#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۳ #قسمت_بیست_سوم 🎬: رقیه همانطور که النگوهای دستش رابیرون می آورد گفت: من خی
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۴
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس در حالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند، در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت می کردند، می بایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود.
رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت می دانست تا جایی می توانست کمک می کرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد، ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان می گذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق می کرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش می نشست.
بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا می گذارید.
اما می بایست تا غروب خورشید صبر می کردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند.
راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند.
هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها می تابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت: هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد،یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم.
رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت: خدا را شکر! ان شالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید.
عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت: خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید.
محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود.
بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی می کردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۴ #قسمت_بیست_چهارم 🎬: سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش ع
رمان انلاین
#دست_تقدیر۲۵
#قسمت_بیست_پنجم 🎬:
یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود.
رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر...
ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد.
هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند.
بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد.
رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند.
رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است.
ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟!
رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم.
ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود.
وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند.
عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت.
در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد.
نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند.
ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند.
اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۲۵ #قسمت_بیست_پنجم 🎬: یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفر
#دست_تقدیر۲۶
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛ همانطور که لبخند میزد گفت: خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم!
و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.
ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز می کرد گفت: تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل ازحیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه.
رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز می شد به چشم می خورد.
رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید.
نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم می خورد کرد.
مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه می کرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابو حصین و ابو معروف اینقدر گستاخ نمی شدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه می کرد اما نمی دانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود.
رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد.
محیا که حال مادر را می فهمید با صدایی بغض دار گفت: مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ...
رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا وطن ادم نمیشه!
محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه...
در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
🔻#سلام_امام_زمانم🔻
سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام✋
السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲۶ #قسمت_بیست_ششم 🎬: میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود
رمان آنلاین
#دست تقدیر۲۷
#قسمت_بیست_هفتم 🎬:
با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند شد و داخل آینه روبه رویش شال روی سرش را مرتب کرد به همراه محیا از اتاق خارج شد.
رقیه از پله ها پایین می امد که مهربانو از روی مبل بلند شد و همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: الهی قربان این قد و بالات بشم من! تو هنوز نیامده رفتی توی اتاق پدر و مادر خدا بیامرزت و رقیه را محکم در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن او کرد.
رقیه که انگار با دیدن مهربانو یاد مادرش اسما افتاده بود، هق هقش بلند شد، مهربانو دست رقیه را گرفت و دو تایی روی مبل سه نفره کنار ننه مرضیه نشستند
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: گریه نکن دخترم! مرگ حق هست یکی زودتر و یکی دیرتر، خوشا به حال پدر و مادرت که سبکبال رفتند.
مهربانو که متوجه شد این پیرزن مهربان عرب هست، سری تکان داد و رو به ننه مرضیه گفت: به خدا وقتی رقیه گریه می کنه، روح پدر و مادرش آزرده میشه، شما نمی دونید خواهر، که این زن و شوهر چقدر روی تک فرزندشون حساس بودند و بعد خیره به قاب روبه رویش شد و گفت: اسما و محمد بچه دار نمی شدند، کلی دوا و دکتر کردند اما نشد که نشد، محمد خدا بیامرز تاجر بود، مرد کار بود، مال و منال زیاد داشت و وارث می خواست و راضی نمیشد زن دیگه ای هم بگیره آخه مهر این زن و شوهر به هم، عجیب مهر و علاقه ای بود بطوریکه حتی در یک زمان مردند و از این دنیا رفتند و از طرفی معلوم نبود که زن دوم هم بگیره بچه دار بشه، چون دکترا گفته بودند هیچ کدامشون عیبی ندارند، تا اینکه اسما یه خواب میبینه، یه زن مخدره و با عظمت، توی خواب بهش میفهمونن که اون خانم بزرگوار حضرت زینب سلام الله علیها هست، خوابش را برای محمد تعریف می کنه و ازش می خواد تا به سوریه برن، میگه گره این مشکل به دست خانوم حضرت زینب باز میشه..
خلاصه اینا راهی سفر میشن، اونموقع هم که سفر به این راحتیا نبود، از مملکتی به مملکت دیگه میبایست برن، مهربانو نفس عمیقی کشید و همانطور که دست رقیه را نوازش می کرد ادامه داد: فقط همین را بدونید، سفر محمد و اسما، یک سال طول کشید و درست چهل روز بعد از برگشت مسافران به ایران، رقیه به دنیا اومد، البته انگار محمد توی سفر بانوی سه ساله را خواب میبینه که به اسما اشاره می کنه و میگه نسل شما خادم حرم ما میشن و اونا فکر می کنن فرزندشون پسر هست و وقتی این دختر به دنیا اومد،به حرمت اون خواب اسمش را گذاشتند رقیه...
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: ان شاالله حضرت زینب نگهدار این زن و دخترش باشه حالا هم برای شادی روح این دو عزیز به جای گریه و بی تابی، یه فاتحه بخونید، با این حرف همه با صدای بلند صلوات فرستادند و تازه رقیه متوجه حضور عباس شد و با گوشهٔ شالش اشک چشمهاش را گرفت و مهربانو نگاه به جمع و قابلمه هایی که روی میز گذاشته بود کرد و گفت: وای ببخشید، اینقدر غرق خاطرات شدیم که یادمون رفت غذا براتون بکشم و با زدن این حرف از جا بلند شد که رقیه دستش را چسپید و گفت: محیا چی میگه مهربانو؟!
مرد غریبه ای سراغ ما را می گرفت؟!
مهربانو نگاهی کرد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: آره یه مرد که خیلی هم سمج بود عرب بود و فارسی را شکسته بسته حرف میزد فکر می کنم از عرب های عراق بود چندین مدت هم مدام سرکوچه کشیک می ایستاد....
مهربانو حرف میزد و هر چهار نفر داخل هال با هر حرفش دلشان می لرزید
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼