بشیرا نذیرا - سراجا منیرا
#آیت_الله_رودباری (۱)
#مسجد_صفی
#کتابخانه_امیرالمومنین_رشت
در این روزها که مرد بسیار بزرگی از میان ما رخت برکشید و فقدان او یقینا بخشی از برکت جامعه را با خود برد، از معنویات و نورانیت ایشان بسیار گفته اند و خواهند گفت، اما از اقدامات فرهنگی تمدنی ایشان و سخنان سیاسی ایشان پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی تا این لحظه مطلبی ندیده ام.
چند سالی بود که جسته و گریخته به کتابخانه امیرالمومنین ع رشت برای مطالعه کتب درسی و غیر درسی می رفتم. حدودا از سال ۱۳۸۷ ش پاتوق ما شده بود و صبح تا شب آنجا بودیم. آمد و شد در بازار زیبای رشت و سر و صدای کاسبان و دست فروشان و ماهی فروشان و... یک طرف، نماز ظهرهای مسجد صفی یک طرف.
خب گذر ما گیلانی ها به ویژه رشتی ها و روستاها و محله های اطراف رشت، از کودکی حداقل یک باری بابت تحویل وجوهات یا شرکت در مراسمات و... به بیت آیت الله رودباری خورده است. بنابراین نمیشد نماز ظهرهای مسجد صفی به امامت حاج آقا را از دست داد.
سال ۱۳۸۸ ش که اوضاع کشور به هم ریخت، کتابخانه به شدت دو قطبی و سیاست زده شد. ما هم که در اواخر دبیرستان از هیچ چیزی مثل گفتگوی سیاسی و عقیدتی لذت نمی بردیم، در کنار فعالیت در فیس بوک و فیس نما و کلوب و... ، حیاط کتابخانه را برای گفتگوها و بحث ها و جدل ها مناسب دیدیم، هرچند خیلی ها از یقه آخوندی یک بسیجی احساس امنیت نداشتند، ولی خب شناخت های قبلی و اعتمادهای ایجاد شده، سبب اتصال و ارتباط بود.
در گرماگرم فضای تنش زای کشور که حتی نوجوانان رشت را تحت تاثیر قرار داده بود، میان دبیرستانی ها و دانشجویان کتابخانه گاهی شعارهای ممیزی و حرف های آنور آبی شنیده می شد. نکته عجیبش این بود که کتابخانه نه تنها دولتی و حکومتی نبود، بلکه حدود ده یازده سالی بود که توسط یک روحانی احداث شده بود و ماها که ارادت به آخوندها داشتیم برایمان سخت بود که عده ای نان میخورند و نمکدان هم میشکنند. هرچند هزینه ثبت نام این کتابخانه خصوصی سه طبقه یه مقداری از سایر کتابخانه ها بالاتر بود، اما سالی ده پانزده هزار تومن در قبال فضای عالی، میزهای متناسب با مطالعه و ... مبلغ چندانی محسوب نمی شد.
یک روز صبح که به کتابخانه آمدم، دیدم جو سنگین است، عده ای از طرفداران میرحسین و بچه مذهبی ها گرد هم آمده و مشورت میکنند. این اتحاد در آن بلوشو ماجرا را عجیب تر می کرد. یکی از بچه های شدیدا ضداحمدی نژاد سراغم آمد و گفت...
این وقایع نگاری را ادامه می دهم ....
جهت شادی روح آیت الله رودباری صلوات بفرستید
@bashirseraj
بشیرا نذیرا - سراجا منیرا
#آیت_الله_رودباری (۱) #مسجد_صفی #کتابخانه_امیرالمومنین_رشت در این روزها که مرد بسیار بزرگی از میان
#آیت_الله_رودباری (۲)
#مسجد_صفی
#کتابخانه_امیرالمومنین_رشت
هنوز وارد لابی(پس از پذیرش ورودی) نشده بودم. سریع رفتم تا کارت ورودی الکترونیکی را بزنم و ببینم آن دوست عزیز چه می گوید.
به محض چسباندن کارت به دستگاه کارت خوان، کاغذی با شماره به بنده تحویل داده شد.
بله ماجرا این بود که هرکس براساس شماره ای که زمان ورود برایش تعیین می شد، می بایست به طبقه و صندلی مشخص شده می رفت. این کار که احتمالا با اعتراض عده ای اندک و یا سلیقه متصدیان کتابخانه برای اجرای مثلا عدالت (بخوانید مساوات) صورت گرفت، با اکثریت معترض و مخالف مواجه شد.
گفتگوها با مسئولان از صحبت های اخلاقی خارج شد، مخصوصا وقتی منت گذاری ها از طرف برخی مبتنی بر اینکه اینجا کتابخانه خصوصی است و قانون را ما تعیین می کنیم نه اعضاء مطرح شد.
از همان صبح عده ای شروع کردند به جمع کردن مخالفان برای تهیه طومار و ارسال نزد آیت الله رودباری.
نهایتا تصمیم بر این شد همه یا اکثریت مخالفان برای نماز ظهر خود را به مسجدصفی رسانده و اعتراض خود را به حاج آقا برسانند.
ادعاها از این قبیل بود که: ۱. هرکس سحرخیز است، خودش جایش را تعیین می کند ۲. تغییر میز روزانه تمرکز را بر هم زده و عادت کردن در یک روز ممکن نیست
۳. برخی بر اساس طبع گرم و سرد خود جای خود را تعیین می کردند
و دلایلی دیگر.
خلاصه ظهر حدود پنجاه نفر به مسجد صفی رفتیم، اما آن روز حاج آقا تشریف نیاوردند، علت را نمی دانم ، شاید هم من اشتباه میکنم، ولی این طور در خاطر دارم که تصمیم بر این شد فردا با تعداد بیشتری به مسجد صفی برویم.
بله فردا صبح به کتابخانه رفتم دیدم، یکی از دوستان که لاغر و نحیف و مو بلند بود و سومین سالی میشد که پشت کنکور تجربی وقت تلف میکرد و برای پزشک شدن به کتابخانه می آمد، در راه پله مشرف به لابی گفت: نترسید نترسید ما همه با هم هستیم، مرگ بر دیکتاتور و...😒
گفتم خدایا چه بلایی سرمان آمده که باید با این ها متحد شویم؟😅
ظهر شد. در صف های جلوی مسجد جا گرفتیم تا بلافاصله بعد از نماز محترمانه حمله ور شویم. البته جالب بود که مخالفان نظام و انقلاب و ... نیز چاره کار را در عدالت و امر و کلام آیت الله میدانستند.
بعد از نماز و مراجعه چند سائل به حاج آقا، دور ایشان حلقه زدیم، نگاهی گذرا به ما کردند.
یکی از دانشجویان و فرد پشت کنکوری بلند مشغول توضیح دادن بودند. همهمه از همه طرف بلند شد و هرکس در گوشه ای مطلبی میگفت.
خلاصه یک نفر که چهره اش درخاطرم نیست، به نمایندگی ماجرا را توضیح داد و نارضایتی را ابراز کرد.
حاج آقا گفتند: من خبر نداشتم از این اقدام.
اگر اکثریت مخالفید بروید بگویید جمعش کنند.
این کلام آخر نبود.
آخرین جمله ای که از زبان مبارک حاج آقا شنیدم این بود: «اما یادتان نرود، این کتابخانه در تهران نیست که پول نفت به آن وصل باشد. اینجا ما پول نفت نداشتیم ...».
همه خوشحال شدیم و کمی هم به فکر فرو رفتیم و همانند پیروزشدگان کارزار به کتابخانه برگشتیم. فردای آن روز دیگر اثری از آن دم و دستگاه نبود.
جهت شادی روح آیت الله رودباری صلوات بفرستید
@bashirseraj
پیج اینستا:
https://www.instagram.com/p/CbpxVPVIuzRpraw-fQ1Tf3oKcH7XVtr9xc8LdA0/?utm_medium=copy_link