🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#رمان
#قسمت_شانزدهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
هدیه داشت گریه میکرد و اشکهاش بند اومدنی نبود.فاطمه هم سعی داشت ساکتش کنه ولی نمیشد.
سریع ناهارمو خوردم و رفتم هدیه رو از فاطمه گرفتم تا اونم بره غذاشو بخوره.
بعد ناهار فاطمه و ریحانه میزو مرتب کردن و ظرف هارو شستن.
دو ساعت بعدش مامان گفت آماده بشید بریم خرید...
<هشت ماه بعد...>
چندین ماه از اون روزا میگذره و من هرلحظه بیشتر احساس آرامش میکنم.
تو این هشت ماه دوستامو خوب شناختم.همشون بهم پشت کردن و ازم دور شدن،ولی الان شکرخدا یه رفیق دارم شاه نداره.
امروز قراره برام خواستگار بیاد.من دوست نداشتم بیان به خاطر همین ندیده و نشناخته جوابمو دادم.ولی مامان و بابا اصرار کردن بیان تا آشنا بشیم.
طبق گفته خانواده،ایشون دوست میثم و محسن هستند.پدرشون همکار بابان و مهدی هم میشناستشون و گفته پسر خوبیه.
من تازه ۲۱ سالم بود و دوست داشتم تمرکزم رو درس باشه تا ازدواج.
به اجبار مامان خانوم رفتم کمکش.تا ساعت ۵ و خورده ای بهش کمک کردم.بعدش رفتم نماز خوندمو،حاضر شدم.قبل اینکه مهمونا بیان رفتم تو آشپزخونه و نشستم.
مهدی و میثم با خانواده هاشونم اومده بودن.ریحانه باردار بود.و بچش دو ماه دیگه به دنیا میومد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_شانزدهم
فاطمه به خوبی از پس زندگی مان بر می آمد. دوست نداشتم اذیت شود. روزها زود از سر کار برمیگشتم و کمکش می کردم. برای پخت و پز خانه هیزم می آوردم. خانه را جارو میزدم. از چاه آب می کشیدم و دلو را دم دستش می گذاشتم.
-فاطمه جان! اززندگی کنار تو چقدر احساس خوشبختی میکنم.
لبخند رضایتی که روی لب هایش جا خوش می کرد، مرهمی می شد برای تمام خستگی هایم.
فاطمه گندم و جو هارا آسیاب می کرد، دست هایش تاول می زد. غذا می پخت و علاوه بر این ها به سوال های شرعی خانم ها جواب می داد.
💜💛💜💛💜💛💜
-آزاده جان! قربانت شوم، از بس مشک بلند کرده ای، بندش روی شانه ات جا انداخته است. دست هایت از آسیاب زخم شده است. روشن کردن شعله زیر غذا و جارو کردن خانه اذیتت می کند. حالا که پیامبر اختیار دارِ اسیر های جنگی است، می خواهی از ایشان در خواست خدمتکار کنی؟
فاطمه با نگاهی، که دلم را از لحظه اول محرمیتمان لرزانده بود، موافقت کرد. به خانه پیامبر رفته، اما نتوانسته بود حرفش را بزند.
پیامبر خودشان آمدند.
-دخترم! دیروز که آمدی، احساس کردم کار مهمی داری؛ اما نمی توانی بگویی. خودم آمدم، ببینم موضوع چیست؟
فاطمه خجالت می کشید حرفش را بزند. سر به زیر انداخت. برای پیامبر از سنگینی کارهای خانه گفتم. یک لحظه برق اشک را در چشمانشان دیدم.
🔹
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh