eitaa logo
باسیّدالشهداوشهداتـٰاظُهـور🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4هزار ویدیو
17 فایل
✨﷽✨ فعالیت مجموعه تقدیم به صاحب الزمان(عجّ) و روح تابناک حضرت زهرا(س) و تمام شهیــدان تا ازاین طریق مارا موردعنایت خویش قراردهند و دست مان در دنیا و آخرت بگیرند. {کاربرای رضای خـدا} قرآن صوتی نذرظهـور http://www.parsquran.com/book/ @askarii_313
مشاهده در ایتا
دانلود
باسیّدالشهداوشهداتـٰاظُهـور🇮🇷
‌‌‌‌‌‌‌┄💕۞✨✺‌﷽‌‌‌✺✨۞💕┄ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هشتم نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگران
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✨✺‌﷽‌‌‌✺✨۞✦┄ 📜 💟 بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگشتر میکوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند.... همانطور که انتظارش را داشت امتحانش رو به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بودکه از خیر فیلم موردعلاقه اش گذشت و خانه رادر سکوت برایش آماده کرد. کتاب را بررسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگهای دراز تو هر قدم چند متر رو طی میکنندخنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران..._میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش رادرست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدمهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوزکاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهایی یه اوهویی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم؟ _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی درشٵن ایشون درست کنم یا نه؟مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم ومادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت وگفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست براشون بسازم یا نه؟ ... ✨یا زهرا سلام الله علیها💖 @yasabas💚🌹✨