eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.5هزار دنبال‌کننده
401 عکس
378 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#روایت_انسان #قسمت_پانزدهم🎬: حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کن
🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب نمود و مشغول ساختن بنایی شد و ابلیس در ساخت آن بنا نظریاتی میداد که همه را قابیل اجرا می کرد. کار ساخت تمام شد، قابیل آتشی شعله ور در آن بنا برپا کرد و بعد رو به ابلیس گفت: این ساختمان را برای تقدیس آتش بنا کرده ام اما راه و رسم تقدیس نمی دانم. ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به قابیل گفت: آفرین بر تو ای فرزند آدم، نگرانی به خود راه مده که من راه و رسم عبادت آتش را به تو می آموزم و به این ترتیب اولین معبد آتش پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی در روی زمین توسط قابیل بنا نهاده شد و بی گمان لفظ «کابالا» که در شیطان پرستی رواج دارد برای تقدیس از قابیل است که به نام او نام نهاده شد«قابالا» که قاف آن تبدیل به «کاف» شد. قابیل روزهایش را با عبادت آتش به شب می رساند اما هر چی می گذشت نا امیدتر از قبل می شد،چون خبری مبنی بر پذیرش قربانی او و دربرگرفتن خوشه های گندم توسط آتش به گوشش نرسید. ابلیس که قدم به قدم پیش می رفت، چون این ناامیدی و حسادت قابیل را دید دوباره به نزد او آمد و گفت: ای فرزند آدم! راهی بسیار شگفت انگیز به ذهنم خطور کرده که این راه تو را به مقصود می رساند و بی شک اگر طبق نقشهٔ من پیش بروی به هدف اصلی ات میرسی البته باید اندکی آینده نگر هم باشی و با این نقشه، آینده خود و فرزندانت نیز تضمین است. قابیل نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منظور از آینده نگری چیست؟! ابلیس سری تکان داد و گفت: تو چقدر از مرحله پرتی! یعنی نمی دانی با قبول قربانی هابیل او جانشین پدرت حضرت آدم خواهد شد و پس از هابیل، پسران و فرزندان او این مقام را از آن خود می کنند و با این حال فرزندان تو خوار و ذلیل می شوند و همیشه باید زیر دست فرزندان هابیل روزگار بگذرانند همانطور که تو اینک با وجود اینکه در سن و سال بزرگتر از هابیل هستی باید تحت امر او قرار گیری.. قابیل که انگار تازه این موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت: آری! راست می گویی به این بُعد قضیه فکر نکرده بودم و بعد با حالت سوالی گفت: نقشهٔ تو چیست؟! چه کاری میتوانم بکنم که از این فاجعه جلوگیری کنم؟! ابلیس لبخند مرموزانه ای زد و گفت: این که راحت است، به بهانه ای هابیل را به خارج از شهر بکشان و سپس در فرصتی مناسب او را بکش و از دست خود و فرزندانش خلاص شو، وقتی هابیل بمیرد، آدم که پسری جز تو ندارد مجبور است تو را به جانشینی خود منصوب کند و اینگونه است که آینده تو و فرزندانت تضمین است. قابیل اندکی در فکر فرو رفت، او حالا که دست از عبادت خدا کشیده و رو به عبادت شیطان آورده بود، سخن ناحق را به راحتی میپذیرفت، پس با تردیدی در کلامش گفت: فکر خوبی ست، اما ما تا به حال در روی زمین مرگ نداشته ایم و کسی از بنی بشر دیگری را نکشته است، پس من راه کشتن نمی دانم و گمانم این کار شدنی نیست. ابلیس با لحنی محکم گفت: این کار شدنی ست تو هابیل را به بیرون از شهر بکشان، من راه و رسم کشتن را به تو می آموزم. قابیل به نزد هابیل رفت و از او خواست تا او را برای سرکشی از درخت و مزرعه اش همراهی کند، هابیل که هنوز فطرت وجودی اش آلوده گناه نشده بود و خود صادق بود و گفتار برادرش را صادقانه می پنداشت، همراه او راهی خارج از شهر و مزارع قابیل شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#روایت_انسان #قسمت_شانزدهم🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب
🎬: قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در این هنگام ابلیس به نزد آنان آمد در حالیکه سنگی در دست داشت، سنگ را به قابیل نشان داد و گفت: این را بر سر هابیل بکوب، او خواهد مرد و تو از دست او و سروری کردنش خلاص خواهی شد. هابیل که تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود، رو به او گفت: تو با کشتن من وصی پدر نخواهی شد،قربانی ات پذیرفته نشده و خداوند فقط از انسان های با تقوا قربانی می پذیرد. هابیل می خواست نکته ای را به قابیل گوشزد کند که او از آن غافل مانده بود، همانا قابیل درک نکرده بود که قربانی کردن بهانه ای بیش نبود، بهانه ای که خداوند می خواست با تقواترین بندگانش را بیازماید. قابیل سنگ را در دست گرفت و هابیل بار دیگر فرمود: اگر تو اراده کنی مرا بکشی، همانا من اراده کشتن تو را ندارم چرا که من از خداوند میترسم. زیرا اگر بمانم پیغمبر خدا می شوم و اگر کشته شوم در راه اطاعت فرمان خدا شهید شده ام. هابیل می خواست با کلامش کمال گرایی را در قابیل بیدار کند اما او تحت تاثیر حسادت و القائات ابلیس، انگار چشم حقیقت بینش کور شده بود و سنگ را به شدت بر سر هابیل فرود آورد و هابیل بر زمین افتاد و برای اولین بار خون فرزند آدم بر زمین ریخت و اولین قتل در روی زمین اتفاق افتاد. قابیل با دیدن خون برادر و جسم بی جان او پشیمان از کاری که کرده بود، مانند مجنون ها در بیابان می دوید و فریاد میکشید و ابلیس که به هدف خودش رسیده بود در حالیکه قهقهٔ بلندی میزد از او دور شد و او را ترک کرد. قابیل انگار به هر کجا که می نگرید جسم بی جان برادر را می دید، او باید کاری می کرد، چون فطرت انسان اینچنین است که جسم بی جان متوفی را روی زمین به حال خود رها نکند، گرچه تاریخ شاهد بود حیواناتی آدم نما با جسم عزیز آل الله چه کردند. قابیل نمی دانست چه کند؟! نه می توانست جسم هابیل را روی زمین رها کند و نه علم آن را داشت که بفهمد با این پیکر چه کند.. در این هنگام خداوند که مهربانی بی همتاست حتی بر بندگان خطاکارش، دو کلاغ را به سوی درختی فرستاد که پیکر بی جان هابیل در آنجا بود. آن دو کلاغ با هم به نزاع پرداختند و یکی دیگری را کشت و سپس با چنگال هایش در زمین چاله ای حفر کرد و کلاغ مرده را دفن کرد. قابیل که شاهد این صحنه بود، همان کرد که از کلاغ یاد گرفته بود، زمین را حفر کرد و اولین قبر فرزند آدم در دل زمین بوجود آمد و هابیل را درون آن دفن نمود و با حالی زار و پریشان به سمت شهر حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رسانه‌ اسرائیلی ترور آلارم اولین رسانه ای بوده که خبر از سقوط بالگرد رئیسی داده است.
🔺 الان چند ساعته که مردم خبری از رئیس جمهور ندارن و چقدر استرس و اضطراب دارن ولی ما الان بیش از هزار ساله که خبری از امام زمانمون نداریم و.... 🔶 خدا رو به دل های مضطرب مومنین قسم میدیم که امسال رو سال ظهور امام زمان قرار بده و خبر سلامتی سید ابراهیم رو هم بهمون برسونه...
پویش دعای دسته جمعه ای برای سلامتی سید محرومان و خادم اهل بیت سهم شما ده صلوات @bartaren
هم اکنون خبرنگار صدا و سیما از وضعیت محل حادثه، میگفت: اینجا هوا سرد است، همه جا مه آلود است و مسیر گل آلود... درست نشانی دنیای ما را می داد، به خدا که اینک دنیا سرد شده نه الان بلکه هزار و اندی سال است که دنیا به خاطر غیبت منجی اش سرد شده، هوا مه آلود است و کور سو نوری دیده نمی شود که ما را به سمت امام غریبمان راهنمایی کند، مسیر گل آلود است و حرکت سخت شده... چند ساعتی از ناپدید شدن رئیس جمهورمان گذشته و کل کشور در التهاب دست و پا میزنند، محرومان و مستضعفان جامعه باران اشک چشمانشان باریدن گرفته و سید محرومان را سالم از خدا طلب می کنند و عده ای از روباه صفتان که دستی در دست دشمنان دین و وطن دارند، خوشحالند از این ناپدید شدن... کاش ابراهیم برگردد... کجا رفتی ای بت شکن که بت فساد را شکستی و مرهمی بودی بر دل محرومان... چرا مانند آن رئیس جمهور جمعه خواب نماندی که تا دیگران خبر رسانت شوند.. چرا جمعه ها سر از کوه و کمر و کپر در می آوردی و خبرهای خوش به آن مرد و زنی میرساندی که شکاف های دست هایشان، خبر از زحمت بی حدشان می داد. چرا تو آرام و قرار نداشتی؟! چرا یک جا بند نمی شدی؟! چرا به جای لمیدن در خانه ای گرم خود را به هوای سرد و مه آلود و راهی گل آلود سپردی؟! برگرد ای شهید زنده وطنم که این رفتن های بی بازگشت جگری از ما خون کرده .... برگرد که دعای محرومان و مستضعفان تو را میطلبد.. ....ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_هشتم🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما
🎬: مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌ شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ما به دنبالش کوه وکمر گشتیم آقاجان گوییا در بغل تو بود سید محرومان 😭😭 شهادتت مبارک سیدجان بداهه....ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Maddahionlin4_5814469877137674214.mp3
زمان: حجم: 5.57M
خبر چه سنگینه/خبر پر از درده شادی روح همه شهدای خدمت صلوات
سیدما! عزیزما! ای دولت مغتنم و خدوم ما! راستش را بگو در گوش امام رضا چه زمزمه کردی که سه سال پیش در سال روز ولادتش سکاندار کشتی محرومان شدی و اینک در سالروز ولادتش جامی از سبوی شهادت نوشیدی؟! ای سید محرومان و پا برهنگان! ای رئیس جمهور مردمی و متواضع ما! رموز عشق و شهادت را به ما هم بیاموز که این دنیا دیگر جای ماندن نیست... شهادتت مبارک، سلام ما را به سردار دلهایمان برسان و از آن بالا حواست به ما باشد... ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤