🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_نهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها رو که بدرقه کردیم،من رفتم خونه بابام چون طاها اصرار داشت خونه تنها نمونم.
سعی میکرد تو مهمونی های هفتگی خودمو شاد نشون بدم اما دلم پراز غم بود.
یک روز که داشتم از راه کتابخونه برمیگشتم،باید از یه خیابونی که تو فرعی بود عبور میکردم.اون خیابون همیشه خلوت بود.تقریبا به اواسط خیابون رسیده بودم که دوتا موتوری جلومو گرفتن.
چادرمو جلوتر کشیدم و محکم نگهش داشتم.خواستم از بغلشون عبور کنم که یکی شون از موتور پیاده شد و محکم کتفمو کشید و به زمین پرتم کرد.دستم خیلی درد گرفت.
خواستم بلند بشم که با لگد به پهلوم کوبید و پاشو گذاشت رو قفسه سینم و فشار داد.
_ به شوهرت بگو اگه بازم تو کارما دخالت کنه بلایی بدتر ازاین سرخودشو خانوادش میاریم.
بعد چاقوشو گذاشت کنار گوشم و تاشکمم چادرمو پاره کرد.یکی صداش کرد.چاقو رو روی شکمم فشار داد و گفت
_ یادت نره چی گفتم.اگه یادت بره این سری چاقو رو بیشتر فرو میکنم.
پاشو که از روم برداشت نفس راحتی کشیدم.دستمو روی شکمم گذاشتم،احساس کردم دستم خیس شد.دستم خونی بود.سعی کردم از رو زمین بلند بشم.یه دستم به شکمم و یه دستم به دیوار بود.
بالاخره رسیدم خونه،زنگو زدم.در که باز شد و رفتم داخل مهدی تو حیاط بود.وقتی منو دید سریع به طرفم دویدم.
چشمام سیاهی رفت،افتادم بغل مهدی و بعد فقط صدا میشنیدم.
صدای فریاد های مامان و فاطمه.صدای محسن که داشت به اورژانس زنگ میزد.صدای باباکه داشت هدیه رو آروم میکرد تا گریه نکنه.
پلکام سنگین شد و بدنم شل شد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_بیست_و_نهم
طوری آرایش گرفته بودیم که کوه احد پشت سرمان، کوه عینین سمت چپ و مدینه روبه رویمان بود. پیامبر عبدالله بن جُبیر را با پنجاه تیرانداز در شکاف کوه عینین مستقر کردند تا دشمن دورمان نزند.
-ما پیروز شویم یا نشویم، شما همین جا بمانید. سواران دشمن را با تیر از ما دور کنید تا از پشت سر حمله نکنند. حتی اگر دیدید دشمن را شکست دادیم یا کشته شدیم، از مواضع تان تکان نخورید، چون سواران قریش در برابر تیراندازی شما نمی توانند پیشروی کنند.
زن های قریش به پشت لشکرشان رفتند. همچنان می خواندند.
-پسران عبدالدار! شما حامیان آیندگانید. با سلاح های برنده تان جلو بروید.
شنبه هفتم ماه، بالاخره جنگ شروع شد. ابوعامر اولین تیر را به طرفمان پرتاب کرد و با پنجاه نیرویش جلو آمد.
طلحه بن ابی طلحه، پرچم دار قریش که به او لقب مرد شماره یک لشکر را داده بودند، عربده زنان وارد میدان شد.
-شما می گویید کشته های ما در جهنم و کشته های خودتان در بهشت اند. کسی هست که خواهان بهشت باشد یا بخواهد من را به جهنم بفرستد؟
همه به هم نگاه می کردند.
-شماها به حرفی که زنید، کمترین عقیده ای ندارید. و الا برای نبرد پا پیش می گذاشتید.
جلو رفتم، لبخند کجی زد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh