#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_ششم 🎬: فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو س
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هفتم 🎬:
یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح الله و روح الله در بند مهربانی و زیبایی فاطمه شده بود، فاطمه که خانواده روح الله را همچون خانواده خودش می دانست و اصلا خبر نداشت که روابط در این خانواده چگونه است، پس پیشنهاد داد تا به همراه روح الله و محمود و فتانه به حرم حضرت معصومه مشرف شوند.
فتانه که هنوز به خاطر اتفاقات گذشته که بر وفق مرادش نبود پر از باد بود و شب گذشته هم چون توقع داشت تمامی هدیه ها حتی هدیه های خانواده عروس را دو دستی تقدیم او کنند که هدیه های خانواده عروس از دستش پریده بود، حالش بد بود و تمام این بد حالی را از چشم فاطمه می دانست، اما چون از محمود چشم میزد نمی توانست علنا با رفتن به زیارت مخالفت کند.
بنابراین عروس و داماد همراه فتانه و محمود به زیارت حضرت معصومه رفتند.
ورودی حرم ایستادند، روح الله و فاطمه همانطور که دستهایشان در دست هم قفل شده بود، روبه روی گنبد زرد و طلایی حضرت معصومه دست بر سینه گذاشتند و اولین سلام دوران متأهلی را به بانو دادند، وجودشان سرشار از احساساتی خوش بود و روح الله سرش را خم کرد و می خواست در گوش فاطمه عشق زمزمه کند که ناگهان با صدای تیز و عصبی فتانه به خود آمدند.
اه این اداها چیه زودتر برین زیارت کنیم بیاین دیگه، ما کلی کار داریم باید بریم روستا، مثل شما از هفت دولت آزاد نیستیم.
با این حرف فتانه، روح الله و فاطمه از هم فاصله گرفتند، فتانه و فاطمه از ورودی خواهران و روح الله و پدرش هم از ورودی آقایان وارد حرم مطهر شدند.
فاطمه زیارتنامه ای برداشت و چون میدانست فتانه سواد ندارد، کنارش ایستاد تا بلند و شمرده بخواند که اگر فتانه خواست تکرار کند،زیارتنامه را باز کرد و هنوز شروع نکرده بود که ناگهان فتانه با دستش، مچدست فاطمه را محکم چسپید، فاطمه که با این حرکت ناگهانی فتانه جا خورده بود،به سمت او برگشت و می خواست بپرسد منظورش از این کار چیست؟! هنوز حرفی نزده بود که چشمش به نگاه پر از خشم و نفرت فتانه افتاد و حرف در دهانش خشکید، فتانه همانطور که دندانی بهم میسایید رو به فاطمه گفت: ببین دخترهٔ پر فیس افاده! فکر نکن من برا سعید عروسی مثل روح الله میگیریم، تو و روح الله لیاقتتون خیلی کمتر از عروسی دیشب بود، اما سعیدِ من باید عروسی براش بگیرم که توی خاطر همهٔ شهر بمونه و صدا از خودش درکنه فهمیدی؟!
فاطمه تازه فهمیده بود که بله برون و خواستگاری و جشن دیشب که توی خانه باباش برگزار شده بود از دید فتانه و این طرفیا عروسی بوده، فاطمه دلش شکسته بود و همانطور که خیره به عبارات زیارتنامه بود یک لحظه از ذهنش گذشت: ان شاالله که آرزوی جشن عروسی سعید روی دلت بمونه و قطره اشکی از گوشهٔ چشمش چکید، ناگهان فتانه نیشگونی از بازوی فاطمه گرفت به طوریکه سوزشی در بازویش پیچید، فاطمه درحالیکه با دستش جای نیشگون فتانه را می مالید گفت: چی شده؟! چرا اینکار می کنی؟!
فتانه با چشمان به خون نشسته به او خیره شد و گفت: چی گفتی دخترهٔ چش سفید؟! حالا دیگه آرزوی مرگ سعید را میکنی؟! حالا دیگه می خوای آرزوی عروسی پسرم روی دل من بمونه؟!
فاطمه با تعجب به فتانه خیره شد و گفت:چی میگین ؟! من که حرفی نزدم!!
فتانه سری تکان داد و همانطور که بازوی فاطمه را محکم گرفته بود او را به طرف در خروجی کشید و گفت: زیارت میزنه به کمرت ، بیا بیرون اینقدر سجاده آب نکش
و فاطمه متعجب از حرکات فتانه، آخر او چیزی نگفته بود، یعنی فتانه چطور توانست ذهنیات او را بخواند..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
4866857641359.mp3
1.9M
⭕️ مبشرات بزرگان در مورد نزدیکی ظهور
🔸 بشارت رخ دادن ظهور در زمان رهبری آیتالله خامنه ای توسط تعدادی از علما و عرفا از زبان حجت الاسلام مير احمدرضا حاجتی، امام جمعه موقت اهواز در سال ۱۳۸۹
(در پست های قبلی چنین بشارتی را از عارف بزرگ مرحوم سید علی قاضی(ره) هم ذکر کرده بودیم)
🍃
❤️🍃 @baKhooda
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست نیازمندی را گرفتم برای لحظه ایی کوتاه و صدایی شنیدم که مرا لرزاند !!
صدای خنده ی “خدا” را شنیدم ، واضح تر از صدای نفس هایم❤️
💐 @bluebloom_madehand
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هفتم 🎬: یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هشتم 🎬:
چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود ، بله برون و نهایتا یک جشن عقد کنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، پیلوتی کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این پیلوت کوچک و مستعمل تفاوت داشت.
اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب می دانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند.
آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگ های فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند.
فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که می خواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال می شود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها می گذارد،برخوردی خوب داشته باشند.
مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت، درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راه هایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آنزمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: شاید اینجا را در خواب دیده باشی و شاید...
و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید.
بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه می رفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند.
فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: به به...آقاسعید
حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که می خواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود.
فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند.
داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد.
بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند
اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه..
ادامه دارد
به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هشتم 🎬: چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مرا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بلند شد و پشت سرش آقامحمود وارد خانه شد.
فتانه که خودش را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بود با صدای یاالله محمود مانند گلولهٔ توی تفنگ خودش را به هال رسانید وگفت: به به، آفتاب از کدوم طرف سر زده که یه روز قبل از نهار آقااا پیداشون شده؟!
محمود اخم هایش را کشید توی هم و گفت: اینم در عوض سلام و علیک و خسته نباشیدت هست؟!
فتانه چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و گفت: از کی تا حالا یللی تللی کردن، خسته نباشید گفتن داره؟
محمود به سمت فتانه خیزی برداشت و دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به او بزند که روح الله از جا بلند شد و گفت: سلام بابا!
محمود که انگار تازه متوجه حضور بچه ها شده بود،دستش را که توی هوا بالا مانده بود، پایین آورد و آغوشش را باز کرد وگفت: سلام، گل پسرم، خوش آمدی و بعد رو به فاطمه که او هم به تبعیت از روح الله بلند شده بود کرد و ادامه داد: تو هم خوش آمدی عروس گلم، چرا بی خبر اومدین؟! و بعد رو به روح الله گفت: نه اینجوری نمیشه، بیا بابا بریم یه گوسفندی چیزی بگیرم، بیام جلو پای عروس بزرگم قربانی کنم.
فتانه که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: توکجا بودی که خبر بشی عروس میاد تا پاگشاش کنی؟! شکر خدا خودت یه عروس داخل بغچه ات قایم کردی که کلا شده سرگرمیت و همه زندگیت، لازم نکرده برا اینا گوسفند قربانی کنی، برو از گوشت هایی گوسفندی که ماه تا ماه توی خونه اون سوگلیت می کشی،یه پاکت برداربیار تا برا بچه هاتم یه غذا درست حسابی بار بزارم..
محمود مانند اسپند روی آتش به طرف فتانه خیز برداشت و گفت: چی میگی زنیکهٔ فلان فلان شده؟! یکی منو نشناسه فکر میکنه سال تا سال شما رنگ گوشت و خورد و خوارک خوب نمیبینین، بیا الان در اون فریزر لامصب را باز کن و ببینم گوشت گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و بوقلمونت به راه نیست عجوزهٔ هزار رنگ! بعدم از کدوم سوگلی حرف میزنی؟! چرا تهمت میزنی؟!
فتانه که از ترس خودش را در پناه سعید که الان با سر و صدا از خلوت خودش بیرون آمده بود کشید و گفت:هه...تهمت؟! این عروسی روح الله هر چیش که نکبت بود اما باعث شد من اون زنکهٔ هرزه را که سر تو رو از راه به در کرده بشناسم...
باید به عرضت برسونم که من از روز اول اول از رابطه تو و اون س..گ.... با خبر بودم، فقط ننیشناختمش که اون روزای گیر و دار عروسی روح الله اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی مثل سایه دنبالت میکنم و زنکه را که پیدا کردم هیچ، خونه اعیونی هم که براش تو شهر گرفتی،اونم پیدا کردم..
روح الله و فاطمه هاج و واج صحنه را نگاه میکردند و حرفهای فتانه، آنها را گیج کرده بود.
ولی محمود از آنها هم گیج تر بود، چون مطمئن بود از رابطهٔ خودش و منور هیچ کس جز خدا خبر نداشت، این فتانه از کجا خبر شده بود؟! اونم تازه ادعا می کرد از روز اول میدانسته
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
هدایت شده از نایت کویین
✅مراقبه چیست؟
✨مراقبه یکی از بهترین روشها برای
به دست آوردن آرامش ذهنی است.
یک کمد شلوغ را در نظر بگیرید که
طی چند سال پر از لوازم کهنه و
قدیمی شده است.
💫زمانی که تصمیم بگیرید کمد را
بازبینی کنید و وسایلی که دیگر
قابل استفاده نیستند را دور بریزید،
متوجه میشوید که کمد
تا چه حد منظم میشود
کارایی آن بیشتر میشود و
فضای بیشتری هم در
طبقات آن ظاهر میشود
💥ذهن هم مانند یک کمد پر از وسایل،
نیاز به بازبینی و نظم دارد.
برای ایجاد نظم و آرامش
باید افکار کهنه را
از ذهن بیرون کرد.
با انجام این کار ذهن خسته شما
جان تازهای میگیرد و فضای ذهن شما
برای افکار نو سازماندهی و منظم میشود.
💐 @bluebloom_madehand 💐