#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۴ 🎬:
درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمین وروانی اسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت,اینبار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره ی شیاطین راه افتادیم,به گفته ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود,زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم وفرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد وخداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند...
به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم واطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند,هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان ,خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند...قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند.
به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب ووهم انگیزی از درون ان به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
💦⛈💦⛈💦
❤️ عشق پایدار ❤️
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/162
❣❣❣❣❣
💖 عشق مجازی 💖
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/635
🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀
❣ عشق رنگین ❣
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/757
👿🕸 👿🕸😈
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983
🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂
#شاهزاده ای در خدمت
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/3717
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
همانا اینچنین روزی...
پر از احساسِ خوبم من..
تو گویی از آسمان برمن
گنج و سیم و زر ،بارید...
ویا نه...
بهشت پاک یزدان را
به چشم خویشتن دیدم...
فقط آگاهم امروزم، پر از شوق است
پر از عشق و ...
پر از لبخند...
چرا که؛ پیکی از یارم ، کز سفر آمد
ز آن معشوق عنبر بو...
برایم یک خبر آمد...
تو گویی آسمان را در زمین دیدم
به یمن این خبر، عکس رویش را...
هزاران بار...
بوسیدم...
گمانم ، نامه ام بر دستِ یارم
بوسه ها می زد....
و آن آینهٔ چشمانِ معشوقم...
بر دردِ دلهایم ، نظر افکند...
خدایا صدهزران شکر...
که نامم با کلافی نخ..
به مانندِ آن زنِ فرتوت
در صف خریداران یوسف...
ثبت گشته...
که حالم؛ حالِ آن پیرزن باشد...
که مولایم به یک نامه...
نگاهِ مهربانش...
سوی این دخترک گشته...😭
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۳🎬: سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد ، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیب
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۴🎬؛
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود ، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت : جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش می رفت با خود زمزمه کرد : چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده می کند ، اما نمی دانم چیست و کیست؟
و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...
درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم...حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود ، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد ،رو به سهراب گفت : براستی که این همان گنج است و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد : قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند ، سهمش به دیگری تعلق می گیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر می کرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند گفت : ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکه ها به چکار من می آید ،وقتی که صاحب اصلی اش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سر در نمی آورد ، خیره به سکه هایی که به اوچشمک میزد ، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود ،رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : ببین ،این صندوق ها صدق گفتارت را ثابت می کند ، اما برایم عجیب است ، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه می دانستی داخل این صندوق ها چه است ، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان می آیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن می گویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت : قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم ، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم ، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند ، گنج را به دست صاحب اصلی اش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...
تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد ، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت : به گمانم نجات جان تو همراه با معجزه ایست...و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت : و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد ،دست سهراب را در دستش گرفت وگفت : هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و سوم🎬: هر لحظه که می گذشت ، میمونه بیشتر و بیشتر جذب محمد و دامادش عل
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و چهارم 🎬:
سرباز جوان حبشی جلو آمد و گفت : هدایای نجاشی ،پادشاه حبشه تقدیم به شما ، اما اینک می خواهم گرانبها ترین چیزی را که خدمتتان عرضه داشته تقدیم کنم.
جمع مسلمانان ، خیره به حرکات سرباز جوان ، پلک نمی زدند تا مبادا کوچکترین چیزی را از این صحنه ، از دست دهند.
سرباز به طرف صندوق رفت و دربش را گشود ، تلالؤ سکه ها ،چشم همگان را به خود خیره نموده بود اما سرباز جوان ، دست برد و از داخل سکه ها ، جعبهٔ کوچک وکنده کاری شدهٔ چوبینی در آورد ، در بین نگاه بهت زدهٔ حضار ،درب جعبه کوچک را گشود و انگشتری فوق العاده زیبا که مشخص بود ، بسیار گرانبهاست را بیرون آورد و همانطور که انگشتر را به خدمت پیامبر عرضه می داشت گفت : جانم به فدایت شود یا رسول الله ، این انگشتر گرانبهاترین انگشتریست که در سرزمین حبشه پیدا می شد ، آن را نجاشی برای یادبود به محضرتان فرستاده ، بی شک قیمت این انگشتر هزار و شاید بیشتر درهم طلاست و برازندهٔ دست بزرگ مردی چون شماست.
رسول گرامی که با دیدهٔ محبت ، او را می نگریست، انگشتر پیشکش ، پادشاه حبشه را گرفت و سپس با دست مبارک دیگرش دست علی را گرفت و انگشتر را در انگشت علی نمود...
همگان ، عمق دوست داشتن پیامبر را نسبت به علی می دانستند اما اینک این صحنه شکل گرفت تا همین بدو ورود در پیش چشم میمونه هم این محبت آشکار شود...
و پیامبر صل الله علیه واله ، خوب می دانست که این انگشتر در تاریخ اسلام ثبت و ماندگار می شود و روزی هم انگشتر نشانی از آیات الهی خواهد شد.
علی ، نگاهی با محبت به چهرهٔ مرادش کرد و از صمیم قلب تشکر نمود.
سپس جمع حضار نگاهشان دوباره به سمت صندوق کشیده شد و یکی از آن میان گفت : چرا این کنیزک را از جمع کنیزان جدا کرده اید؟
سرباز حبشی نگاهی به جمع انداخت و گفت : این کنیز روی پوشیده هم هدیه نجاشی به پیامبر است ، او از افراد عادی نیست ، دخترکی بوده که در سرزمین خودش شاهزادهٔ کشورش محسوب می شده اما اینک به عشق دیدن روی پیامبر روز و شب را بی صبرانه به سر رسانده تا به محضر شما برسد...
همگان تعجب کردند . یکی از آن میان برخواست و گفت :
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿