eitaa logo
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
337 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
257 فایل
❧🌺✧﷽✧🌺❧ 🔸کانال بصائر حسینیه ایران در تلاش است که در هر مسأله‌ای برای مخاطبانش روشنگری ایجاد کند تا هیچ‌کس دچار مشکل نشود... فعالیت‌های این کانال در زمینه‌ی👇🏻👇🏻 #سیاسی #اجتماعی #اعتقادی #طنز #مناسبت #آموزش ارتباط با مدیر(ادمین): @omide1404
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍💚🤍💚🤍💚🤍 + سوال که زیاد دارم. + خب بپرسید. + واسه الان نیست. + پس واسه کِیه؟ + بعد از ازدواج. دوباره مدتی سکوت حاکم شد. + باید بهم اجازه بدید فکر کنم. + مشکلی نیست. + خب پس بهتره بریم داخل. بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم. همه نگاه ها برگشت طرف ما.نگاه های متعجب و پرازسوال.نگاه های پراز لبخند. + چیشد دخترم؟ + باید فکرامو بکنم. + چقدر زمان لازم داری؟ + ده روز... تو این چندروز کلی فکر کردم.همه خانواده درمورد خودش و خانوادش گفتن الا میثم. امروز باید جوابمو میدادم.صبح زود میثم اومد خونمون و خواست باهام صحبت کنه. _ ببین مطهره،اومدم یه سری چیزا رو بهت بگم که بعدا نگی کسی چیزی دراین مورد بهم نگفت.طاها شغلش خیلی سخته.ماموریت هاش سنگینه.ممکنه کم بتونه پیش خانوادش باشه.زندگی باهاش سخته.برای تویی که عادت داری دور و برت شلوغ باشه خیلی سخته.لطفا احساسی تصمیم نگیر.خوب فکر کن. حرف های میثم هیچ تاثیری روی تصمیمم نداشت.بعد از رفتن میثم جوابمو به مامان گفتم. به سرعت تاریخ عقد تایین شد.باید برای خرید اماده میشدیم.تو این چند روزه تا عقد علاقه من نسبت بهش بیشتر شد. وقتی سر سفره عقد نشستم خداروشکر کردم و ازش خواستم عاقبتمو کنار طاها بخیر کنه. طاها قرآن رو بهم داد.و خطبه خوندن شروع شد. _ عروس رفته گل بچینه _ عروس رفته گلاب بیاره قرآن رو بوسیدم و در آغوش گرفتم.تو دلم از آقاصاحب الزمان خواستم دعامون کنه و بعد لب زدم... + با اجازه از خانوم فاطمه زهرا و آقا صاحب الزمان و پدرو مادرم . صدای کف و جیغ سالن رو پرکرده بود. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب#حیدر به قلم #آزاده_اسکندری #قسمت_هفدهم غذارا هم زد
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم هفت سال دوم هجری شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشم هایم فاطمه را پاییدم. -پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد. -نخیر. من را بیشتر دوست دارد. باهم می خندیدیم. هردویمان از خوبی هایمان می گفتیم و کم نمی آوردیم. -من پسر فاطمه، دختر اسدم. -من دختر خدیجه کبرایم. -من فرزند صفایم. -من دختر صدرة المنتهایم. -من فخر کائناتم. ... - صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت داد. -چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش. -از محضر شما حیا می کنم. جبرئیل پیامبر را از احوالات ما با خبر کرده بود. آمده بودند به هر کدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده می بارید. -شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟ پیامبر تبسم کردند. -فاطمه! محبوب دلم است. تو هم عزیزدلمی، علی جان! فاطمه بلند شدند و برای پذیرایی یک ظرف خرما آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما می خوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من می گذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم. -علی جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی. -یا رسول الله! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خوردید. اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh