🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#رمان
#قسمت_شصت_نهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دکتر ازم سؤالاتی پرسید و چیزهایی به پرستاری که کنارش ایستاده بود گفت.
~ مادر و برادرات میخوان ببیننت.
دکتر که خارج شد، مامان و داداش محسن اومدن داخل.
_ الهی مادرقربونت بره، حالت خوبه؟
چشمامو به نشونه آره باز و بسته کردم.
_ آبجی جانم خوبی؟ طاها چندباری زنگ زد اما چون تو بیهوش بودی نتونست باهات حرف بزنه، الان بهش زنگ میزنم.
محسن گوشی رو به طرفم گرفت.
با دستای لرزونم تلفن رو ازش گرفتم.
+ اَ..الو...
_ مطهره ساداتم، خوبی عزیزم.
+ خو..بم.
_ خداروشکر.کلی نگرانم کردی.
+ تو..چر..ا..انق..در..زود..رف..تی؟
_ چی؟ یعنی چی؟
+ طا..ها.تو..قول..داد..ی.
_ خانومم بانوی من تاج سرم، التماست می.کنم مراقب خودت و بچهها باش.
بزار من با خیال راحت برم، من قول دادم اما نمیشه که همیشه خوش قول بود، توروخدا مراقب خودت باش! من باید برم ببخش بانو.
و بعد بوق پیوسته.....
اشکهام به سرعت، گونههامو خیس کردند.
قلبم درد گرفت.
دستگاه کنارم چندتا بوق زد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh