eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
309 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻کتاب شریف مفاتیح الفجر😂 اعمال شریفه شب و روز۲۲ بهمن 😂😄
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۶ #قسمت_شانزدهم🎬: ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر م
رمان انلاین 🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال می چرخید و گاهی خسته از راه رفتن می شد، خود را به آشپزخانه ای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی می رساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم می کرد. رقیه پا به پای ننه مرضیه میرفت و میامد، او می نشست،رقیه هم می نشست، او بر می خواست رقیه هم بر می خواست. محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر می گفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت: ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد: اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمی بخشم، حس ششمم می گوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست‌. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و می خواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند. صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست. ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت: کیستی آمدم، آرام تر آمدم. رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز می شد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو می خورد با سرو رویی خونین داخل شد و با صدای بلند فریاد میزد، نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند. رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید فوری وارد هال شد کفش های خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت و با شتاب چادر هایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخواب ها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند. حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند. صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین می کرد به همراه قدم های شتابان چند مرد که به گوششان می رسید، به آنها نزدیک می شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☄ به ما بپیوندید کانال های عالی 👇👇👇 https://eitaa.com/sana_Leatherbags/1602 ما بپیوندید 👇👇👇 https://eitaa.com/bluebloom_madehand/12877
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_سوم🎬: همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حید
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی با شتاب داخل خانه شد و یک راست به سمت زیر زمین خانه رفت، جایی که خیلی وقتها در آنجا خلوت می کرد و زن و فرزندش فکر می کردند در آنجا مشغول دعا و تجهد به درگاه خداوند است. زینب از پنجره اتاق که رو به سردر خانه بود، امدن شوهرش را دید، چون پسر دومش در تب می سوخت و او کاری از دستش بر نمی آمد از جا برخواست و به سمت حیاط رفت تا خودش را به زیر زمین برساند. وارد حیاط شد و پله های زیرزمین را دوتا یکی طی کرد و دید که مثل همیشه در زیرزمین بسته است و احتمالا از داخل قفل بود. احمد همبوشی روی تخت چوبی که در کنار دیوار گذاشته بود، نشسته بود و آماده می شد تا با موکل شیطانی اش ارتباط بگیرد که صدای کوبیدن در بلند شد. همبوشی که می‌دانست کسی جز همسرش پشت در نیست با غضبی در صدایش فریاد زد : برو برو فعلا کار مهمی دارم اما انگار زن دست بردار نبود و دوباره و دوباره در را کوبید. همبوشی با عصبانیت از جا بلند شد و همانطور که فحش های رکیکی میداد ، در را باز کرد و بدون اینکه از احوالات همسرش جویا شود، دستش را بالا برد و محکم بر صورت زن بینوا فرود آورد و همزمان گفت: مگر نمی گویم کار مهمی دارم مزاحمم نشو! زینب همانطور که دست لاغرش را روی گونه اش که از ضرب سیلی سرخ شده بود می کشید گفت: بچه حالش خوب نیست، در تب می سوزد اگر ان را به پزشک نشان ندهیم و دارو و درمان نکنیم شاید از دست برود. احمد بصری که انگار کار خودش واجب تر بود با دست روی سینه زن زد و او را به عقب هل داد و همانطور در را می بست گفت: به جهنم! کاش تو هم همراهش می مردی! برو هر دارویی توی خانه داری به خوردش بده، پولم کجا بود که خرج دوا و دکتر کنم، مگه سر گنج قارون نشستم؟! تمام خرجی ما از حقوق طلبگی بود که آن هم امروز اخراج شدم و از دستم رفت و با زدن این حرف در را قفل کرد و سرجای اولش قرار گرفت. زینب که غمزده و ناامیدتر از قبل شده بود، درحالیکه اشک چشمانش را با گوشهٔ شال روی سرش پاک می کرد به طرف ساختمان خانه رفت. همبوشی نفسش را محکم بیرون داد و چند بار نام موکلش را برد و سپس صدای نخراشیده ای در گوشش پیچید. همبوشی لبخندی زد و گفت: تو مأموری بروی سراغ علی فرزند صدیقه، تا فردا همین موقع بلایی بر سرش بیاوری، اگر دستت میرسد باعث مرگش بشو و اگر نمی رسد سلامتش را نشانه برو به شرطی که محرز باشد و مردم ببینید که حالش دگرگون است. موکل که ارادت خاصی به او داشت باشه ای گفت و عبور هوایی داغ و تفتیده و بدبو از کنار احمد همبوشی، نشان می داد که او در پی مأموریتش رفته است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربابم 💛 از فطرسِ مَلَک به همه پَرشکسته ها : حَیِّ علی کرامتِ گهواره ی حسین (ع)😍✨ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۷ #قسمت_هفدهم🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مان
رمان آنلاین 🎬: جلوی در ساختمان رسیدند، یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داشت، عباس را به جلو هل داد و عباس همانطور که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند به داخل ساختمان پرتاب شد، صدای ننه مرضیه که روی حیاط داد و قال می کرد به گوش میرسید. پشت سر عباس، مرد بعثی با پوتین های پر از خاک و گل وارد خانه شد و در پی اش راننده ابو معروف وارد شد، ان دو مرد بی توجه به اتاقی که درش از داخل راهرو باز میشد به سمت هال رفتند و اندکی بعد صدای بهم ریختن ظرفها از آشپزخانه می آمد، گویی فکر می کردند افرادی که به دنبالشان هستند، می توانند داخل قابلمه یا کمد ظرفها، پنهان شوند، آنها خود را به پستویی که درست پشت آشپزخانه بود رساندند و آنجا هم زیر و رو کردند اما دست از پا درازتر دوباره به هال برگشتند، در این فاصله ننه مرضیه خودش را به هال رسانده بود و همانطور که دندان بهم می سایید و زیر لب بد و بیراه به آن دو مرد میگفت که با کفش وارد خانه اش شدند، با نگاهش دنبال میهمانانش بود و حدس میزد داخل میهمانخانه مرتضی علی پنهان شده باشند. مرد بعثی که تیرش به سنگ خورده بود، جلوی ننه مرضیه ایستاد و همانطور که با اسلحهٔ کمری اش روی سینهٔ پیرزن می کوبید گفت: ببینم تو و پسرت قصد سفر داشتین؟! ننه مرضیه نگاهی به عباس که با صورت غرق خون به او چشم دوخته بود کرد و گفت: آری قصد سفر داشتیم، آیا این کشور آنقدر بی در و پیکر شده و رئیستان آنقدر بخیل است که نمی تواند ببیند پیرزنی با پسرش به مسافرت میروند؟! مرد که جواب ننه مرضیه انگار او را آرام کرده بود گفت: به کجا می خواستید بروید و چرا؟! ننه مرضیه با صدایی بغض دار گفت: قصد زیارت امام رضای غریب را داشتیم، سالهاست که نذر کرده ام به پابوس امام هشتم بروم، اما فرصتش فراهم نشد، الان احساس می کردم پایان عمرم هست پس به پسرم عباس اصرار کردم هر طور شده شرایط رفتن را فراهم کند تا نذرم ادا شود و من آرزو به دل از دنیا نروم و بعد سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی ادامه داد: به او گفتم اگر مرا به خراسان نبرد، نفرینش می کنم، عاقش میکنم و بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان سرباز بعثی شد و گفت: نکنه رفتن به زیارت هم جرم شده؟! مرد بعثی نگاهی به راننده ابو معروف کرد، با قدم های شمرده به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و بی آنکه حرف دیگری بزنند به سمت در هال راه افتادند. مرد بعثی در آستانه در ایستاده بود که یکباره چشم راننده به در اتاق افتاد و همانطور که به در اشاره می کرد گفت: اینجا، اینجا را نگشتید قربان! بعثی سرش را برگرداند. ننه مرضیه هراسان خودش را به آنان رساند و گفت: اگر مسلمان نیستید اما انسان که هستید، از جان و خانه من چه می خواهید، پسرم را زیر لگدهایتان از کار انداخته اید و نصف شب به خانه ام هجوم آورده اید آخر به چه جرمی؟! مرد بعثی بدون توجه به حرفهای ننه مرضیه به سمت در اتاق آمد، در را باز کرد و سرکی داخل کشید و به ننه مرضیه اشاره کرد تا برق اتاق را روشن کند. ننه مرضیه همانطور که داخل اتاق میشد فریاد میزد و از خدا کمک می گرفت تا ظلم این ظالمان را به خودشان برگرداند. برق روشن شد، بعثی نگاهی سرسری به داخل اتاق انداخت، چیزی توجهش را جلب نکرد، پایش را بالا گرفت که داخل اتاق شود که ننه مرضیه او را به عقب هل داد و گفت: بخدا قسم اگر با کفش داخل این اتاق شوی قلم پایت را خرد میکنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود و صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: من اینجا نماز می خوانم، عبادت می کنم، نمی خواهم به قدم های شما نجس شود، از خدا شرم کنید و آرام تر، به طوریکه واقعی جلوه کند گفت: اگر می خواهی داخل اتاق شوی، حرفی نیست، کفش هایت را در آور و داخل شو، این اتاق حرمت دارد. لحن آرام ننه مرضیه انگار آرامش را در فضا پخش کرد و لحظه ای نگذشت که صدای داد و هوار از روی حیاط به گوش رسید. راننده ابو معروف خودش را به حیاط رساند و در حالیکه زبانش به لکنت افتاده بود با انگشت جایی را نشان میداد و رو به مرد دیگر گفت:ق...ق...قربان، اینجا را ببینید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
جشنی اندر عرش اعلا به پاست.. ندایی می گوید میلاد شاه کربلاست... همو که سیدالشهداست... گوهری عزیز برای انبیاست... نوادهٔ محمد مصطفی ست.. پور علی مرتضی ست... او همان حسین زهراست... امام شهید و تنهاست... کشتهٔ دشت نینواست... سرور جوانان جنت اعلی ست... آهای مسلمانان.... کِل بکشید با شور و شعف... بایستید به درگاه خدا صف به صف... بگیرید عیدیتان را زدست شاه نجف... ....ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا