#داستانی تامل برانگیز
#امروز یه مادر پیر رو گذاشته بودن دمِ در خونه! عین یه مبل کهنه یه وسیله ک دیگه کاربردی نداره هر چی در میزد بچهاش درو براش باز نمیکرد میترسید التماس میکرد اشک میریخت ک بچه هاشو براش پیدا کنن بدبخت نمیدونست ک بچه هاش گذاشتنش دم در که خودش بره یه جایی حالا هر جا بجز خونه بچه هاش!
یعنی چی فکر کرده بودن با خودشون اینو درکنمیکنم اما اون پیرزن باید کجا میرفت! میگفت بهم گفتن برو سوپری و بیا برگشتم گفتن از اینجا رفتن هر چی در میزد باز نمیکردن آخه مگه طلبکاری غریبه ای مهمون ناخونده ای بود که با در باز نکردن بره و تموم!؟ عین یه دختر بچه کوچولو بود که پدر مادرشو گم کرده بود و پریشون و حیرون تو کوچه میگشت …
#باید بگم یه چیزی همیشه ته ذهن من هست و همیشه هم با دیدن یه سری چیزا برام تازهتر میشه و با علامت سوال تو ذهنم رژه میره اینه ک چی میشه که آدما حاضر میشن با هم این کارا رو بکنن چی تو این دنیا دیدن که به ب هر قیمتی چنگ میزنن بهش؟! چی میخوان ؟!
چی تو فکرشون درباره این دنیا میگذره خیانت میکنن دروغ میگن زیر پای همو خالی میکنن که چی بشه واقعا؟!!
#دیگه یه پدر مادر بذارید بمونه برا خودتون…
@bartarinhax