنده می بینم، به گمان چشمه آبی آنجاست، پیرمردی که بر فراز شتر نشسته بود دستش را سایه چشمش کرد و خودش را بلند کرد تا پیش رویش را بهتر ببیند و گفت: عمری در سفر بودم و از این بیابان گذر کرده ام در این شوره زار جز ریگ های داغ چیزی یافت نمیشد اما به گمانم اتفاقی افتاده، براستی که دسته ای پرنده آنجا در پرواز است. و اینچنین بود که کاروانیان از دور، حضور پرندگان را در این منطقه فهمیدند و وجود آب شیرین را متوجه شدند. به همین خاطر کاروانیان نیز به این منطقه میل پیدا کردند و اولین کاروانی که به این منطقه آمد، از قبیله ای یمنی به نام «جرهم» بود. کاروان یمنی به پیش آمدند تا به نزدیکی چشمه رسیدند و از دیدن یک زن تنها با فرزند نوزادش و این اب گوارایی که قبلا در این جا نبود و الان موجود است بسیار تعجب کردند. بزرگ کاروان قدمی پیش گذاشت و رو به هاجر که روی از آنها پوشیده بود و اسماعیل را در آغوش داشت کرد و گفت: ای زن تو کیستی و این فرزند کیست؟ جایگاه شما چیست؟ به گمانم از کسانی باشید که خداوند به شما لطف و مرحمتی داشته، چرا که این بیابان بی آب اینک چشمه ای جوشان دارد. حضرت هاجر ارام از جای برخاست و فرمود: من هاجر، همسر ابراهیم خلیل الله هستم و این نوزاد، اسماعیل فرزند ابراهیم است که خداوند امر فرمود تا ما در این منطقه ساکن شویم و به اراده خداوند در اینجا فرود آمدیم‌ تا این سخن از دهان هاجر خارج شد، تمام جمع یکه ای خوردند و به دیده احترام به او نگاه کردند چرا که معجزه آتش ابراهیم و جریانش آن قدر در بین مردم مناطق مختلف شناخته شده بوده است که به محض آن که هاجر نام ابراهیم را می آورد آن ها قبول می کنند و سخن هاجر را باور می کنند. این معروفیت برای ابراهیم فرصت خوبی را مهیا می کند و برای هاجر موقعیت بالایی را رقم میزند به طوریکه کاروانیان از حضرت هاجر اجازه می خواهند که در این منطقه ساکن شوند. زیرا آنها دوست دارند همجوار همسر نبی خدا باشند و از طرفی ساکن شدن در این منطقه ی استراتژیک برای آن ها مهم بود چرا که هم آب وجود داشت و هم این سرزمین از قدیم ارزش معنوی داشت و اینک با حضور هاجر و اسماعیل بر ارزشش افزوده شده است. حضرت هاجر در جواب تقاضایشان به آنان فرمود: من باید از ابراهیم خلیل الله اجازه بگیرم. و طبق نقل تاریخ، سه روز پس از این واقعه حضرت ابراهیم با طی الارض به حجاز آمد و به این قبیله اجازه داد که در آنجا ساکن شوند‌ کم کم جمعیتی در این مکان جمع شد، ابتدا یک قبیله و بعد گسترش یافت و چون روستایی پر جمعیت شد و بعد هم به شهری کوچک تبدیل شد، شهری که مقدر شده بود حضرت اسماعیل پیامبر و راهنمای اینجا و مناطق و شهرهای همجوارش باشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
داستان«شلوارسه خطی» جدیدترین نوشته خانم سادات حسینی پیرامون مردم مظلوم غزه برای تهیه این کتاب با قیمت بسیار پایین و باورنکردنی به لینک زیر مراجعه نمایید👇👇 https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/ لازم به ذکر است چهل درصد از هزینه فروش کتاب به حساب جبهه مقاومت واریز می شود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_نهم🎬: اینک چشمه ای جوشان و گورا در بیابانی بی آب و علف
🎬: با استقرار حضرت اسماعیل در حجاز گویا خداوند اراده کرده خط هدایتی دینش را با محوریت حضرت ابراهیم گسترش یابد و پیامبر حجاز و اطرافش حضرت اسماعیل باشد حضرت ابراهیم در شام یا همان حبرون و الخلیل مستقر شد، در این زمان خط سیر حوادث در این منطقه با شتاب به پیش می رفت و روزی از روزها خبری به گوش مومنین رسید که همه را به تعجب واداشت، خبر نابودی و مرگ نمرود دهان به دهان می گشت، نمرود بعد از اخراج حضرت ابراهیم از بابل، برای اینکه آبروی بر باد رفته خود و بت ها را دوباره بخرد، ظلم های زیاد و عظیمی به مردم روا داشت تا مردم از ترس، به بزرگی نمرود اعتراف کنند و دیگر ماجرای آتش و ابراهیم را فراموش کنند. نمرود آنقدر گستاخ شده بود که خود را همردیف خدای ابراهیم می دانست و آنچنان قدرت و ثروت خود را با تاراج مردم و جادوی جادوگران زیاد کرده بود که هیچ کس یارای اینکه نامش را بر زبان بیاورد، نبود. اما خداوند بزرگ، خوب می داند چگونه قدرت پادشاهی خونریز را به سخره بگیرد و مقدر کرده بود مرگ چنین آدم مغرور و متکبری با یک پشه کوچک رقم بخورد. گویا پشه ای از راه بینی وارد مغز نمرود می شود و مغز او را کم کم می خورد، این ورود و این خوردن، دردی بسیار بر جان نمرود می اندازد که هیچ راه علاج و مسکنی برای این درد نبود و با اینکه تمام طبیبان بابل به قصر فراخوانده شده بودند، هیچ‌کس نتوانست برای او کاری کند و در تاریخ ثبت شده که نمرود از شدت درد پتکی را در کنارش قرار داده بود و هر ساعتی که میگذشت و درد افزون می شد با پتک به سر خود میزد. چند روز به همین منوال گذشت و عاقبت نمرود آنقدر بی طاقت میشود که همچون آدمی مجنون تاج از سر بر می دارد و همانطور که در شهر می دود خود را به برج بابل می رساند، پله های برج را دوتا یکی بالا می رود و خود را به انتهای برج می رساند و از بالای برج که سر در ابرها داشت، خودش را با کله به زمین می اندازد و در پیش چشم مردمی که سالها بر آنها ظلم کرده بود به درک واصل می شود. این خبر گوش به گوش می رسید و در همه جا پخش شد که هر کس با خدای یکتا به عناد برخیزد عاقبت زندگی اش کن فیکون می شود. این خبر به ابراهیم هم رسید و ابراهیم همانطور که سخت در فکر بود از معبری در الخلیل می گذشت، در این هنگام بویی متعفن به مشامش رسید. ابراهیم کمی جلوتر رفت و لاشهٔ سگ ولگردی را دید گویا ساعت ها از مرگش می گذشت و جسمش بو گرفته بود. در این هنگام سوالی دیگر ذهن ابراهیم را پر کرد و رویش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوند از تو درخواست دارم تا زنده شدن مردگان را به من نشان دهید. در این هنگام جبرئیل بر او نازل شد و از قول خداوند فرمود: مگر تو به زنده شدن مردگان در آخرت ایمان نداری؟! ابراهیم جواب می دهد: ایمان دارم، اما می خواهم دلم آرام گیرد و به یقین برسم. و در اینجا به یاد روایتی از مولایمان علی علیه السلام می افتیم که مولایمان فرمودند: اگر تمام پرده های غیب از جلو چشم من کنار برود ذره ای به یقین من افزوده نمی شود، یعنی امام ما بالاترین یقین را به خداوند دارند و از این جهت امیرالمومنین در نقطه ی بسیار بالایی از یقین قرار دارد. خداوند درخواست ابراهیم را اجابت می کند و به او دستور می دهد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد🎬: با استقرار حضرت اسماعیل در حجاز گویا خداوند اراده کر
🎬: خداوند در خواست ابراهیم را اجابت کرد و به او فرمان داد تا چهار پرنده مختلف بگیرد، آنها را بکشد و قطعه قطعه نماید و تکه های هر چهار پرنده را با هم مخلوط کند و سپس به چهار قسمت تقسیم کند و هر قسمت از این مخلوط را بر سر کوهی قرار دهد. حضرت ابراهیم، طبق فرمان خداوند چنین نمود و وقتی آنها را بر روی کوه ها قرار داد به میان دشت ایستاد، خداوند فرمان داد تا هر پرنده را به نام خود بخواند و ابراهیم چنین کرد و با چشم خویش دید که زمانی نام هر پرنده را می برد قطعات آن پرنده از مخلوط روی هر کوه جدا می شد و به هم پیوند می خورد و آن پرنده زنده و سالم به نزد حضرت ابراهیم می آمد و اینچنین شد که ابراهیم زنده شدن مردگان را با چشم خویش دید و یقین پیدا کرد. البته در حدیث است که این واقعه یک صورت ظاهری و یک صورت باطنی دارد. صورت ظاهرش همان بود که شرحش داده شد و صورت باطنی آن چیز دیگریست. امام صادق علیه السلام فرمود: منظور حقیقی این آیه و باطن آن این واقعه آن است که خداوند به ابراهیم دستور داد که چهار نفر از یارانش که گنجایش فهم معارف توحیدی را داشته باشند انتخاب کند و آن ها را به چهار نقطه مختلف بفرستد تا مردم را هدایت کنند. سپس هرگاه آن ها را فرا خواند، آن ها به سمت ابراهیم بازگردند و این داستان اشاره به فرستادن رسولان ابراهیم به نقاط مختلف جهان دارد. حضرت ابراهیم مسئولیت بین المللی دارد و باید خط توحید را در تمام مناطق زمین گسترش دهد، پس ایشان چهار نفر را به مناطق مختلف می فرستد که دین خدا را تبلیغ کنند، چهار فرستاده حضرت ابراهیم، خود پیامبران خدا هستند که مدیریت آنها بر عهده حضرت ابراهیم است. برای شرح وظایف چهار فرستاده ابراهیم، ابتدا به شهر سدوم می رویم. شهری بزرگ و زیبا که این شهر یکی از شاهراه های اصلی تجارت است و کاروانیان زیادی برای تجارت از این شهر می گذرند، شغل اصلی مردم این شهر کشاورزی ست زیرا آب و خاکی غنی دارند اما مردم این شهر هم چون ابراهیم مضیف هایی بر سر راه کاروانیان برپا کرده اند و مردمی صاحب کرامتند اما... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_یکم🎬: خداوند در خواست ابراهیم را اجابت کرد و به او فرما
🎬: سدوم در نقطه ی جنوبی بحرمیت واقع شده است و منطقهٔ سر سبز و خوش آب و هوایی دارد. این شهر بر سر راه کاروان هایی که از سمت بابل و شام به سمت مصر رهسپار می شوند، بود.به همین خاطر یک شهر پر رفت آمد محسوب می شد و همین رفت و آمد کاروان های تجاری، باعث رونق اقتصادی در این مکان شده بود و معمولا کاروان ها برای رفع خستگی و تجدید قوا در این شهر اندکی توقف می کردند. یکی از ویژگی های مثبت مردم این شهر که بعدها حضرت لوط به عنوان فرستاده حضرت ابراهیم به آنجا آمد، این بود که کارهای خیر را دسته جمعی انجام می دادند و واضح است هر چقدر کارها بیشتر به صورت دسته جمعی انجام شود، رنگ و بوی اقامه در آن کار بیشتر می شود و همین کار که اقامهٔ یک کار نیک است، علت ضربه ای محکم به ابلیس می شود و ضربه ای که ابلیس از چنین قومی می خورد به مراتب بیشتر از قومی است که به صورت فردی کارهای خیر را انجام می دهند. حالا ابلیس از قوم سدوم، کینه ی سنگینی را به دل گرفته بود پس تمام سردارانش را احضار نمود تا فکری برای انحراف قوم سدوم بنمایند پس ابلیس تصمیم گرفت تا در همین مقیاس جمعی بودن، آن ها را وسوسه کند. تصمیم جمع ابلیسیان این شد که صفت جمعی انجام دادن کار آن ها را به جای خود باقی گذارند ولی سرداران ابلیس با ترفندهایی، جهت آن کارها را تغییر بدهند، یعنی اگر تا به امروز کارهای خیر را به صورت دسته جمعی انجام می دادند، ابلیس کاری کرد که کارهای بد را به صورت دسته جمعی انجام دهند به همین منظور، ابلیس دو خصلت را درون قوم لوط وارد کرد، دو خصلتی که سرمنشاء گناهان بزرگتری هستند و عموما مردم به آن توجهی نمی کنند اما وقتی به خود می آیند که در باتلاقی از گناهان کبیره گرفتار شده اند، آن دو خصلت «بخل و خساست» بود ابلیس با حوصله و برنامه ریزی پیش رفت و خصوصیت کرامت و بخشندگی این قوم را با لطایف الحیل به بخل و خساست تغییر داد شهر سدوم که تا قبل از این مردمی میهمان نواز و مومن و بخشنده داشت که در آن منطقه به کرامت مشهور بودند و هر کاروانی که از این شهر می گذشت مورد محبت و بخشش مردم قرار می گرفت اینک با بروز این دو ویروسی که ابلیس در بینشان شایع کرده بود به مردمی بخیل و خسیس تبدیل شده بودند به طوریکه در قبال هر خدمت کوچکی که به کاروانیان ابراز می داشتند، توقع گرفتن مزدی بیش از آنچه که مرسوم بود داشتند. زندگی مردم با این خساست عجین شده بود و صفت دیگری که در پی بخل و خساست می آید دامنگیرشان شد، آن صفت که گویی فرزند این دو ویروس است صفت«آز و طمع» بود. مردم شهر سدوم چنان طماع شده بودند که از هر چیز کوچکی می خواستند درآمدی بزرگ کسب کنند و این زنگ خطری بود که برخی مومنین متوجه بروز آن شده بودند، پس تعدادی از مومنین به الخلیل رهسپار شدند و از حضرت ابراهیم طلب یک نماینده از جانب خدا کردند تا مردم را به راه درست هدایت کند و حضرت ابراهیم، حضرت لوط را که جوانی مومن و پیامبری از پیامبران خدا بود به عنوان نماینده به شهر سدوم فرستاد. مومنین به همراه لوط به طرف شهر سدوم حرکت کردند و خوشحال بودند که با وجود پیامبر خدا مردم شهر دست از صفات ناپسندی که گرفتارشان شده بودند، بردارند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_دوم🎬: سدوم در نقطه ی جنوبی بحرمیت واقع شده است و منطقهٔ
🎬: مومنین شهر سدوم همراه با حضرت لوط وارد شهر شدند و مدتی از این قضیه می گذشت که بزرگان شهر که حالا گرفتار خساست و طمع شده بودند جلسه ای در خانه یکی از متمولین سدوم برگزار کردند. جمعشان جمع بود و همهمه ای درگرفته بود که آرسن با اشاره به غلامش به او فهماند که نوشیدنی بیاورند و سپس گلویی صاف کرد و گفت: همهٔ شما می دانید تعدادی از مردم سدوم که گویا ثروت ما خاری اندر چشمانشان شده و توانایی دیدن اینکه ما پول بیشتری در می آوریم را ندارند به نزد ابراهیم رفته اند و تقاضای نماینده ای از او کرده اند تا هدایتگر ما باشد و او هم لوط نبی را به سمت ما فرستاده و من و شما خوب می دانیم که نیازی به وجود ایشان نیست. گویا آنها می خواهند راه کسب درآمد را بر ما تنگ کنند و ما اجازه نمی دهیم که چنین کاری کنند و همانطور که همیشه و همه جا دسته جمعی و گروهی کارمان را به پیش برده ایم اینک هم‌چنین می کنیم. در این موقع صدای زنده باد مردم بلند شد و از گوشه مجلس مردی میانسال صدایش را بالا برد و گفت: ای آرسن! به مردم بگو کاری به کار لوط و طرفداران اندکش نداشته باشند، ما راه خود را میرویم و آنها هم راه خود را و اجازه نمی دهیم که در کار و زندگی ما دخالت کنند. آرسن لبخندی زد و گفت: درست گفتی حالا بفرمایید بر جای خود بنشینید تا راهی برای کسب پول بیشتر که به نظرم رسیده و آن را امتحان کرده ام به گوشتان برسانم، براستی که کاری ست بسیار پر درامد که اگر کمی جسور باشید می توانید از همین راه چنان کنید که گنجی بزرگ از طلا نصیبتان شود. مردم شهر سدوم که همگی در این امور حریص شده بودند سرا پا گوش شدند و آب از لب و لوچه شان راه افتاده بود و مردی از میان برخواست و‌گفت: ای آرسن زودتر بگو این کار چیست که از هم اینک آن را آغاز کنیم. آرسن صدایش را پایین آورد و گفت: همانطور که می دانید دیشب دو کاروان همزمان باهم به شهر سدوم رسیدند، همه شما کالاهایی را برای فروش به انجا بردید و مبلغی کاسب شدید و من هم به آنجا رفتم، در ان میان مردان جوان و میانسال و حتی کهنسالی را دیدم که علاوه بر خوراک و آب نیاز به استراحتی مفرّح داشتند و می خواستند روحشان را هم صفا دهند و اندکی در آغوش یک زیبا رو بیارامند. قلب مردم سدوم به تلاطم افتاده بود یعنی آرسن از چه معامله ای سخن می گفت؟! آرسن که نگاه کنجکاو مردم را دید، خندهٔ ریزی کرد و گفت: من دو دختر خودم را بردم و در اختیار دو مرد جوان قرار دادم تا از آنها کامجویی کنند و در مقابلش پولی ستاندم که معادل چند هفته کار کردن در روی زمین کشاورزی بود و مردان دیگر کاروان که خسته بودند و آنها هم چنین نیازی داشتند از من تقاضا نمودند تا زنی را در اختیارشان بگذارم و من به ناچار همسر خودم را تحت اختیارشان گذاشتم و پول خوبی نصیبم شد، حال به شما می گویم، هنوز تعداد مردانی که چنین تقاضایی دارند در کاروان زیاد است چرا که همه انها مدتها از همسرانشان به دور بودند و روحشان تشنه است، اگر کسی در پی کسب پول هنگفت است، اینک زمان معامله است بشتابید تا... حرفهای آرسن هنوز تمام نشده بود که مردها با شتاب یکی پس از دیگری از جا بلند شدند، گویا حرص آنها به جمع آوری مال دنیا چشمانشان را بر غیرت و مردانگی شان بسته بود، هیچ کس به آرسن درباره کار ناشایستی که انجام داده بود اعتراض نکرد و بلکه همه دنباله رو او شدند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_سوم🎬: مومنین شهر سدوم همراه با حضرت لوط وارد شهر شدند و
🎬: مدتی بود که شهر در ولوله ای آشکار بود، کاروان های زیادی به سدوم می آمد و هر کاروان به جای یک شب، دو شب یا بیشتر در آنجا می ماند، دیگر در خانه های اهالی سدوم خبری از هیچ زنی نبود و زنها نقش میهمانداران کاروان ها را ایفا می کردند و فساد و فحشاء در شهر موج میزد و مردها بر سر کاروانیان دعوا می کردند تا سهمشان بیشتر از بقیه شود. مردم شهر سدوم انچنان غرق فساد شده بودند روزهایی هم که کاروانی میهمان آنها نبود خود به این اعمال منافی عفت روی می آوردند و برایشان فرق نمی کرد ان روز را با کدام زن بگذرانند و این امری عادی شده بود نه زن اهمیتی به شوهرش میداد و نه مرد غیرتی روی زن خودش داشت بلکه همه مردم با زنان دیگر به خوشگذرانی مشغول بودند. البته پولی که از این راه نامشروع به دست می آوردند آنقدر زیاد بود که خیلی زود همه مردم شهر به مردمی متمول تبدیل شدند. در این هنگام ابلیس بر فراز تپه ای مشرف به شهر سرسبز سدوم ایستاد و قهقه ای سر داد و سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: دیدی خدا؟! دیدی چگونه صفت کرامت این مردم را به فحشا بدل کردم، دیدی چگونه خانواده پاک و الهی که در ابتدای خلقت بنا کردی تا نسل بنی آدم افزون شود را چگونه از هم گسستم و دیگر در این شهر بنیان هیچ خانواده ای مستحکم نیست و شیرازه خانواده از هم پاشیده و اگر نسلی از این مردم شکل گیرد همه حرامزده هستند و بی شک در آینده ای نه چندان دور جز لشکر من محسوب خواهند شد. حضرت لوط که در شهر می گشت از گناه بزرگ مردم شهر، ایشان عرق شرم بر صورتش می نشست و پس به آنها اعتراض کرد و فرمود: شما دچار گناهی بزرگ شده اید و این گناه اگر در پنهان بود قبحش کمتر بود اما شما آنقدر در عمل به فحشا گستاخ شده اید که این عمل منافی عفت را بدون شرمندگی در کوچه و بازار و پیش چشم رهگذران و پیش چشم هم انجام می دهید و از هیچ‌کس ابایی ندارید، ای مردم شهر سدوم! از این راه ضلالتی که در پیش گرفته اید برگردید، راه شما راه ابلیس است و عذاب خداوند را به دنبال خواهد داشت، تا وقت دارید توبه و استغفار نمایید که خداوند بسیار بخشنده و مهربان است اما اگر در گناه لجاجت ورزید به بلایی عظیم دچار خواهید شد. مردم، لوط و کلامش را به سخره می گرفتند و کار به جایی رسید که دیگر از معجر و لباس های بلند زنانه خبری نبود زنها با لباس هایی نیمه عریان و سری برهنه در کوی و برزن می آمدند، دیگر سبک دوخت و دوز لباس خیاطان شهر هم تغییر کرده بود و همانگونه که مردم می خواستند لباس های بدن نما می دوختند. مردها هم به سبک زنها خود را آرایش می کردند و اگر کسی وارد این شهر می شد قدرت آن را نداشت که تشخیص دهد کدام فرد، مرد هست و‌کدام زن! گویا جای زن و مرد عوض شده بود حالا زنها نان آور خانه بودند و مردها در کوچه پس کوچه ها به دنبال عیش و نوش و عشرت... در قران کریم بیش از شصت آیه در مزمت قوم لوط آورده شده و این آیات بی دلیل نیامده و تذکری ست برای تمام قرون و اعصار و برای تمام اجتماعات بشری از صدر تا آخرالزمان، زیرا خدای دانا و حکیم که عالم بر همه چیز است و حیله های ابلیس را خوب می شناسد با آیات قران و بیان سرنوشت قوم لوط و دیگر کسانی که کفر ورزیدند می خواهد تلنگری به ما بزند که عاقبت هر گناه به کجا ختم میشود. قوم لوط بی بندبارترین قومی بود که زمین تا آن زمان به خود دیده بود و اما این بی بندو باری به همین جا ختم نشد و ابلیس برای این مردم نقشه ها داشت، نقشه هایی که نمونه اش را اینک ما در جامعه خود می بینیم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_چهارم🎬: مدتی بود که شهر در ولوله ای آشکار بود، کاروان ه
🎬: ابلیس بار دیگر سردارانش را جمع کرد، اینبار می خواست سکه ای بزند که بنی بشر را تا آخرالزمان هر از چندگاهی مشغول خود کند، سکه ای که بنیان خانواده را که مهم ترین هدف خداوند از خلقت آدم بود را بر باد می داد و خانواده و درپی آن جامعه را به نابودی می کشاند. سرداران ابلیس دست به کار شدند و خود ابلیس پیش گام شد و داستانی را رقم زد که شد سرآغازی برای هلاکت قوم لوط... مردم شهر سدوم در کنار درآمدزایی از طریق زنان شهر، به دلیل آب و هوایی مطبوع و حاصل خیز، در زمین های کشاورزی خود مایحتاج شهر را کشت می کردند و محصول خوبی هم برداشت می کردند. و اینک نزدیک فصل برداشت محصولشان بود صبح زود که اهالی از خواب بیدار شدند و به مزارع خود سر زدند، متوجه موضوعی شدند، برخی از زمین هایی که محصولاتش تا چندی دیگر قابل برداشت بود، زیر و رو شده بود، انگار دسته ای گراز وحشی به آنجا حمله کرده بود و محصول زمین را از بین برده بود، صاحبان زمین ها از این موضوع به شدت ناراحت شدند و پرس و جو کردند اما کسی نمی دانست و ندیده بود که چه حیوانی به زمین ها حمله کرده و کاری از دستشان بر نمی آمد. این اتفاق به مدت یک هفته در شهر سدوم تکرار شد و کمتر زمینی بود که از این حمله ناشناخته در امان مانده باشد، پس مردم شهر سدوم دوباره در خانه آرسن جمع شدند تا با همفکری یکدیگر چاره ای برای این مشکل بیاندیشند. جمعشان جمع بود و هر کسی از روی عصبانیت حرفی میزد که آرسن همراه غلامش با سینی در دست از در وارد شدند و همانطور که از جمع پذیرایی میکرد گفت: من هم مثل شما از این حیوان متضرر شده ام و کاش زودتر این جلسه را برگزار می کردیم و فکری به حال محصولات و مزارعمان می کردیم، در این یک هفته، نیم بیشتر محصولات کل شهر نابود شد و ما نفهمیدیم چه حیوانی به مزارع حمله می کند که اینچنین محصولات را از ریشه در می آورد و از بین میبرد در این هنگام مردی از میان برخواست و گفت: به گمانم دسته ای حیوان وحشی مانند گراز به شهر حمله می کنند، آخر اینهمه حجم خرابی برای یک شب خیلی بسیار است احتمالا تعدادشان زیاد است. مردی دیگر صدایش را بالا برد و گفت: نه...نه...اینچنین نیست، من خود به میان مزرعه ام رفتم و خوب بررسی کردم، رد پای هیچ‌ حیوانی ندیدم، اصلا من مانده ام که این کار، کار چه جور حیوانی می تواند باشد که نه رد پا به جا می گذارد و نه آنچنان سر و صدایی دارد که سگ های شهر متوجه شوند و او را رسوا کنند. آرسن نگاهی به جمع کرد و گفت: پیشنهاد می کنم یک امشب را از خواب خود بزنیم و به گروه های چند نفره تقسیم شویم و هر گروهی یک منطقه شهر را زیر نظر داشته باشند، بالاخره هر موجودی باشد، امشب خودش را جایی نشان میدهد، داس و شمشیر و سلاح همراه خود داشته باشید که تا دیدیمش کارش را بسازیم. همه مردم نظر آرسن را پذیرفتند و همان‌موقع دسته های پنج نفره تشکیل دادند و بعد از این قول و قرار خود را گذاشتند به سمت خانه هایشان رفتند تا در طول روز اندکی بخواند زیرا که شب می بایست بیدار باشند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_پنجم🎬: ابلیس بار دیگر سردارانش را جمع کرد، اینبار می خ
🎬: شب شد و مردم شهر سدوم همچون اشباح سرگردان در بین مزارع پنهان شده بودند، چندین جفت چشم کمین کرده بودند و حرکت هیچ‌جنبنده ای از چشمشان پنهان نمی ماند. شب از نیمه گذشته بود تعدادی از نگهبانان به خواب فرو رفته بودند که ناگهان صدایی شبیه کندن زمین به گوش اهالی شهر رسید. گروه های نگهبانی که سراپا گوش شده بودند، با احتیاط خود را به نزدیکی زمینی رساندند که صدا از آنجا می امد. امشب هم خود ابلیس دست به کار شده بود، او خود را در قالب جوانی بسیار زیبا به صورت آدمیزاد در آورده بود و با بیل بزرگی که تا آنموقع مردم نمونه اش را ندیده بودند به جان محصولات و زمین زراعی مردم شهر سدوم افتاده بود. مردم با دیدن آن جوان به طور دسته جمعی به او‌حمله کردند و در چشم بهم زدنی حلقه ای تنگاتنگ دور او درست کردند. ابلیس که وانمود می کرد غافلگیر شده، بیل را به کناری انداخت و دستانش را بالای سرش برد و گفت: به من کاری نداشته باشید... در این هنگام آرسن درحالیکه دندانی بهم می سایید جلو رفت و مشتش را بالا برد تا بر فرق ان جوان بکوبد گفت: تو تمام مزارع و محصولات ما را خراب کردی حالا می گویی به تو کاری نداشته باشیم؟! ابلیس کمی عقب رفت و با لحنی لرزان گفت: پدر...پدرمن آدم متمولی ست، چند برابر خساراتی را که به شما زدم جبران خواهد کرد. در این هنگام که حرف از پول به میان آمد، دست آرسن بی آنکه به صورت ابلیس بخورد پایین آمد، مردی دیگر جلو آمد و گفت: اصلا تو به چه دلیل به جان محصولات ما افتادی هااا؟! مگر مرض داشتی؟! مگر بیمار بودی؟! مگر مجنون و دیوانه ای؟! ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دانم، یک حسی درونم بود مانند آتش از داخل، وجود مرا می سوزاند که هر کار می کردم ارام نمی شد و برای اولین بار که مزارع شما را خراب کردم، کمی آرام گرفت، اصلا...اصلا شما فکر کنید من دیوانه ام... همان مرد خمیازه ای کشید و‌گفت: به فکر کردن نیست، ما قومی هستیم که در تمام مسائل گروهی تصمیم می گیریم و‌گروهی عمل می کنیم اینک من و دیگر مردان خسته ایم، امشب خواب را برخود حرام کردیم تا تو را به چنگ آوریم، حالا که به مقصود رسیده ایم، عجله ای نیست، تو امشب را در خانه یکی از ما زندانی می مانی و فردا همه با هم در جلسه ای همگانی برای تو حکمی در خور خطایت خواهیم داد. آن مرد این حرف را زد و بقیه با صدای بلند و آری آری گفتن، حرف او را تایید کردند و باز هم همان مرد رو به آرسن گفت: جناب آرسن، خانه تو بزرگ است و اتاق های زیادی داری، از طرفی در هرکاری تو پیش آهنگ ما بودی، امشب این جوان خطاکار را به خانه خود ببر و در اتاقی زندانی کن تا فردا برای او حکمی صادر کنیم. آرسن نفس بلندی کشید و گفت: باشد، این کار درستی ست و بعد با اشاره به ابلیس گفت، او را به خانه من بیاورید. دو نفر دو طرف ابلیس را گرفتند و پشت سر آرسن حرکت کردند و بقیه هم به خانه هایشان رفتند. ابلیس که تا اینجا، کار طبق نقشه اش پیش رفته بود خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: امشب چه شبی شود، شبی که تا آخر دنیا در تاریخ بماند، شبی که من، ابلیس بزرگ، روزگار بنی بشر را سیاه می کنم . ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨