eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
345 عکس
318 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
با یاری خدا و عنایات اهل بیت در روز میلاد علی اکبر امام حسین علیه السلام کتاب رسم رفاقت، خاطرات شهیده سادات حسینی توسط گروه شهید هادی منتشر شد. نویسنده این کتاب خانم طاهره سادات حسینی می باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۸ #قسمت_بیست_هشتم 🎬: رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های
رمان آنلاین 🎬: صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین کادیلاک قهوه ای رنگی بودند که سالها پیش نقش اسبی راهور برای محمد آقا، پدر رقیه را داشت. قبل از حرکت، حسن پسر مهربانو به خانه انها آمد و بعد از تعارفات معمول کیف سامسونتی که مملو از دلار بود را پیش روی رقیه قرار داد و‌گفت: زن عمو، این پول تقریبا معادل یک سال اجاره مغازه‌ های عمو محمد خدا بیامرز هست که قرار بود به دست شما برسونم، یه مقدار دیگه هم بابت محصول نخلستان خرما بود که اگر یادتون باشه نصفش را براتون فرستادم، اگر اجازه بدین اونا به عنوان قرض دست من بمونه و ان شاالله خیلی زود براتون ارسال میکنم آخه می دونید... رقیه لبخندی زد و وسط حرف او دوید و گفت: این حرفا چیه؟! شما حسابت پاکه، اگر احتیاج داری همین دلار ها هم ببر، قابل نداره.. حسن سرش را پایین انداخت و گفت: ممنون زن عمو، خدا رحمت کنه عمو محمد را، از عمو به ما خیلی رسیده، من سعی می کنم امانت دار خوبی برای شما باشم. و به این ترتیب، رقیه با دستی پر به سمت مقصد حرکت کرد. داخل ماشین، رقیه راهنمایی می کرد و عباس رانندگی، ننه مرضیه که انگار ایران برایش جالب بود، از شیشه بیرون را نگاه می کرد و مدام سوال های مختلف می پرسید. محیا هم انگار خیالش بابت همه چیز راحت شده بود، عقب ماشین در کنار مادرش رقیه، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست؛ در خیالش خود را مشهد می دید در حالیکه مهدی هم در کنارش بود. ماه ها از آخرین دیدارشان که درست چند روز قبل از حرکتشان به سمت عراق بود، می گذشت. آنزمان ایران تحت حکومت شاهنشاهی بود و الان انقلاب شده بود و مردی روحانی که همهٔ مردم او را دوست داشتند، نه پادشاهی بلکه رهبری آنها را بر عهده گرفته بود. محیا به یاد می آورد که مهدی چقدر از این سید روح الله خمینی تعریف می کرد و همیشه با حسرت می گفت: کاش زمانی برسد که بتوانیم در کشوری که امثال خمینی راهبری می کنند نفس بکشیم. مهدی جوانی انقلابی بود که بر خلاف اعتقاد مادرش که از متمولان مشهد بود و کمی افکار شاهانه داشت، او جوانی متواضع و با ایمان و البته انقلابی و فعال بود. پدر مهدی مانند پدر محیا از دنیا رفته بود و سه فرزند داشت، دو دختر و یک پسر که مهدی فرزند سوم بود و دو خواهرش ازدواج کرده بودند، او سعی می کرد مادرش اقدس خانم از کارهای او سر درنیاورد تا مبادا مانع کارش شود اما اعتقاداتش برای محیا رو بود و البته گذشته از تربیت مذهبی رقیه نسبت به محیا، همین اعتقادات مهدی باعث شده بود که او هم همیشه دعا کند که سلطنت شاهانه نابود شود و جوانان غیور ایران در سایه اسلام واقعی پیروز شوند و حالا که این آرزو محقق شده بود، دل درون سینه اش به تلاطم بود که زودتر مهدی را ببینید و این احساس شادی را با او سهیم شود... و البته کمی هم هراس داشت و گاهی میترسید نکند گذشت زمان و فاصله ای که ناخوداگاه بین آنها بوجود آمده بود، باعث شده باشد که مهدی از او دلسرد شود و اقدس خانم هم که مدام دختر خواهرش را به دل مهدی می بست دست به کار شده باشد و در نبود آنان مهدی را زن داده باشد... محیا به اینجای افکارش که رسید، زیر لب آهسته گفت: یا امام رضای غریب، حاجتم را بده... رقیه لبخندی زد و گفت: خوب بگو ببینم این حاجتت چیست؟! محیا ناباورانه مادرش را نگاه کرد و گفت: شنیدی چه گفتم؟! رقیه با لبخند سری تکان داد و محیا هم با لبخندی شیرین جوابش را داد و گفت: پس نشنیده بگیر و با زدن این حرف مادر و دختر خنده سردادند و ننه مرضیه که جلو کنار عباس نشسته بود از خنده آنها به خنده افتاد و عباس هم بی آنکه بداند چه شده، لبخندی زد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۹ #قسمت_بیست_نهم 🎬: صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین ک
رمان انلاین اتومبیل آقا محمد مرحوم با سرعت در جاده به پیش می رفت هر از گاهی محیا از شیشه عقب،بیرون جاده را نگاهی می انداخت تا متوجه شود کسی آنها را تعقیب می کند یا خیر؟ اما انگار همه چی امن و امان بود، دیگر از تعقیب و گریز خبری نبود. رقیه در طول مسیر سخت در فکر بود باید راه چاره ای می جست؛ حالا که نزدیک مقصد بودند، می بایست نتایج تمام افکارش را بروز دهد، نگاهی به محیا که انگار در خواب بود انداخت و بعد هم به ننه مرضیه و عباس که هر دو بیدار بودند، نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که از پنجره خیره به بیرون بود، گفت: من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم، که صلاح ما در این نیست که اطراف خانه خودمان آفتابی شویم؛ یعنی تا خیالم آسوده نشده، نمی خواهم ریسک کنم. عباس با تعجب یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ننه مرضیه با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت: پس الان برای چی به مشهد میرید و قراره کجا بمونید؟! محیا هم که انگار خود را به خواب زده بود، چشمانش را باز کرد و گفت: خوب راست میگن مامان! نقشه ات چیه؟! رقیه دست محیا را در دست گرفت و‌گفت: باید کلیدهای خونه را از آقا رحمان بگیریم و بدیم به آقا عباس و ننه مرضیه و بعد رو به ننه مرضیه کرد و ادامه داد: شما اونجا ساکن میشید و اگر احیانا کسی اومد و سراغ ما را گرفت، بهش می گین که این خونه به شما واگذار شده. محیا که ابروهایش را بهم کشیده بود گفت: اولا فکر اینو نکردین که ننه مرضیه و اقا عباس عرب هستند و فارسی نمی تونن صحبت کنن و اگر کسی بیاد در خونه این خودش شک برانگیزه، دوم اینکه خودمون کجا ساکن بشیم و این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کنه؟ رقیه لبخندی زد و گفت: فکر همه جاش را کردم، تا وقتی که ما نیستیم، ننه مرضیه اینا ساکن خونه باغ میشن و آقا رحمان توی واحد سرایداری هست، هر کس به خونه مراجعه کرد، آقا رحمان رفع و رجوعش میکنه، فقط کافیه طرفی که خونه را زیر نظر داره، ببینه که یک زن و مرد دیگه ساکن هستند ...همین. خودمون هم توی این مدت یه خونه مبله اجاره می کنیم، تا اینکه تو رو سرو سامان بدم، به محض اینکه تو عقد کردی، میتونیم ساکن خونه خودمون بشیم. محیا که انتظار نداشت، مادرش تا اینجا را هم فکر کرده باشه، با شنیدن اسم عقد و... گونه هاش گل انداخت و سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه های شال آبی رنگ سرش شد. ننه مرضیه لبخندی زد وگفت: باشه دخترم، هر کار که تو بخوای می کنیم، فکر کن من مادرتم، فقط هر وقت حرم میرین دعا کنید خدا حاجت دل منو هم بده... محیا که از حرف ننه مرضیه تعجب کرده بود، آخه الان وقت التماس دعا گفتن نبود، با لحن شوخی گفت: ننه جان! مگه حاجت شما اومدن به پابوس امام رضا علیه السلام نبود؟! خوب دارین حاجت روا میشین دیگه... ننه مرضیه نگاهی به عباس کرد و آه کوتاهی کشید و بعد نگاهی به رقیه کرد و گفت: آدمیزاد هست دیگه، حریصه! هر لحظه یه آرزو به دلش میافته، حالا بخیل نباش محیا جان، دعا کن این یه آرزوم هم روا بشه... محیا که احساس شادی عمیقی می کرد، دستهاش به آسمان بلند کرد وگفت: خدایا همین الان این حاجت مرموزانه ننه مرضیه را روا کن و با این حرف، هر چهار نفر زدند زیر خنده... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️صبح است بیا کینه بشوییم از دل ☃️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل ❄️باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم ☃️بنشین که مراد هم بجوییم از دل ❄️ســلام.... ☃️صبح بخیـر ❄️الهی دراین روز و همه روز ☃️یه دل خوش، یه لب خندون ❄️یه دنیا آرزوی خوب ☃️براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد تمام افتخار فاطمه،نصیب نرجس شد هان ای عاشقان کوی یار ، رسیده روز تولد دلدار، همان که سالهاست از نظر شده ناپیدار... می خواهم به محضرش برسم و« تولدت مبارک بگویم »، می خواهم خود را برای مولایم عزیز کنم وگرنه او را به تبریک چون منی نیاز نیست، بی شک اینک در آسمان و زمین ، ملائک جشن ها به پا کرده اند... اما مولای خوبم ، درست است ما بدیم و بد کردیم ، وجود امام زمانمان را از یاد بردیم و خیلی هنر کردیم یادت را فقط برای آخر هفته هایمان گذاشتیم و آن هم به این قناعت کردیم که «کجایی گل نرگس» ، اما شما نگاه به غفلت ما نکن، شما نگاه کن نبودت چه بلایی بر سر شیعیان آورده ، شیعیان که جای خود دارد، شما ببین نبودنت چه بر سر بندگان خدا ، مخلوقات پروردگارت آورده،ببین نبودنت عالم را کن فیکون کرده....اما براستی شما هستی و ما غایبم ...ما غفلت زده ایم ، شما هستید و هر روز و شب برای این غافلان اشک میریزید.. مولای خوبم؛ ما را ببخش...ما را به حرمت مادرت نرجس خاتون سلام الله علیها ببخش ، غفلت ما را به حرمت پهلوی شکستهٔ مادر عالم ببخش...دعای ما بی خبران که افاقه نمی کند ،اثری ندارد...تو‌خود برای ظهورت دعا کن ای مضطر ظهور... به خدا که این رفتن جمعه جمعه ها پیرمان کرد...به خدا که داغ نبودنت زمین گیرمان کرد و خود بی خبریم... هر چه درد داریم از همین غیبت است اما هنوز به آن درک نرسیدم که بفهمیم و از جا بلند شویم و یار ظهورت باشیم.. مولای خوبم ، به حرمت غربت مولایمان علی علیه السلام ، برای آمدنت دعا کن که بی شک دعای شما اثری شگرف خواهد داشت، بیا و با آمدنت پایان بده این غربت و مظلومیت مولا را ...این غربت و مظلومیت شیعه را....بیا و ما را آرزو به دل نگذار و نپسند که روی قبرم چنین حک شود: عمری به دل غم هجران کشید و رفت یک‌گل ز روی یوسف زهرا نچید و رفت 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هان ای گروه مؤمنان؛ هان ای منتظران طلیعهٔ نور؛ مگر نمی شنوید که فریاد «هل من ناصر ینصرنی» در گوش زمان پیچیده ؟! و اینبار نوادهٔ ثارالله است که ما را به یاری می طلبد. مگر بر دهانتان مهر خاموشی زده اند که لبیک نمی گویید؟! پای حرف که به میان می آید ،همهٔ ما سخنران می شویم : که ای داد بیداد، اگر زمان مولایمان علی علیه السلام بودیم، اجازه نمی دادیم سقیفه ای تشکیل شود، پهلویی شکسته شود، مولایی خانه نشین شود، اگر بودیم عاشورایی نمی بود... تو که اینچنین رجز می خوانی مگر نمی شنوی که در جای جای این دنیای دون ، سقیفه ها تشکیل شده ؟! مگر عاشورایی را که هر روز یزیدیان زمان در جلوی چشممان به تصویر می کشند نمی بینید؟! مگر غربت و بیابان گردی عزیز زهرا سلام الله علیها را شاهد نیستید؟! حال که هستید، بیایید و همت کنید و اماممان را دوره کنیم ، لشکر شویم برای وجود نازنینش، ظلمت خود و غربت آل طه را پایان دهیم. اگر یک بار، فقط یک بار همه با هم از ته قلب حجت زنده خدا را از خدا بخواهیم به خداوندی خدا ،طلوع آفتابش را خواهیم دید. وعدهٔ ما : روز نیمه شعبان ،راس ساعت ۱۴ به مدت ۱۴دقیقه در هر کجای این کره خاکی که هستیم دست از این دنیا و ظواهرش بکشیم و فقط بقیة الله را از خدا بخواهیم با ذکر دعای«الهی عظم البلا...» با ما همراه شوید. @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۳۰ #قسمت_سی اتومبیل آقا محمد مرحوم با سرعت در جاده به پیش می رفت هر از گاهی م
رمان آنلاین 🎬: بالاخره به مشهد، شهر آب و آینه، شهر غریب نواز بی کینه، رسیدند. ننه مرضیه مانند مجنونی که به دنبال عشقش می گردد، با نگاهش به دنبال گنبد زرد طلایی می گشت، همان گنبدی که نورش دل آدم را طلا می کند و با صدایی لرزان گفت: کجاست؟! حرم مولای غریبم کجاست؟! من غریبم و به عشق رضایم به غربت آمده ام. رقیه لبخندی صورتش را پوشاند و گفت: ننه جان، در این دنیای پر از ظلم، همه مان غریب و بی کس هستیم و فقط وقتی به حریم ائمه پناه می اوریم درد غربت، فراموشمان می شود، چرا که امام رضا غریب نواز است در حرم او غربت معنا ندارد، آخر ما همگی فرزندان ایشانیم، شیعیان ایشانیم و لطف امام رضا بر شیعیانش، بر این مظلومان عالم که چون مولایشان علی مظلومند، بی حد و حصر است. محیا که قلبش مملو از احساسات خوب بود گفت: ننه مرضیه! هنوز تا حرم راهی مونده، شما هنوز نرسیده می خوایین برین حرم؟! ننه مرضیه نگاه مهربانی به محیا کرد و گفت: نه عزیزم، اداب زیارت می دانم، باید با رخت و لباس تمیز رفت، باید تن را از عروق و خستگی راه پاک کرد و با غسل زیارت راهی خانهٔ امن امام شد، اما می خواستم فقط از دور سلام بدهم و با زدن این حرف بغضش ترکید و قطرات اشک بر صورت چروکش نشست. رقیه از پشت سر دستی روی شانهٔ ننه مرضیه گذاشت و گفت: قربان دل نازکت بشم من، خانه ما تقریبا نزدیک حرم هست، از آنجا می توانی گنبد طلایی امام را ببینی. عباس که تا این لحظه ساکت بود به عقب برگشت و گفت: الان باید به کدام طرف بروم؟! رقیه مسیری را نشانش داد و گفت: اگر صلاح بدونید ما نزدیک خانه میشیم، چون آقا رحمان سرایدار خانه است، یک کوچه پایین تر از خانه، سر کوچه منتظر می نشینیم تا آقا رحمن بیاد بیرون، به طریقی خودمون را بهش نشون میدیم. عباس بله ای گفت و وارد خیابانی که رقیه اشاره کرد، شد. دقایقی بعد در محل زندگی رقیه و محیا بودند، جایی که آنها پنج سال پیش ساکن شده بودند و ابو محیا خانه ای بزرگ و دلباز برایشان خریده بود، خانه ای مجلل که هم خانه بود و هم باغ و رقیه و محیا این مکان را خیلی دوست داشتند و آنها را یاد ابو محیا می انداخت. ساعتی داخل ماشین منتظر نشسته بودند که محیا اوفی کرد و گفت: مامان! اینجور نمیشه، شاید آقا رحمن تا شب هم از خانه بیرون نزد، تکلیف ما چیه؟! رقیه نگاه خسته ای به محیا کرد و گفت: آقا رحمن همیشه سر ظهر میاد بیرون، الانم نزدیک ظهر هست دیگه، اینقدر صبر کردین چند دقیقه دیگه هم روش... محیا می خواست اعتراض کند که قامت مردی با پیرهن خاکستری رنگ را دید که از آن سوی خیابان می آمد، درست است کمی تغییر کرده بود و ریش و سبیلش پررنگ تر و پرپشت تر از همیشه بود و قیافه اش مردانه تر جلوه می کرد، اما او همان مهدی بود...پسر همسایه شان، خواستگاری که دل داد و دل گرفت. قلب محیا شروع به تپیدن کرد و از خدا می خواست این صحنه ثابت بماند تا قامت رعنای مهدی همیشه در جلوی دیدگانش باشد. رقیه رد نگاه محیا را گرفت و وقتی متوجه مهدی شد با التهابی در صدایش گفت: محیا! عجولانه کاری.... اما هنوز حرف نیمه کاره در دهان رقیه بود که مهدی به موازات ماشین رسید و محیا مانند دخترکی ذوق زده در ماشین را باز کرد و... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼