🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#رمان
#قسمت_سی_و_ششم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
غذا رو توی ظرف دربسته و محکمی ریختم.سوارماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه مامان اینا.
همه اونجا بودن.مهدی و فاطمه.میثم و ریحانه.بچه هاشون.هدیه تا منو دید جیغ کشید وپرید بغلم و شروع کرد بوسیدنم.
اونشب کلی گفتیم و خندیدیم.میثم باهمه شوخی میکرد و میخندید.یاسر بی قراری میکرد و ریحانه رو کلافه کرده بود....
دوماه هم به سرعت گذشت.بچه ها ساعت ۴ بعدازظهر بدنیا اومدن.تصمیم گرفتیم اسمشونو بزاریم <ساجده و سجاد>.
طاها که برای عیادتم اومده بود،هی یه نگاه به من میکرد یه نگاه به بچه ها.
+ چیشده؟
_ من چیکار کنم؟
+ چیرو؟
_ سه تا مطهره ساداتو!
+ اینو من باید بگم.
_ خب بگو.
+ چیکارکنم؟
_ چیو؟
+ سه تا آقا طاها رو.
بعد باهم خندیدیم.خیلی قشنگ میخندید.خیلی مرد خوبی بود.همسر نمونه ای بود.مراقب خانوادش بود و باهمه ی سختی هاش لبخند میزد.
آقاجون تو گوششون اذان گفت.یک هفته ای خونه ی مامانم بودم و بعدش خونه طاهاشون.
ساجده و سجاد تازه یک ماهشون شده بود که طاها رفت ماموریت.منم با بچه ها رفتم خونمون.درسته که دست تنها بودم ولی خب خونه ی خودم راحت تر و آزادتر بودم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh