هدایت شده از کاروان زیارتی مصباح الهدی
📣کاروان سوم خرداد👈 تکمیل ظرفیت❌
📣زمینی ویژه عرفه👈 آغاز ثبت نام✅
⭕️کاروان زیارتی مصباح الهدی⭕️
☎️تلفن هماهنگی 09156892811 جاودانی
💠💠لینک کانال مصباح الهدی💠💠
https://eitaa.com/mesbah0lhoda
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و
رمان آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت پنجاهم:
قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...
از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..
تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد
سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم.
زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم.
دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم.
زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم.
کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟!
زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود.
بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند.
من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما...
زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ...
انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟!
و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 21.mp3
8.35M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۱ 🤲
💫 برد پرواز ما در عبادات ،
به میزانِ غلبهی روح ما بر طبیعت ما، وابسته است..
تا مهارتهای پرواز، بوسیلهی عبادت را نیاموخته باشیم؛
عباداتمان از سقف خانه هم بالاتر نمیرود!
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
هدایت شده از یک فنجان شعر از بداهه های دلم
منم یک زن ایرانی..
در این دنیای ظلمانی..
زنم بر آسمان فریاد:
که ای داد و صد بیداد..
چرا زن ها اسیر دست استکبارند؟!
ندارند آزادی در این دنیا..
یکی در قالب مانکن..
حراج فصل می باشد
یکی دیگر را چون عروسک
سرخاب و سفیدابش زنند اینجا..
و بهره ها می برند از این زیبا..
ولیکن در کشور خوب من
زنانش یک به یک پاکدامن..
در اینجا مهد آزادی..
زن است و زندگی دادن..
و من آزادِ آزادم
زن ایرانی ام ،دلشادم
قرار است دامنِ پاکم
عروج مردها باشد
و سربازان مولایم
در اینجا پرورش یابد..
بدان الگوی من زهراست
همو که یاور مولاست..
حجابم فاطمی باشد
کلامم زینبی رنگ است
و من پاک هستم و مانم
اگر چه ساز دنیا بدآهنگ است..
بداهه:ط_حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که
رمان آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت پنجاه و یکم:
انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را
بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم.
نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم وگفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟!
و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود.
دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد..
از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم..
زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود.
پس هانیل...
سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم.
وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم.
در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم..
خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟
در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس...
به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم.
اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک...
تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟
سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن..
زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم
در همین حین به درب اتاق زدند..
نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟!
آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و یکم: انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و
رمان آنلاین
زن ،زندگی ، آزادی
قسمت پنجاه و دوم:
دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: چرا در باز نمیشه؟!
از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد.
نگاهی به صورت کریستا کردم ، دور چشمش هنوز از هاله ای سیاهرنگ پوشیده شده بود.،سحر آرام زیر لب گفت: اون موجودی که داخل اتاق بود...موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگ های سیاه و سرخ پوشیده بود...اون...
کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت ،نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد وگفت: احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را...
یکدفعه حرفش را خورد وبه طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.
بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی...
بایدددد میفهمی چی میگم؟
زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش می کردم ، چشم به هانا دوختم و دعا می کردم این دختر نجات پیدا کنه.
نفهمیدم چه مدت گذشت ، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود ، را بالا سر هانیل دیدم
اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه..
تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: لنگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن ، توی ذهنت بسپار ، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو..
زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 22.mp3
9.87M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۲ 🤲
از مهارت آموزی برای تسلط بر عبادت،
و پرواز بوسیلهی آن نترسید.
همانگونه که با تمرین، رانندگی را آموختهاید، و اتومبیلتان را برای رسیدن به مقصد، مسخّر خویش ساختهاید؛
برای تسخیر نماز در رسیدن به هدفتان نیز، باید سخت کوشانه تمرین کنید.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨