هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5789464869598138052.mp3
7.54M
⭕️عواقب ارتباط بانامحرم
✅خواهران و برادران گلم لطفاً گوش کنید.
#پیشنهاد دانلود 👌
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و بیست و نهم🎬: عمربن خطاب گلویش را صاف کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گف
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و سی ام:
فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه السلام شد.
درب منزل مولا چون همیشه به روی ارادتمندانش باز بود ،فضه تقه ای به درب زد و وارد شد و متوجه جمعی شد که داخل اتاق مولا، گرد خورشید وجودش جمع شده بودند.
شیعیانی که ارادتمند مولا بودند و حال بعد از اینکه چند سال از عروج پیامبر گذشته بود با پوست وگوشت و خونشان حس کرده بودند که راه حق و اسلام ناب نه از منبری می گذرد که غاصبانی غصبش کردند ، بلکه از خانه ای می گذرد که نواده های پیامبر در آن قد می کشند ، از منزلی می گذرد که هنوز سیاهی شعله های آتش بر درب آنجا هویدا بود و به همگان میگفت راه حق، همین خانه اولین مظلوم و مظلومهٔ عالم است.
فضه خود را به پشت درب رساند و در واری لنگه ای که باز بود بر زمین نشست تا سخنان مریدان مولا و مولای مظلومش را بشنود.
در همین هنگام بود که یکی از افراد به سخن در امد و گفت : یا علی علیه السلام ، آیا می دانی که عمر درباره کارگزاران و کارمندان خطاکارش چه حکم کرده؟
عمر انگار از اعتراض مردم به ستوه آمده و حکم کرده نصف مال تصاحب شده را به بیت المال برگردانند و جای تعجب است که این حکم را برای یکی از کارمندانش که از قضا قفنذ هست لغو کرده و همین نیمه مال را هم از او نگرفته..
در این هنگام همهمه ای بین جمع درگرفت و شخصی دیگر صدایش را بلند کرد و گفت : پس با این حال به عمر ثابت شده که کارگزارانش خطاکارند ،حکم عقل بود که نباید آنها را بر مقامشان ابقاء نماید باید آنها را عزل میکرد و کل مال تصاحب شده را از آنها باز پس می گرفت...
با این سخن ،همگان صدای آری آری سر دادند و در همین بین عباس پسر عموی مولا علی رو به ایشان گفت : براستی که چرا عمر اینچنین کرد و چرا قنفذ را از دادن نصف مال تصاحب شده معاف کرد؟!
مولا علی علیه السلام اشک به چشمان مبارکش آورد و با بغضی در گلو فرمودند: شکایت می کنم از قنفذ برای ان ضربتی که به فاطمه زد و فاطمه در حالی از دنیا رفت که اثر آن همچون بازوبند در بازویش بود و این معاف شدن هم بهای همان کتکی ست که او در پیش چشم عمر و با حکم او به فاطمه ام زد...
فضه با شنیدن این سخنان بغض فرو خورده اش را شکست و همچون ابر بهار اشک میریخت که....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۶: خسته وکوفته از مدرسه برگشتم ,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی
#یوزارسیف 💫
#قسمت ۵۷:
همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز کردم ,صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند ومن فکر میکردم کسی سراز کار ما درنیاورده...حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف ,انگار صحبت درباره ی حاجی سبحانی منطقه ی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند...
بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی میپایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد...
وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف,به حیاط بود رساندم,بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد ,حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد ومن اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خدا حافظی کرد....
حس کنجکاوی ام قلقلکم میداد تا سراز کار حاج محمد وان نامه در بیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم.
باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه...بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و...
پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه پس....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۷: همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز
#یوزارسیف 💫
#قسمت ۵۸:
درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت واهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمه باز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود...
خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟؟اینا چین وچه ربطی به بابا دارند.....
ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم...
امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد.
سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت:نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید ,دیگه تا اخر,هفته اینجا را باید تخلیه کنیم...
مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت:عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید ,این خونه از کجا پیداش شد؟؟
بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت:یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند .
ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه واون دسته کلیدادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیر سر حاج محمد است...احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
الهی؛
هزاران سپاس بی کران بر درگاهت باد، چرا که مرا خلق کردی و با رحمتت دین من اسلام شد و از فضلت ، مذهب من شیعه گشت و من از شادی در پوست خود نمی گنجم، چرا که دستم به حبل المتین است و ایمانم در حصار امن دین و روح و جانم پیرو امیر المؤمنین...
مسرورم از اینکه زنده ام و روزی هزاران بار زبان در کامم می چرخد و ذکر«یا علی» تمام ذرات وجودم را معطر می سازد.
هربار لبریز از این عشق، عشق بهترین خلایقت، اولین حجتت و وصی آخرین پیمبرت ، می شوم و آتش این عشق ،بدیهای وجودم را می سوزاند و حرارتش ، عشق خدایم را در وجودم می افکند و مرا به عرش پروردگار ،پیوند می زند.
اگر بمیرم ، باز هم مسرورم، چراکه مولایم همه کارهٔ محشر است و باور دارم شیعه ای که در این دنیا آتش عشق علی را به جان خریده و گردن به ولایتش نهاده ، در آن سرای جاویدان از آتش عقبا فرسنگها دور خواهد بود.
ومن این دنیا و آن دنیا با تمام وجودم ،سرافرازانه فریاد می زنم«آی مردم دنیا ، من پیرو اسلام ناب محمدی ام و شیعهٔ مشکل گشای جهان ، امیر مؤمنان ،علی بن ابیطالب هستم»
...ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی ام: فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه ا
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و سی و یکم🎬:
وقت نماز بود ،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر از همیشه اذان را گفت.
مردم در حالیکه گرم صحبت بودند دسته دسته وارد مسجد میشدند و همهمه ای عجیب مسجد را فرا گرفته بود.
هرکس به کناری اش می گفت : براستی که گوش های من اشتباه نشنیده ؟! ایا تو هم نوای اذان را اینگونه شنیدی؟ و وقتی که کلام یکدیگر را تایید می کردند ،تعجبشان بیشتر می شد.
در همین هنگام عمربن خطاب جلو آمد و شروع به گفتن اقامه نمود ،مردم بی صدا ایستادند و نماز شروع شد.
اما در دل تک تک نمازگزاران سؤالی بی جواب مانده بود و بی صبرانه منتظر اتمام نماز بودند تا سوالشان را بپرسند.
نماز در هیاهویی پنهانی به اتمام رسید و سلام نماز را دادند ، هنوز مردم تعقیبات ان را به جای نیاورده بودند که ناگهان از گوشه ای صدای پیرمردی که گویا صبر از کف داده بود بلند شد : ای عمر! چرا مؤذن مسجد امروز اذان را اینچنین گفتند؟!
عمر بی توجه به سؤال پیرمرد به گفتن ذکر مشغول شد ، جمع پشت سرش که برای آنها هم این سؤال پیش امده بود ، بی صبرانه منتظر جواب بودند و چون جوابی نیامد ، کم کم زمزمه ها شروع شد...
آری چرا اینچنین اذان گفت؟
مگر در زمان پیامبرصلی الله علیه واله ، رسول الله حکم نکرده بود که عبارت «حی علی خیر العمل» جزیی از اذان است.
چرا امروز این عبارت زیبا در اذان جایی نداشت؟
زمزمه ها که اوج گرفت ، عمربن خطاب از جای برخواست در حالیکه صورتش ازعصبانیت سرخ شده بود گفت :..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ostad_Raefipour_Shar_Doae_Nodbeh_Jalase_04_1401_04_10_Tehran_48kb.mp3
36.73M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۴
🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨