🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_پانزده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
تنها کسی که از دیدن من تعجب نکرد آقای تهرانی بود.نزدیک رفتم و سلام گفتم.ازشون تشکر کردم.
+ نیازی به تشکر نیست،من فقط راهنماییتون کردم.شما خودتون مسیرتونو پیدا کردید.
تو نمازخونه دانشگاه نمازمو خوندم.سعی میکردم نمازم اول وقت باشه.
وقتی رفتم خونه فاطمه و ریحانه هم خونه ما بودن.وقتی منو دیدن جلو اومدن و منو در آغوش گرفتن و بوسیدن.
منم بعد احوال پرسی رفتم و هدیه رو بغل کردم و کلی بوسش کردم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.حدودا ۶ ماهش بود.
اجازه گرفتم و رفتم تا لباسمو عوض کنم.رفتم تو اتاقم و نفس راحتی کشیدم.به خدا گفتم:
_ خیلی نوکرتم خداجونم.ممنون که راه درستو نشونم دادی...خیلی عاشقتم..خیلی.
در کمدو باز کردم و تموم مانتوهامو ریختم بیرون.هرچی مانتو کوتاه و جلوبازداشتم جداکردم.در آخر فقط ۲ تا مانتو برام موند.
بقیه مانتوهارو برداشتم و رفتم توهال.همه رو ریختم روی زمین و روبه مامان گفتم:
+ هر کدوم به دردت میخوره برای تمیزکاری یا خیاطی بردار بقیشم هرکاری خواستی بکن.
+ مطمئنی؟اینا که همه نو هستند و توهم خیلی دوستشون داشتی.
+ الان دیگه دوستشون ندارم.
+ باشه.ببر بریزتواتاق خیاطی یه کاریش میکنم حالا.
دوباره لباسارو برداشتم و انداختم تواتاق.دیگه هیچ لباسی نداشتم.مامان گفت بعدازظهر باهمدیگه و زنونه میریم خرید.
محسن و میثم باهم اومدن خونه.بعدش مهدی و بعداونم بابا اومد خونه.
من و ریحانه میزو چیدیم و بعد همه رو صدا زدیم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh