#از کرونا تا بهشت
#قسمت۴۷🎬:
خاله :عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبر شهادت علی....واینجا دوباره بغض خاله ترکید..خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق,هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانه ای هرچندکوچک از شما بگیره برای همین هردفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم,الانم چند روزی هست با فاطمه ومهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...وادامه داد:راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟
دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت...اما عباس را برگرداند وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد,بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند.
خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم وببینم کجاست,قطع کردم.
شماره ای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:الو...
از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود,بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:الو...طارق...منم سلما...
از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت:س س سلما خودتی خواهرم....
#ادامه دارد...
🖊به قلم…ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۴۸🎬:
من:اره عزیز دلم,کجایی؟؟
طارق خنده ای از ته دل زد وگفت:یه لحظه صبرکن...بعداز چند ثانیه سکوت گفت:این دومین سجده ی شکریست که الان کردم....صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:بالاخره امام زمان عج هم داره میاد....غربت مولا داره تمام میشه....غربت شیعه به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر ولیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد...
طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم.
بعداز کلی حرف زدن گفت:ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم,اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم..
خنده ای زدم وگفتم :قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومه س,خونه مان نزدیکه...
مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم ,هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت:نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقاتهامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س....
این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم...
خوشحال بودم از امدن طارق وخوشحالتر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند....اما نمیدانستم هنوز طوفانها درپیش دارم وهجرانها میکشم وغمها میخورم...
#ادامه دارد...
🖊 به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۵ 🎬 :
سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و با تمسخر گفت اگر داخل گونی نیست حکمن در خورجین اسب من است؟!
حسن آقا خنده ای کرد و گفت : داد از دست شما جوانان ....همان گاری که گفتم ، داخل گاری در دو طرفش نیمکت های چوبی قرار دارد که به ظاهر برای نشستن است، اما داخل این نیمکت های توخالی ،دو صندوق مورد نظر که مملو از طلا و جواهر است قرار گرفته ، در صورتی که روی گاری پر از گونی جو و گندم است ، در ضمن چند رأس الاغ هم با شما می آید که کاروانتان عادی جلوه کند و هیچکس کوچکترین شکی نکند.
سهراب کمی جابه جا شد و گفت : تدبیر هوشمندانه ایست ، اما من باید آن صندوق ها و محتویاتشان را با چشم خود ببینم ، تا راستی گفتارتان را شاهد باشم ، شاید ....شاید اصلا گنجی در کار نباشد و....
حسن آقا با خشم به میان حرف سهراب پرید و گفت : ببینم جوان، این اراجیف چیست که سر هم می کنید؟ فکر میکنی چه شخص شخیصی هستی که ما برایت نقشه بکشیم؟ اصلا به چه علت باید چنین چیزی به ذهنت بیاید و سپس اوفی کرد و ادامه داد : در عوض اینکه ممنون باشی که به تو اعتماد کردیم و چنین کار بزرگی را بر عهده ات گذاشتیم و البته پول خوبی هم بابت آن به تو خواهیم داد، اینچنین سخن می گویی؟؟
سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت : نه منظورم این نبود که مرا فریب بدهید....تجربه به من می گوید اگر کاری را قبول می کنم باید تمام جزئیات آن را ببینم و بدانم و اشراف کامل داشته باشم ، وگرنه قصدم توهین به شما نبود و بسیار هم سپاسگزارم که مرا انتخاب نمودید...در ضمن کی می شود با صاحب کار اصلی یا همان تاجر علوی دیداری داشته باشم ؟
حسن آقا آهی کوتاه کشید و گفت : اینقدر می گویم عجله نکن....تاجرعلوی چون خودش این رفتار شما را پیش بینی می کرد ،سفارش اکید نمود که تمام بار گاری را نشانتان دهیم و آنوقت با دانستن اینکه مأموریت تان واقعا مهم است ،شما از دل و جان مایه بگذارید تا این امانت را به دست صاحب اصلی اش برسانید...
و باید بگویم ، امکان دیدار با تاجرعلوی نیست ، بنده از طرف ایشان وکالت تام دارم تا شما را استخدام، احتیاجات تان را برطرف و رضایت تان را کسب کنم و راهی سفرتان نمایم....
سهراب که هر چه بیشتر گوش می کرد به صدق گفتار این مرد مطمئن تر می شد ....
سری تکان داد وگفت : باشد ، با دیدن محموله ، هر وقت که امر کردید راهی سفر خواهیم شد و در ذهن دنبال نقشه ای بود که اگر واقعا چنین گنجینه ای وجود داشته باشد ، در فرصتی مناسب و در جایی مناسب تر در بین راه ، گنجینه را بردارد و رهسپار آینده ای روشن شود.
وبا خود عهد کرد که این آخرین راهزنی عمرش باشد.
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨
سفره ی فاطمیه ،گسترده اند
«هفت سین » سفره را وا کرده اند
سین اول«سیدالمرسلین» که پرواز کرد
سین دوم کان«سرشک»باریدنش آغاز کرد
سین سوم«سینه ای» خونین بُـوَد
کز فشارِ در، میخ هم رنگیـن بُـوَد
چارمین سین«سیلی ای»اندر زمان شدماندگار
گشت نیلی ، روی ماهش ، بهر یـار
پنجمینش«سردری»شعله ور از آتش است
بر سَرِ مظلومه ای، حِقدوحسد در بارش است
شیشمین سین آن«سند»که پاره گشت
زین ستم، امتی تا ابد آواره گشـت
هفتمین سین«سرومظلومی»که تنهامانده بود
یاورش در آسمان، او در زمین جا مانده بود.
فدای اولین مظلوم و مظلومه ی عالم...
سفره ی فاطمیه باز شده ،مارا از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.
#دلگویه
#فی البداهه
#ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : پانزدهم
علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد .
مهتاب از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او واولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند، میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید...
می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی...تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خفه کند ...
علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود راخفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.
درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت : کیستی؟
و علیِ تنها ، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)، بلکه آرام می فرمود : باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است و وای بر مدینه ....وای بر این یاران بی وفا....به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم و مظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد....
علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر توای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟
بالاخره درب آخرین خانه هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند.
پس علی(ع) روی حرف و قول آنها حساب کرد ، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...
اما علی (ع) به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سر تراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی و شهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود ، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد(ص) و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند ، اما...
#ادامه دارد...
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴۹ 🎬:
بچه ها رابردم خونه,از شوق وذوقی که داشتم نمیدانستم چکارکنم.
بچه ها خسته بودند,فرستادمشان تا یه ساعتی بخوابند وخستگی درکنند وبرای بعداز ظهر سرحال باشند وباهم بریم حرم.
دراین فاصله چون خواب به چشمای خودم نمیامد ,رفتم سراغ وب سایتم وصفحه های مجازی....اوه خدای من چه غوغاییست ,دنبال کننده های صفحه ها وخیلی بیشتر دیگر ,همه وهمه حرف از صدای اسمانی امروز صبح میزدند,از هرجای دنیا پیام داشتم وجالبه که این ندای اسمانی را هرکسی با زبان خاص خودش شنیده بود,بی شک اینهم نشانه ای از حقانیت امام زمان عج وشیعیانش بود.
خیلیا خارج از دین ومرام ومسلکشان ,اعلام امادگی برای یاری امام مهدی عج کرده بودند واز من سوال میپرسیدند که کجا باید به خدمت ایشان برسیم...
ومن جواب میدادم,ان شاالله خود حضرتش زمان ومکان را مشخص میکنند اما انچه که واضح است ایشان برای اولین بار درمکه ظاهر میشوند واز انجا خروج میکنند .
نمیدانم چه حکمتیست که وقتی انسان منتظر دیدن کسی است، ساعتهایش انقدرکند میگذرد که انگار اصلا عقربه ها درحرکت نیستند...اما گذشت...
نماز ظهر را خواندیم وبه سمت صحن حرکت کردیم...
وارد صحن که شدیم ,چشمانم درجستجوی چهره ای اشنا بود...دست حسین وحسن را در دست زهرا دادم تاکید کردم که به هیچ وجه از کنارم تکان نخورد ودست عباس وزینب هم در دستان خودم بود....خدای من درست میدیدم,طارق وفاطمه دقیقا روبرویمان کمی دورتر بودند ودربین جمعیت دنبال ما میگشتند,یک لحظه دست عباس وزینب از دستم رها شد تا بتوانم با تکان دادن دست وعلامت دادن ,طارق وفاطمه را متوجه خودمان کنم، عباس وزینب که همیشه کشته مرده ی آب وعاشق اب بازی بودند به طرف حوض وفواره ی وسط صحن حرکت کردند,در حینی که با صدای بلند فریاد میزدم ودنبالشان میدویدم,بچه ها داخل جمعیت گم شدند وبند کیف دستی من کشیده شد وسوزشی درشکمم احساس کردم....دنیا پیش چشمانم تیره وتار شد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۵۰🌹:
چشمانم را باز کردم....همه جا سفید سفید بود نور لامپ بالای سرم چشام رامیزد,خواستم حرکت کنم ,سوزشی تو پهلویم پیچید,یک دفعه دستای مردی مانع بلندشدنم شد...خدای من طارق بود...لبخندی زد وگفت:خدا راشکر بهوش امدی...بزار بگم بچه ها بیان,ببیننت, خودشان راکشتند بس که گریه کردند.
مبهوت بودم,باخودم گفتم من اینجا چکار میکنم؟؟چرا طارق لبش خندان بود ولحن کلامش ورنگ چشمانش گریان بود وکم کم اخرین لحظات هوشیاریم را به خاطر اوردم...حرم....عباس وزینب...کیف دستی وسوزش...
دست به پهلویم کشیدم...سرتاسر باندپیچی شده بود.
فاطمه با بچه ها داخل شد...
به سمتم امد سرم را توبغلش گرفت ,شروع به گریه کردن کرد...,فکر میکردم گریه اش مال دوری وفراق این چندساله است,اما احساس کردم کمی بیشتر از رنج دوریست وانگار یه چیزی کم است...از بالای سر فاطمه ,نگاهم دنبال بچه ها بود,زهرا که یه پسربچه روبغلش بود احتمالا مهدی پسر طارق بود,خدای من زهرا چرا اینقدر گرفته است؟؟
این از حسن واونم حسین و....
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۵ 🎬 : سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و با تمسخر گفت اگر داخل گونی نیست حکم
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۶🎬 :
حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه ی بزرگ، گذشت و در کمال تعجب وارد خانه ی وسیع دیگری شد که به نظر میرسید نوعی انبار بزرگ است که همه چیز در آن وجود داشت.
حسن آقا ،مستقیم به حیاط پشتی خانه رفت ،گاری مورد نظر را که به دو اسب بسته شده بود با نیمکت های توخالی نشان داد و سپس دست سهراب را گرفت و وارد حیاط اولی شد و مستقیم به طرف اتاقی رفت که یک نگهبان داشت.
از جیب قبایش کلید اتاق را بیرون آورد....سهراب با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر داشت و هر چه که زمان بیشتر می گذشت به رفتار و گفتار صادقانه ی میزبانش ،بیشتر پی می برد.
بالاخره وارد اتاق نیمه تاریک شدند. اتاقی که پر از وسایل رنگ وارنگ بود.
حسن آقا به سمت دخمه ای در انتهای اتاق رفت ، سرش را داخل دخمه برد و پارچه ای سفید را از روی دو صندوقچه ی چوبی بیرون کشید .
سهراب را صدا زد تا جلوتر بیاید و درب صندوق ها را گشود.
سهراب همانطور که خیره به جواهرات داخل صندوق ها بود ، با خود می گفت : به خدا نیمی از اینها برای زندگی شاهانه ی من و تمام بچه های من تا هفتاد نسل ، کفایت می کند....
حسن آقا که سهراب را مطمئن نمود ،دوباره به سمت خانه ی اول راه افتاد و در حین رفتن گفت : ببین پسرم ،همانطور که می بینی ، همه چیز مهیا برای سفر است ، برو داخل اتاقت خوب استراحت کن که فردا راهی سفری....
سهراب که هنوز در شوک دیدن آن خروار جواهرات بود ،سری تکان داد و گفت : باشد...همان کنم که شما گویی...او هر چه که فکر می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که باید این گنجینه را از آنِ خود کند.
بالاخره بعد از نماز ظهر، کاروان کوچک قصه ی ما که شامل ده نفر میشد ،به راه افتاد و از آن طرف در قصر خبرهایی دیگر بود...
فرنگیس با بی تابی طول و عرض اتاق را می پیمود و منتظر رسیدن گلناز و شنیدن خبری خوش از طرف او بود که تقه ای به درب خورد...
فرنگیس در حالیکه صدایش می لرزید گفت : بیا داخل گلناز، بیا که منتظر....
ناگهان با باز شدن درب و ظاهر شدن قامت روح انگیز در چارچوب درب ، حرف در دهان فرنگیس خشکید....
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : شانزدهم
صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد.
حیدر ، این جنگاور میدان های سخت همو که جز اوکسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و قلعه را فتح نمود و این پیروزی شد کینه ای در دل یهودیان خیبرنشین ، کینه ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود .خود را به مکان موعود رساند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر که با سرهای تراشیده آماده ی جهاد بودند ، کسی را نیافت...
علی (ع)که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه ی پیامبر (ص) در گوش مبارکش طنین انداخت : اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز....
علی (ع) خوب می دانست که این طایفه ی پیمان شکن ، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده های او را بر زمین خواهند ریخت ، پس دست نگهداشت و رو به یارانش ،توصیه به صبر نمود ، اما برای اینکه ،بر همه ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان،حجت را تا حد اعلایش ،تمام کند ، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد....
اما علی که ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت ، برای بار سوم ،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار ،شب هنگام بر درب خانه ی صحابه رفت و باز هم شب ،چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر ، آماده ی جهاد بودند...
و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده«انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند....این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری می کردند ،بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر(ص) منحرف می کند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر(ص)،همه چیز را به بوته ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیا طلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند.....
پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد...نه یارانی یافت که جهاد کند ، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان.......
آهای مردم؛
آهای دنیا؛ بدانید، که علی (ع) قبل از خانه نشینی سکوت نکرد....یاری نیافت تا احقاق حق کند و کاش آن زمان، من و تو و ما بودیم و جان می دادیم در راه ولایتش ...
#ادامه دارد.....
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۵۱🎬:
سرم را برگرداندم طرف طارق,کنار طارق کسی نبود,باصدای ضعیفی گفتم:
عباس وزینب کجان؟نمیبینمشان؟
از نگاه هایی که بینشان رد وبدل میشد فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد...وای اصلا چرا من را چاقو زدند؟
وای نه....انور...
روی تخت نشستم وبا گریه گفتم:طارق,فاطمه...بچه هام کجان؟
سرشان پایین بود...روبه زهرا:زهرا ,داداش وابجیت کجان؟زهرا اشک میریخت وچیزی نمیگفت...
حسن وحسین اومدن نزدیکم وگفتند:مامان عباس وزینب گم شدند……
وای نه...دیگه تا تهش راگرفتم...دنیا دور سرم میچرخید...نه....خدا...وای علی...کجایی؟بیا ببین دوباره جگرگوشه هات را دزدیدند...
طارق امید میداد که پیداشون میکنند,اما من میدونستم محاله....انوروافرادش خیلی کینه توزن...اینبار بچه هام را نکشند؟!!...,عباس بعداز ازادیش خاطراتی از انور وکارهاش تعریف میکرد که موبر تنم راست میشد...انواع واقسام جنایتها را جلوی چشمهای بچه بینوا انجام داده بود تا به اصطلاح ازش یهودی صهیون بسازه...
دست به پهلوم گرفتم بلند شدم وگفت:باید بریم حرم...شاید بشه کاری کرد...شاید با بازبینی دوربینها چهره ربایندگان مشخص بشه وبا چهره نگاری مانع خروجشان از کشور شد ....
طارق:بشین خواهرم,تمام این کارها را درمدتی که عملت میکردند وبیهوش بودی من انجام دادم...تصویر دوربین خیلی واضح نیست,یه زن وشوهر بودند که عباس وزینب را بغل کردند ویه مردکه باچفیه صورتش راپوشانده بود به توحمله کرده...
فقط یه عکس از بچه ها میخواستند که من نداشتم به پلیس بدم...,
اه عکس....کیف...کیفم کجاست؟
زهرا کیفم را که روی دوشش انداخته بود به طرفم داد...اخه من همیشه عکس علی وبچه ها را داخل کیف پولم داشتم...,درنیمه باز کیف رابازکردم,دنبال کیف پولم بودم که چشمم به کاغذی مچاله شده داخلش افتاد....
باتعجب گفتم این چیه؟؟
#ادامه دارد...
🖊به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۵۲🎬:
طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من وگفت:نمی دونم چی نوشته...ببین میتونی سر در بیاری...
نگاه کردم,آه خط عبری...خدا لعنتت کند انور,یه نامه ی کوتاه نوشته شده بود,که باخواندنش اتش گرفتم.
اینجور نوشته بود:
امیدوارم ضربه ی چاقویی راکه به من زدی,باز پس گرفته باشی...
من عادلانه رفتارمیکنم,چون جان شوهرت راگرفتم,ازجان توگذشتم.
بچه ها هم دوتا مال تو ,دوتا مال من...
نترس اینبار نمیخوام یهودی صهیونیست بارشون بیارم,انسانی که مادرش مسلمان باشه ,نمیتونه یهودی بشه...اونم بچه های تو که انگاربه جای نان و آب,صفحه ی قران به خوردشان دادی...
بچه هات را نگه میدارم برای قربانی به درگاه عزازییل عزیز ...توی روزی که برای ما وابلیس یک نوع جشنه...بچه های تو پیش کش ما هستند به درگاه ابلیس بزرگ....دریک روز خاص...یک مکان خاص...با خاص ترین یاران عزازیل ویک هدیه وپیشکشی خاص...
خدای من این ابلیس کثیف چی میگفت...نه....حالا میفهمیدم که جان بچه هام واقعا درخطره وقراره چه مرگ جانگدازی داشته باشند..
نه...نه....نه.....
ودوباره دنیایم تاریک شد.
#ادامه دارد...
🖊 به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۶🎬 : حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه ی
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۷ 🎬:
روح انگیز با حرکاتی آرام جلو آمد ، دستی به موهای نرم و آبشارگون فرنگیس کشید و همانطور که سلام زیر لبی دخترش را جواب میداد گفت : سلام به روی ماهت...ببینم الان منتظر شخص خاصی بودی؟
راستی امروز سوار کاریت را دیدم بی نظیر بود...بی نظیر و سپس از پشت سر ، شانه های دخترش را در بغل گرفت و گفت ، تو یه اعجوبه ای دخترم...یک شاه بانوی تمام عیار...
فرنگیس آهسته برگشت طرف مادرش و همانطور که بوسه ی نرمی از گونه روح انگیز می گرفت گفت : منتظر گلناز بودم و صد البته که انتظار دیدن شما را در این وقت نداشتم...
روح انگیز به طرف پنجره رفت ، کمی پرده ی حریر ان را کنار زد و به پیاده روی سنگی که از آنجا پیدا بود چشم دوخت و گفت :به راستی چه بین و تو وگلناز می گذرد؟ گاهی اوقات فکر می کنم ، گلناز نه یک کنیز و نه دوست بلکه یک خواهر است برای تو...
فرنگیس نزدیک مادر شد و چون هم قد او بود ،سرش را از پشت سر به صورت او نزدیک کرد و دوباره بوسه ای از رخسار مادر چید و گفت : گلناز از خواهر هم به من نزدیک تر است ،حالا چه شده به دیدن من آمدی؟
روح انگیز به طرف فرنگیس برگشت و همانطور که صورتش از شادی میدرخشید گفت : دخترم ، من مادرم و مثل بقیه ی مادرها ، فرزندانم را میشناسم و کاملا میفهمم چه در ذهنشان می گذرد، درست است که تو نشان می دهی از هرچه مرد است بیزاری و تمایل به ازدواج نداری ، اما من خوب میفهمم که این نقشی ست که بازی می کنی....
روح انگیز با زدن این حرف به سمت فرنگیس برگشت و همانطور که با دو انگشتش گونه ی سرخ شده ی دخترکش را میفشرد ادامه داد: من می دانم که تو تازگیها عاشق شدی و سپس چشمکی به فرنگیس زد و به طرف صندلی کنار تخت رفت و ،روی آن نشست و در چشمان متعجب فرنگیس خیره شد و گفت : و حتی می دانم ،عاشق چه کسی شدی...
دل درون سینه ی فرنگیس به تلاطم افتاد....خدای من؛ مادر چه می گفت؟! نکند....نکند...گلناز چیزی گفته؟!
روح انگیز که سکوت و شگفتی دخترش را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : تعجب کردی؟ خوب برای این است که هنوز مادر نشده ای....اگر مادر شده بودی ، می فهمیدی دنیای مادرانه در دنیای فرزندانش نهفته است....من از همه چیز فرزندانم ....دختر و پسرم خبر دارم...
من میدانم که تو در دلت چه می گذرد.....والبته انتخابت را تحسین می کنم...
فرنگیس که مبهوت بود با شنیدن این حرف مبهوت تر شد....یعنی روح انگیز از چه حرف می زند؟!....
باورم نمی شود....
یعنی مادرم با سهراب؟!....
نه ...نه.....طبق شناختی که از خوی قصر نشینی مادر دارم ، محال است با سهراب موافق باشد....پس چه می گوید؟ منظورش چیست؟!
#ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
@bartaren