🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_سی_و_یکم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یک ماه ماموریت طاها تموم شده بود و باید برمیگشت ولی هنوز خبری ازش نبود.
بالاخره زنگ زد و گفت تو راهه و داره میاد.
از مامانم خواستم بزاره برم خونه خودم.بابا منو رسوند ولی خودش نیومد داخل.لنگان لنگان و دست بر شکم رفتم داخل.
اول خونه رو مرتب کردم،لباسای کثیف روشستم و اتو کردم.غذا پختم و رفتم خرید کردم.
همه چی مرتب و منظم سرجای خودش بود.لباسامو عوض کردم و منتظر روی مبل نشستم.باصدای زنگ در از افکاراتم بیرون بریدم و درو بازکردم.
با دیدن طاها با یک دسته گل،لبخندی روی لبم جا خوش کرد.بعد از سلام و احوال پرسی وسایلشو ازش گرفتم.
+ طاها جانم! برو یه دوش بگیر تا من غذا رو بکشم و میزو بچینم.
_ مگه میشه رو حرف سادات حرف زد؟چشم ساداتم چشم.
ریز خندیدم و رفتم تو آشپز خونه.چندین بار بهش گفتم انقدر نگو ساداتم ساداتم ولی چیکار کنم تو کَتِش نمیره که نمیره.
تو خونه یا بهم میگه مطهره سادات یا ساداتم،تو جمعی که نامحرم و غریبه زیاد بود بهم میگفت بانوی سادات یا سیده بانو یا سیده خانوم یا سادات خانوم(منم از خجالت آب میشدم).
_ ناهار چی داریم ساداتم؟
+ حدس بزن.
_ از این بو که معلومه قیمست.
+ حس بویاییتم که قوی ماشاالله.
_ از اثرات زندگی باشماست.
بعد هر دو زدیم زیر خنده.بعدناهار ظرف هارو شستمو آشپزخونه رو مرتب کردم و چایی ریختم و رفتم تو هال.
دیدم طاها همونجوری روبه روی تلویزیون و نشسته خوابش برده.دلم نیومد بیدارش کنم،معلوم بود خیلی خسته ست.یه پتو انداختم روش و تلویزیون رو خاموش کردم.لامپ های اضافی رو هم خاموش کردم و رفتم تو اتاق و یه کتاب از قفسه برداشتم و شروع به خوندن کردم...
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh