سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود ندیده بودمش.
ـ حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت :“من با عجلهاومدهم که نماز اول وقتم از دست نره”
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شایداینجوری میتوانستم نگهش دارم.
#شهید #ابراهیم_همت
#شهدا #شهادت #سیره_شهدا #خاطرات_شهدا #زندگی_شهدا #نماز #نماز_اول_وقت
زندگی بی شهدا ننگ بود
@bashohada_313