🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
_ من عالیم.بهتر از این نمیشم.حداقل تا ۳,۴ روز دیگه برمیگردم.
+ مطمئن باشم؟
_ مطمئن مطمئن
+ پس ما منتظرتیم.
صدای خنده هاش از پشت تلفن میومد.
لبخند محوی روی لبهام نشست.
_ خانومم من باید برم.مواظب خودتون باشید.فعلا خداحافظ
+ طا..خداحافظ
خواستم چیزی بگم که تلفن قطع شد.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
سعی کردم خودمو کنترل کنم و به کارام برسم.
دوباره به اشپزخونه برگشتم.
تکه های بزرگ بشقاب رو برداشتم و توی پلاستیک گذاشتم.
جارو و خاک انداز برداشتم و تکه های ریز رو جارو کردم.
غذای بچه هارو بردم تو اتاق و بهشون دادم.
خوردن و ازم تشکر کردن.
بالبخند گفتم ( خواهش میکنم نوش جون) و ظرفا رو برداشتم و رفتم اشپزخونه.
ظرفا رو شستم و خشک کردم و توی کابینت چیدم.
خودم اصلا میل غذا نداشتم.
پس باقی غذاهارو گذاشتم تو یخچال و آشپز خونه رو تمیز کردم و بعد رفتم تو حال.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh