🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#رمان
#قسمت_نه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
درسته که داشتم غذا آماده میکردم ولی تمام فکرم پیش اون شهید و طاهایی بود که میخواست بهم تو راه یافتن مسیر حق کمک کنه.
پخت غذا که تموم شد،میزو چیدم و خونه رو سریع مرتب کردم و محسن هم اطلاع دادم.بعدش رفتم تو اتاقم.
خودمو با کتابای درسیم سرگرم کردم و سعی کردم از افکار پوچ بیرون بیام.تلفنمو برداشتم و به نیکا زنگ زدم.
+ سلام بر یار غار خودم.
+ سلام.چطوری؟
+ ممنون.تو خوبی؟
+ بدک نیستم.
+ نبینم غمتو رفیق.کجایی؟
+ خونم.مامان بابا نیستن.محسنم مهمون داره.
+ عه پس تنهایی.میگم بیا بریم یه دوری بزنیم.
+ حسش نیست.
+ عه مطهره.بهونه نیار دیگه.تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
بزور و اجبار نیکا حاضر شدم.پوششم از قبل خیلی بهتر شده بود.
بازکردن در توسط من همزمان شد با ورود و چشم تو چشم شدن من و آقای مهمان.
از دیدن فردی که روبه روم بود انقدر تعجب کرده بودم که فراموش کردم سلام کنم.
با صدای آقای مهمون از فکر بیرون اومدم.
+ سلام.
+ ســـ ســـ سلام.
سریع از در پذیرایی خارج شدم و دویدم سمت حیاط.آیا واقعا درست دیده بودم.اون آقایی که اسمش #طاها و دوست محسن بود همون آقای تهرانی دانشجو جدید دانشکدست؟
تلفنم زنگ میزد،نیکا بود.جواب دادم،گفت که دم در منتظره.
رفتم و سوار ماشینش شدم.تو کل مسیر موزیکی با صدای بلند درحال پخش بود.رسیدیم به کافه ای که پاتوقمون بود.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh