.......... به نام خدا............
خوشا به حال انان که زیبا اما مظلومانه در این دنیا زیستند وخیلی زیباتر ومظلومانه تر از,این سرای,فانی پرکشیدند ودر جوار رحمت حق مأوا گزیدند....
((تقدیم به تمامی,شهدای حرم,علی الخصوص شهیدان لشکر فاطمییون,که در پاسداری از حریم اهل بیت ع گوی سبقت را از دیگران ربودند وعاشقانه رفتند,رفتند تا ما با ارامش بمانیم))
یوزارسیف قسمت۱:
امروز چه روز شیرین وحزین وعظیمی بود,روزی که هرساله عاشقان,عاشق تر ومجنونان حسین ع,مجنون تر میشوند,روز عاشورا بود...
امروز به نیت دلم که همه میدانند قبولی در کنکوری ست که در پیش رو دارم,نذر کردم با پای برهنه همراه هیأت عزاداری کنم وبا لب تشنه برسینه وسربزنم,البته لازم به ذکر است که هرساله به خاطر عشق زیادی که به مولایم دارم ,از سحرگاه عاشورا تا سحرگاه روز یازدهم محرم,به یاد لبان تشنه ی اباعبدالله وکودکان مظلومش,قطره ای اب نمیخورم.
روی تختم دراز کشیدم دارم به امروز فکر میکنم,طرف صبح با مامان ودوستم سمیه وعروس کوچکه ,ملیحه جانم,رفتیم سینه زنی که جاتون خالی خیلی چسپید,عصر هم طبق روال هرسال توی محله ی ما مجلس تعزیه برپا بود,اما اینبار یه فرق اساسی داشت..
امسال نقش (حضرت ابوالفضل ع)را (یوزارسیف)بازی میکرد,البته اسمش یوزارسیف نیست هااا اصلا نمیدونیم اسمش چی چی,هست فقط تومحله معروفه به حاج اقا سبحانی,میگم حاج اقا فکر نکنید که پیرمرده هاا,نه نه خیلی هم جوانه چون روحانی مسجد هست بهش میگن حاج اقااا ولی,من وسمیه بهش میگیم یوزارسیف,چون ماشاالله هزار ماشاالله اینقد زیباست که زیباییش چشمگیره وحتی,از یوزارسیف فیلم حضرت یوسف هم بااونهمه گریم وارا گیران,زیباتره....اوووه خدا برا خانواده اش نگهش داره ,اما واقعا نمیدونم خانواده ای داره؟نداره؟
اخه....
#ادامه دارد
📝 به قلم.....ط,حسینی
💫 @bartaren 🌟
#یوزارسیف قسمت ۲:
اخه حاجی سبحانی ,محل اقامتش یه سوییت کوچلو که طبقه ی دوم خانه ی حاج محمد هست زندگی میکنه,هنوز من وسمیه موفق به سر دراوردن از زندگی حاجی نشدیم ,اخه تازه به محله ی ما امده ,اما هیچ وقت نشانی از اینکه کنارش کسی باشه نیست,
تنها راهی که به نظرمان رسید برای حلول به این خواسته ,بعداز,کلی,فکر ومکر این بود که من وسمیه با دختر حاج محمد که همون صاحبخونه ی حاجی سبحانی,هست طرح دوستی بریزیم.
حاجی محمد توراسته ی,بازار یه دهنه ی برنج فروشی داره ودوتا فرزند هم داره که پسرش علیرضا مهندس برق خونده ودخترش مرضیه هم یک سال از ماکوچکتره یعنی کلاس یازدهم هست...
دوباره ذهنم کشیده شد سمت تعزیه,من همیشه از دیدن اجرای تعزیه لذت میبردم اما امسال با اجرای یوزارسیف ودیدن اون چهره ی زیبا در قالبی زیباتر ومعصوم تر,قلبم به تپش افتاد,اینقد طبیعی بازی میکرد که انگار درصحرای کربلاست,وقتی که مثلا با امام حسین ع گفتگو میکرد ازشدت اخلاصش ,اشک از چهار گوشه ی چشماش سرازیر میشد وتمام تماشا چیها چه کودک وچه بزرگ همراه گریه ی ابوالفضل گریه سرمیدادند,حال وهوای مجلس باوجود یوزارسیف خیلی خیلی معنوی شده بود,من هم از شدت گریه,چشمام به سوزش افتاده بود اما یک لحظه هم پلک نمیزدم تا هیچ حرکتی را از دست ندهم...لبخندی روی لبم نشسته بود,توعمق تعزیه بودم که با صدای مادرم که میگفت:زررری,زری جان کجایی بیا مادر....
از,عالم تفکر وخیالات به درامدم وبا یه جست از روی تختم پاشدم ,اشکهای چشمام را که ناخوداگاه جاری شده بود پاک کرده,یه نگاه توایینه ی روی در کمدلباسم به خودم انداختم...توعمق چشمام تصویر کسی را دیدم که....هیچ بگذریم....
در اتاق راباز کردم به,سمت مادرم تواشپزخانه رفتم..
#ادامه دارد...
📝به قلم...ط,حسینی
💫 @bartaren 🌟
#شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و نوزدهم🎬:
فضه با حالتی مبهوت غرق شنیدن حرفهای همسرش ابوثعلبه بود و ابوثعلبه ادامه داد:
ابوبکر در حال احتضار است اما باز هم هنوز دست از خودخواهی های گذشته و اشتباهات جبران ناپذیرشان برنداشته و در بستر مرگ به دنبال رفیق شفیقش عمر فرستاده، او حتی ردّ حرفهای قبلی خود نموده و به شورایی که با استناد به ان مسند خلافت را غصب نمود پشت کرده و در پی رأی و نظر خود است.
او عمر را به بالین خود فرا خوانده و مقامی را که اصلا از آن خودش نبوده ، به عمر واگذار کرده...
فضه آهی کشید و منتظر ادامه صحبت های همسرش شد و با خود می اندیشید یعنی صحابه نسبت به این تصمیم اعتراضی نکرده اند که حرفهای ابو ثعلبه گویی جوابی بود بر سؤالات ذهن او...
ابو ثعلبه نگاهش را به رد رفتن مورچه ای بر روی دیوار دوخت و ادامه داد : تمام صحابه که در آن مجلس حاضر بودند اعتراض کردند و گفتند: كسی را بر ما مسلط می كنی كه خشن و بد اخلاق است، اگر او حكومت را به دست گيرد، سختگيرتر و خشنتر خواهد شد، جواب خدا را چه خواهی داد كه عمر را بر ما مسلط می كنی؟
و ابوبکر در جواب اعتراض آنان ، روی خود را از جمعیت برتافت و گفت : مرا از خدا نترسانید...
و این چنین شد که اینک عمر خود را خلیفه می داند و من نمی دانم اینان چگونه جواب خداوند را خواهند داد .
فضه آهی کشید و زیر لب زمزمه نمود : از کسانی که دختر پیامبر خود را ظالمانه به شهادت می رسانند چه انتظاری باید داشت؟
و وای بر آنان که شاهد این ظلم عظیم و ظلم های در امتدادش بودند و مهر سکوت بر دهان زدند و لب فرو بستند و حق را که همان مولا علی علیه السلام است تنها گذاشتند و دل به دنیای دون خوش کردند و سرگرم این زندگی زود گذر شدند...
#ادامه دارد
📝به قلم ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف قسمت ۲: اخه حاجی سبحانی ,محل اقامتش یه سوییت کوچلو که طبقه ی دوم خانه ی حاج محمد هست زندگ
#یوزارسیف قسمت۳
کمک مامان مریم میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخواستم برم طرف اتاقم,که جلو در اشپزخانه سینه به سینه بابا سعید شدم,بابا طبق معمول همیشه دست انداخت دور کمرم ودرحالیکه برم میگرداند داخل اشپزخانه گفت:کجا زر زری بابا,اول شام,خودت که میدونی من غذا بدون ته تغاری ام ,از گلوم پایین نمیره...
دلم غنج رفت از اینهمه محبت,برا خاطر بابا برگشتم ,نشستم سرمیز ویه لیوان چای با چند تا دانه خرما خوردم,تشکری کردم اومدم پابشم که بابا دوباره گیر داد,عه کجا؟؟نخوردی که...
مامان که از نذر همیشگی من مطلع بود ,چشمکی نامحسوس به بابا زد وگفت:چکارش داری,اقا سعید,همون که میلش بود خورد دیگه و وقتی از رفتن من مطمین شد ارام تر گفت:هنوز بعداز چندین سال متوجه نشدی ,زری شب شام غریبان هیچی نمیخوره؟!همیشه میگه ,شبی که بچه های امام حسین ع درد یتیمی میچشن واز,ظلم وستم یزیدیا به خار بیابان وتاریکی صحرا پناه میبرند,لقمه از گلوم پایین نمیره
دیگه ادامه ی حرفای بابا ومامان را نشنیدم,اومدم روتختم دراز,کشیدم وغرق افکارم شدم,چیزی تا بازشدن مدرسه ها نمونده بود,امسال سال سرنوشتم بود ,بابا خیلی امید داشت که یه پزشک از,خانواده اش بلند بشه,دوتا داداشام که یکیشون عشق ماشین بود بنگاه معاملاتی ماشین زده بود واون یکی هم یه معلم ساده شده بود,تمام امید بابا برای ارزوهای دلش من بودم,به قول خودش شبانه روز تواون زرگری بازار جون میکند تا ما درارامش باشیم ودرس بخونیم وکم وکسری نداشته باشیم...
توهمین افکار بودم که کم کم چشام سنگین شد وبه خواب رفتم...
#ادامه دارد
📝به قلم...ط,حسینی
💫 @bartaren 🌟
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف قسمت۳ کمک مامان مریم میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخو
#یوزارسیف قسمت ۴
داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,از دور صدای شرشر اب وقامت نخلهایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه وشمشیر به باریدن گرفت,خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهر عاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده وتیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است,این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم,خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,اصلا حال خودم را نمیفهمیدم,ناگاه,بانوی مکرمه ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید وبا صدایی اسمانی میگفت:آرام باش,این مظلومیت سند شیعه بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است...گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامه ارام فقط احساس عطش داشتم...که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم...
کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه ای از کربلا رابه چشم خود دیدم وبا تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟
وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم...
سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم که..
#ادامه دارد...
📝نویسنده....ط,حسینی
💫 @bartaren 🌟
رمان امینه
قصهٔ غصهٔ مردمی که غنی ترین منابع طبیعی را دارند و از داشتن آن محرومند ، داستان زندگی شیعیان مظلومی که در سرزمین اسلام ، سرزمین وحی ، سرزمین پیامبرصلی الله علیه وآله به دنیا آمدند و زندگی می کنند اما مظلومیت از سراسر زندگی آنان می بارد و باید با تقیّه زندگی کنند و اعتقادات پاکشان را که همان مرام و مسلک اهل بیت علیهم السلام است پرده پوشی نمایند تا از مجازات دولت وهابی و سعودی کشورشان در امان بمانند..
رمان امینه ، علاوه بر به رخ کشیدن مظلومیت شیعیان عربستان ، پرده از رازهای مگو و خوشگذرانی های شاهزاده های سعودی بر می دارد.
این رمان، مستند و برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان و خباثت آل سعود است.
داستان زندگی دخترکی زیبا که در دام هوس شاهزاده های سعودی گرفتار می شود و شاهزاده ای پیر او را می رباید تا به خواسته های سیری ناپذیر نفسش برسد و امینه این دخترک پاک و معصوم در طول داستان با واقعیت هایی رو به رو می شود که برایش تازگی دارد و رازهای مگوی مادر شهیده اش ، کم کم برایش رو می شود.
این داستان ساختهٔ ذهن نویسنده است اما برای هر کلمه کلمه اش ، واقعیتی در جامعهٔ عربستان وجود دارد و تمام رخدادهایش برگرفته از واقعیات و خاطراتِ مستند است.
پس با خواندن این رمان زیبا ، واقعیت حاکم بر جامعهٔ عربستان را درک خواهید نمود .
با ما همراه باشید و با معرفی این اثر به دیگران ، پرده از حقایق وهابی های تکفیری بردارید و در این راه روشنگری نمایید
❌برای تهیه کتاب بسیار جذاب امینه با شماره :
09922120544
در شبکه های اجتماعی تماس حاصل فرمایید.
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5823646877924461080.mp3
15.1M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «پاسخ به حواشی اخیر پیرامون سلبریتیها»
از انتقاد به فيلم موهن عنکبوت مقدس تا بحث افشاگری بازیگران زن بابت تجاوز برخی از مردان این صنف
🗓 ۱۲ خرداد ماه ۱۴۰۱ - مشهد مقدس
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف قسمت ۴ داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,از دور صدای شرشر اب وقامت نخلهایی سربه فلک کشیده پدیدا
#قسمت_پنج
یوزارسیف
همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم وچادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم.
مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد,لیوان اب را داد دستم وگفت:بخور مامان,الان دیگه بچه های امام حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر,والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند..
لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تواغوش مادر وزار زار گریه کردم...مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند ودرحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت:چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟
ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم:مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟
مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت:عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی ومطمین باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت زینب س قرار گرفته همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم....
به طرف اشپز خانه رفتیم ومادرم درحالیکه بساط صبحانه را اماده میکرد گفت:زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن,دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم وبا چادر نو بری اخرین سال تحصیلی ات را...لبخندی زدم وگفتم:مامان همون چادرقبلی که نو نو هست,مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت:نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم...دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو...
ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم
خوبه با سمیه برم...اره عصرباسمیه میرم واز اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و نوزدهم🎬: فضه با حالتی مبهوت غرق شنیدن حرفهای همسرش ابوثعلبه بود و ابو
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و بیستم🎬:
هیاهویی از طرف خانهٔ ابوبکر به هوا بلند بود و صدای شیون و زاری زنان خبر از مرگ خلیفهٔ خود خوانده میداد .
فضه که بیرون از خانه بود و متوجه مرگ ابوبکر شده بود با خود می گفت واویلا...چه بد با اهل بیت رسول تا کردی و چه قبیح مسند خلافت را غصب کردی و فقط توانستی دوسال بر این اسب سرکش بنشینی و اگر صدها سال هم مینشستی باز هم این دنیای دون ،ارزش آن را نداشت که پشت به وصیت پیامبر صلی الله علیه واله کنید و خلافتی را که از آن شما نبود غصب نمایید و دین خدا را از راهش منحرف کنید و وای برتو که امشب چگونه با محمدبن عبدالله ،رسول آخرین خدا رودر رو میشوی؟ چگونه با دخترش زهرا که کمر به قتلش بستید و او را دلشکسته و پهلو شکسته به ملکوت فرستادید روبه رو خواهید شد و وای بر شما....
فضه در همین احوالات بود و صدای زنهای داخل خانه ابوبکر بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان از انتهای کوچه جمعی از مردان که پیشاپیش آنها عمربن خطاب با تازیانه ای در دست حرکت می کرد به سمت خانهٔ ابوبکر آمدند.
فضه می دانست که ابوبکر در اخرین لحظات عمرش ، عمر را جانشین خود قرار داده و افسوس می خورد بر این ملتی که جانشین رسول خدا را که به حکم خدا انتخاب شده بود برنتافتند و اینک به دنبال عمربن خطاب به عنوان جانشین ابوبکر راه افتاده اند و تعجب می کرد که عمر بن خطاب چه قصدی دارد و چه در سرش می گذرد که اینچنین برافروخته به سمت منزل ابوبکر حرکت می کند.
گرچه که همه می دانستند عمر ، فردی خشن و سخت گیر و هراس انگیز است اما در مجلس ختم جای تازیانه نیست!!!
ولی برای این فرد ، گویا جا افتاده بود که برای مصیبت زدگان ،تازیانه و آتش باید هدیه برد....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#قسمت_پنج یوزارسیف همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم وچادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صد
#یوزارسیف قسمت ۶:
با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم:مامی طبق دستورشما باسمیه قرار گذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا
مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت:برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه وسبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا,احتمالا بابات هم بیاد مسجد...
بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم...
چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود ,قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود..
سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یانه,از گوشه ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود وباوزش باد رقص کنان ,صحنه ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟
که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم...
درحالیکه لبه ی چادرم را به دندان میگرفتم,زدم توسر سمیه وگفتم,خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه بازیهات دست برمیداری,خدامیدونه؟
سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت:هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی……
با تعجب گفتم:طرف؟؟چی میگی دیوونه من منتظر توبودم..
وسمیه بااشاره به پنجره گفت:اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود...
با خنده زدم رودستش وگفتم:کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم..
ادامه دارد...
📝 نویسنده .... ط_حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف قسمت ۶: با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم:ما
#بخش_هفت
یوزارسیف
من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که درپیاده روی و دیدن ویترین های مغازه هاست در سوار ماشین شدن نیست حتی اگه ماشینت بوگاتی باشه....
درحین رفتن صحبت از تعزیه روز عاشورا شد ودرحالیکه ازیاداوریش احساساتم به غلیان افتاده بود به سمیه گفتم:یه چی میگم مسخره ام نکنی هاا,من فکر میکنم این یوزارسیف مثل ما ادما نیست,یعنی نه اینکه ادم نباشه,احساس میکنم اینقدرمعنوی هست که متعلق به این دنیای خاکی نمیتونه باشه...
سمیه که همیشه همه چی را به مسخره میگرفت,پقی زد زیر خنده وگفت:ارام ارام,پیاده شو باهم بریم هااا,فک کنم از عالم عرفان ,قدم گذاشتی توعالم جنون ودیوانگی....
من که خیلی خورده بود توذوقم ,برای اینکه لجش را دربیارم گفتم:توهم که ادم نیستی,اصلا نمیذاری کسی باهات جدی ,درددل کنه همه چی را یه طنز تمییز از توش درمیاری,میخواستم یه چی برات بگم ,که الان نمیگم ودرستی هم میخواستم راجب اون خوابم بگم...
سمیه دوباره نیشش بازشدوگفت:تونگو اما نگران نباش به بازار نرسیده از زیر زبونت ,سمیه خانم ورپریده ,خیلی نامحسوس میکشه بیرون...
ودقیقا همین طور هم شد,وقتی جلو ویترین چادر فروشی ایستادیم ,چهره ی اشک الود خودم را توایینه ی مغازه دیدم واین یعنی ,سمیه پرده از خوابم برداشته...
وارد پارچه فروشی شدیم وبعداز کلی بالا وپایین کردن طاقه های پارچه,بالاخره یکی را پسندیدم,سمیه رو به فروشنده کرد وگفت:پس لطف کنید همین را کادو کنید,نه اینکه میخوام برا مادرشوهرم ببرم تا خود عزیزی کنم,یه کادو شکیل کنید که برق از چشماش بپره...فروشنده ی بیچاره هم غافل از اینکه در فیلم سمیه هست چشم محکمی گفت ومشغول کادو کردن شد...این کارا سمیه برام تازگی نداشت ,اگه این کارنمیکرد تعجب میکردم,پارچه کادوشده را سمیه برداشت,نگاهی به ساعتم کردم چیزی تا اذان مغرب باقی نمونده بود,به سمیه گفتم ...زووود باید به مسجد برسیم..
سمیه لبهاش را روهم فشرد وگفت تازه وضو هم نداریم ,سریع به سمت ورودی بازار رفتیم ویه تاکسی صدا زدم. ..
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#بخش_هفت یوزارسیف من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که درپیاده
#بخش_هشت
#یوزارسیف
در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری,بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو.بگیریم ,نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد,سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت:صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم,تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت:سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم...
پشتم مدام داغ میشد ویخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه...
یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت:بفرمایید خواهرم,امرتون؟
وسمیه با جدیت ادامه داد:راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم,براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب,شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده وکادو را داد طرف حاج اقا....
وای وای وای....داشتم از,شرم اب میشدم
یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد...
وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: سس سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم.
ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت:نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد...
سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم...
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و بیستم🎬: هیاهویی از طرف خانهٔ ابوبکر به هوا بلند بود و صدای شیون و زاری
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صدو بیست و یکم🎬:
عمر در حالیکه که از خشم خون به چهره دوانده بود ، با هیأت همراهش وارد خانهٔ ابوبکر شد و زنان مصیبت زده بی توجه به ورود حاضران ، ناله و شیونشان بلند بود.
عمر شلاق دستش را در هوا چرخاند و با نعرهٔ بلندی گفت : ساکت باشید ، چرا شیون و زاری می کنید ؟! خوب ابوبکر مرده؟! مرده و ما هم میمیریم ، این شیون و زاری ندارد..
تا اسم ابوبکر را آورد ، نزدیکان او گریه شان شدت گرفت و عمر با خشونت همیشگی اش ،فریادش را بلندتر کرد ، اما گویی فریاد او اثری در جمعیت نداشت.
در این هنگام می خواست متوسل به حرکات و اعمال همیشگی اش بشود تا بتواند جمع را خاموش کند.
پس داخل جمعیت زنان چشم گرداند و چشم گرداند و دنبال طعمه ای مناسب برای رسیدن به خواسته اش بود و ناگهان نگاهش روی زنی مصیبت زده خیره ماند.
درست است، بهترین شخص همو می توانست باشد، ام فروه دختر ابو قحافه ،خواهر ابوبکر ناله اش از همه بلند تر بود.
پس عمر جمعیت را شکافت و پیش رفت ، گوشهٔ چادر ان زن را گرفت و به وسط اتاق کشانید و برای خاموش شدن دیگران و عبرت سایرین ،شروع به تازیانه زدن او نمود .
شلاق که بالا میرفت و هوا را میشکافت تا بر بدن این زن مصیبت دیده بنشیند ، هر کدام از زنان یاد خاطره ای میافتادند، خاطره ای که جلاد اول و آخرش عمر بود ...
زنی از گوشهٔ اتاق چادر را جلوتر اورد و با لحنی آهسته به زن کناری اش گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم : ط _حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.