هدایت شده از نایت کویین
🔺️خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن!
🔹️یکی از اهالی ترکیه در توییتر نوشته:
🔹️چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد.
🔹️ چند روز بعد از بیرون راندنم ، زلزله آمد
🔹️حالا صاحب خونه ای که مرا بیرون کرد، من و ایشان توی یک چادر و در کنار هم در کنار آتش می نشینیم
🔹️این است کار دنیا و غفلت ما
همه چیز فانی است
🔹️زیاد خودمون رو اذیت نکنیم
برای هر آنچه از دست خواهیم داد
💐 @bluebloom_madehand
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد🎬: انگار روح الله زیر و رو شده بود، مدام حرف های فتانه را با عناو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_یکم🎬:
روزها مثل برق و باد می گذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط کشیده بود و آرامشی نسبی بر زندگیشان حاکم شده بود و انگار همین کار باعث شده بود فتانه اندکی آرام گیرد و از طرفی روح الله در امتحان استخدامی یک نهاد دولتی پذیرفته شده بود و محل خدمت او شهرستانی بود که فاصله زیادی تا زادگاهش داشت، با انتقال محل زندگی فاطمه و روح الله، انگار تمام اتفاقات بد به ارامش و اتفاقات خوب تبدیل شده بود.
فتانه درگیر زندگی بچه هایش شده بود و طوری رفتار می کرد که روح الله کمترین تماسی با محمود نداشته باشد و به نوعی می خواست رشتهٔ پدر و فرزندی را ببرد و روح الله که مشغله هایش زیاد شده بود، اصلا به کارهای فتانه فکر نمی کرد تا بفهمد هدفش چیست؟ اما فاطمه با فراغ بال همه چیز را زیر نظر داشت و از طرفی خوشحال بود که از فتانه دور شده و خوشحال تر بود که فتانه به دلایلی خواهان این است که بین روح الله و خانواده اش ارتباط زیادی نباشد.
این سالها،یکی از بهترین سالهای زندگی این زوج محسوب میشد، زینب قد می کشید و هر روز شیرین زبان تر از قبل می شد و فاطمه فرزند دومش را به دنیا آورد.
عباس که به دنیا آمد انگار تمام آرامش دنیا را در کامشان ریختند، عباس بچه ای ارام بود که خوب میخورد و خوب می خوابید و مانند زینب که شبها نا ارامی می کرد و از گرفتن سینه مادر امتناع میکرد، نبود، روح الله هم پله های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و اوازهٔ کار و موفقیتش شهر به شهر می گشت و این بین به گوش فتانه و فرزندانش می رسید.
هر چه محمود به بودن و موفقیت های روح الله بیشتر افتخار می کرد، کینهٔ و حسادت فتانه بیشتر تحریک می شد، خصوصا اینکه سعید پشت سر هم بد بیاری می آورد، دست به هر کاری میزد، اخرش خراب می شد و سرمایه اش از بین میرفت و فتانه مجبور بود به نوعی روی شکست های سعید سرپوش قرار دهد تا مسخره خاص و عام نشود.
تا اینکه به فکر سعید رسید که بنگاه معاملاتی ماشین بزند و ماشین های خارجی را وارد کند و این ما بین سود کلانی نصیبش شود و همین زمان ماجرایی تازه شروع شد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_یکم🎬: روزها مثل برق و باد می گذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_دوم 🎬:
شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بود دوخت، تا اینجای خاطرات، روایات مادربزرگش بود و اینک به جایی رسیده بود که تکرار قصه های خودش بود.
شراره خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی دیوار شد و غرق در خاطرات چند سال پیش شد، درست یادش می آمد آن روز را:
با دوست پسر جدیدش قرار گذاشته بود، سیامک پسری پولدار که تک پسر خانواده بود و توی یک روز بارانی جلوی پارک شراره را که چتری قرمز با توپ های سفید برسر گرفته بود سوار کرد و شراره متوجه شد اگر قاپ سیامک را بدزد شاید بتواند عمری راحت بخورد و بخوابد و کیف دنیا را کند و مطمئن بود که میتواند، چرا که او دختر جمشید بود، جمشید قمار باز که سر همه را کلاه میذاشت و هیچ کس هم بو نمیبرد، به گفتهٔ پدرش، از بین بچه هایش شبیه ترین فرد به او شراره بود و همیشه روی شراره حساب ویژه ای داشت.
حالا بعد از یک مدت ارتباط با سیامک، قرار بود باهم بروند به نمایشگاه اتومبیل تا سیامک با پسند شراره،یک ماشین شاسی بلند و شیک پسند کند.
شراره زیباترین لباسش را تنش کرد، مانتویی جلوباز و کوتاه و مشکی با یقه کتی و قرمز رنگ و آستین های قرمز، شاید نزدیک یک ساعت از وقتش را جلوی آینه گذرانده بود تا با آرایشی ملیح، دل سیامک نگون بخت را بلرزاند.
سر موعد ماشین سیامک، جلوی همان پارکی که اول آشنایی همدیگر را دیدند، منتظر شراره بود.
شراره با ناز و افاده ای پسرکش سوار ماشین شد و سلام کرد، سیامک خیره در چشمان او لبخندی زد و همانطور که لپ شراره را در دستش میگرفت گفت: سلام خانم خانما، بزنم به تخته چه خوشگل شدی...راستش را بگو پیش کدوم آرایشگر رفتی که همچی حوری ساخته؟!
شراره همانطور که لبخند میزد دست سیامک را آرام از گونه اش جدا کرد و گفت: هیچ ارایشگری، فراموش نکن اولا من کلا زیبا هستم درثانی از هر انگشتم یه هنر میباره و باید یادآوری کنم که انگار خودم عمری توی آرایشگاه هنرنمایی کردم..
سیامک دنده را عوض کرد و گفت: آی قربون خانمی هنرمند خودم و پایش را روی گاز گذاشت و ادامه داد: پیش به سوی مقصد، میخوام یه ماشین بگیرم که خانمم عشق کنه..
شراره لبخندی زد و گفت: حالا قبل ماشین گرفتن، بگوبه پدر و مادرت راجع به من نگفتی؟!
سیامک اخمی کرد و گفت: خودت میدونی بابام خارج از کشوره، مامان هم که بدون اجازه بابا آب نمیخوره، بعدم از نظر اونا من نامزد دارم، اونا رزی را برام لقمه گرفتن، باید کم کم پیش برم، آروم آروم و با نقشه بگم که همون اول راه با خانم خانمی مخالفت نکنند.
شراره آه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ذهنش به اینهمه وابستگی سیامک به پدرش فحش میداد، سیامک اونی نبود که نشان میداد، اما میشد تیغش زد، پس حالا حالاها باهاش کار داشت.
بعد از یک ربع رانندگی، جلوی نمایشگاه ماشین بزرگی که انگار از دور به آدم چشمک میزد ایستاد.
سیامک پیاده شد و در ماشین را برای شراره باز کرد، شراره با ناز و افاده پیاده شد، کیف قرمز رنگش را روی شانه اش مرتب کرد، سیامک همانطور که میخواست دست شراره را بگیرد متوجه شد شراره به نقطه ای خیره شده،انتهای نگاه او به پشت در شیشه ای نمایشگاه اتومبیل، پسری که پشت میز نشسته بود میرسید.
شراره خیره به آن مرد پلک نمیزد ، ذهنش او را به سالها قبل میبرد،خاطرات در ذهنش جان گرفته بود و زیر لب تکرار کرد: آره خودشه، اینکه...اینکه..اما خیلی خوشگل شده،یعنی اینجا متعلق به....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از یک فنجان شعر از بداهه های دلم
از آسمان امشب،خورشیدومه برآمد
میلاد محمد با پور حیدر آمد...
بادا بادا مبارک، برمسلمین مبارک
بادا بادا مبارک بر عالمین مبارک
بداهه:ط_حسینی
😍کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی
📝،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و زیبایی خیره کننده اش او را مورد توجه چندین شاهزاده سعودی قرار میدهد و سرانجام امینه را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت است و اطلاعات ذی قیمتی به مخاطب می دهد
با ما در این رمان جذاب همراه شوید
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:👇
@Asrezohoor110
@Asrezohoor110
❌❌توجه توجه
پنجاه درصد تخفیف عید ولادت حضرت رسول و امام جعفر صادق علیه السلام را از دست ندین
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
کلید خانه ی دلت را به دست او بده
و دلت را به حضورش قُرص کن
تا هیچ کمبودی تو را از هم نپاشد
🍃
❤️🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_دوم 🎬: شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_سوم 🎬:
شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخرین باری که سعید را دیده بود، خیلی کوچک بود، شراره بچه ای بیش نبود و سعید هم پسرکی استخوانی و قدکشیده، اما الان انگار زمین تا آسمان با اون روزا فرق کرده بود، هیکل چهارشانه و توپر سعید نشان از ورزشکاریش میداد و صورتش هم با این ته ریشی که گذاشته بود، خیلی جذاب شده بود، اما این خیلی خوش تیپ تر از سعید بود باید مطمئن میشد، پس رو به سیامک کرد و گفت: ببینم این نمایشگاه اتومیبل را کی بهت معرفی کرده؟ آیا صاحب نمایشگاه را میشناسی؟!
سیامک لبخندی زد و گفت: چیه؟! میخ پسره شدی؟! نکنه اونو دیدی دلت را بردی و از ما دل کندی هاا؟!
شراره با عصبانیت سرش را تکون داد و گفت: چرا جفنگ میگی؟ به نظرم این اقا آشناست..
سیامک آهانی کرد و گفت: این که پشت میز هست، آقای مقصودی هست، ماشین قبلی هم از همینجا گرفتم، این آقای مقصودی با آقای کریمی صاحب مغازه ان، خیلی ادم های بامرامی هستند..
شراره زیر لب تکرار کرد: مقصودی! و بعد بلند گفت: این آقا پسر عموی مادرم هست اگر منو با شما ببینه، پته مان روی آب میافته و اگر توی طایفه بپیچه آبروریزی میشه..
سیامک با تعجب نگاهی به سعید که مشغول صحبت با تلفن بود کرد و گفت: یعنی باور کنم که شما قوم و خویشید اما تو تا من معرفی نکردم نشناختیش؟! یعنی از کی این آقا را ندیدی؟!
شراره راه رفته را برگشت و به سمت ماشین رفت و با دستپاچگی گفت: آره باور کن! آخه بابای این آقا خوش نداشت با خانواده ما رفت آمد کنه، باباش از اون خشکه مذهبی هاست و درباره پدر من فکرای بد میکرد، فهمیدی؟!
سیامک سرش را تکون داد و گفت: آره فهمیدم! حالا چکار کنیم؟ من با ایشون قرار داشتم، الان ماشین خریدن کنسل؟!
شراره سوار ماشین شد و همانطور در ماشین را می بست گفت: آره کنسل..
سیامک سوار شد و گفت: حالا بیا بریم چند جا دیگه، نهایتش از اینجا نمی خریم..
شراره که کلا ذهنش درگیر سعید شده بود، سری تکان داد و گفت: نه نمیشه! حالم بهم ریخت با دیدن این سعید، بعدم مامانم چند بار زنگ زده، حتما کار مهمی داره بزار برا یه وقتی دیگه..
سیامک با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: چطور زنگ زد من نفهمیدم؟! بعدم تو که هیچ وقت برات این چیزا مهم نبود، راستش بگو چی شدی شراره؟!
شراره با بی حوصلگی صداش را بلند کرد و گفت: سیامک اینقدر روی مخ من نرو، منو میرسونی یا پیاده بشم خودم برم؟!
سیامک که با هر حرف شراره متعجب تر از قبل میشد، انگار این روی دیگه شراره بود که براش ظاهر شده بود گفت: چرا تلخ شدی؟! شراره اگر چیزی هست به من بگو، من دوستت دارم، نمی خوام چیزی عذابت بده، نکنه قبلا با این پسره...
شراره وسط حرف سیامک پرید و گفت: جلو این بستنی فروشی نگه دار
سیامک لبخندی زد چون فکر میکرد شراره مثل قبل شده و همزمان با ترمز کردن گفت: چشم خانمی، تو جون طلب کن..
شراره همانطور که در را باز میکرد رو به سیامک گفت: بین من و اون پسره هیچی نبوده، آخه احمق من بهت گفتم چندین ساله که اونو ندیدم و تو میگی؟! و بعد پیاده شد و گفت: رو اعصابم رفتی بچه ننه...برو هر وقت اختیار دار زندگیت خودت شدی نه اون بابای خوخواهت و اون مامان از دماغ فیل افتاده ات،اونموقع بیا و در را محکم به هم کوبید و توی پیاده رو راه افتاد...
سیامک که انگار همه چی را توی خواب میدید به در بسته زل زد و ازشیشه ماشین رفتن شراره را نگاه می کرد.
شراره باورش نمیشد، ارتباطی را که ماه ها براش تلاش کرده بود تا سیامک را مسحور خودش کنه به این راحتی تمام کند، اونم به خاطر سعید...آخه خیلی خوشگل شده بود، نمایشگاه اتومبیل هم داشت، اصلا وقتی سعید را دید، دلش هرری پایین ریخت، سعید با تمام پسرهایی که تا حالا با آنها دوست شده بود فرق داشت و از همه شان یک سرو گردن بالاتر بود..
و شراره انگار عاشق شده بود، عشق در یک نگاه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_سوم 🎬: شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخری
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
وشوشه برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست،برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود.
وقت نهار بود و زیور صدا زد،پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی می کرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا می گرفت گفت: پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! بسه هر چی مخ زدی، اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس، شکیلا اوفی کرد و گفت: خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم در آن واحد مخ همه را تلیت کنم و بکِشم برا خودم..
شراره سر میز نشست و بر خلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود.
شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیل های پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت: سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا
و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه می کرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه
زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره..
جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید که منظورش زن های رنگ و وارنگی بود که هر دفعه دنبالشون می افتاد، با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم میفهمیدند توی دل باباشون چه خبره!
شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: بابا! نمی خوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟
زیور پرید وسط حرفش و گفت: چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یک ماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد..
جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر می کرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایم تر کرد و رو به شراره گفت: حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟!
شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیل های خارجی و های کلاس هم میاره
جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و...
زیور پرید وسط حرف جمشید وگفت: بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سرفرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که...
جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید، انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: وای چقدر دلم می خواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟!
زیور اوفی کرد و گفت: نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه..
جمشید همانطور که برنج می کشید گفت: مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا..
وشراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂