🌷وصیت نامه شهید حاج قاسم سليمانی🌷
#قسمت_دوم
🔹️خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره كرده ام كه به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند كردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است كه امید دارم قبول كرده باشی.
🔹️ خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی كه از جهنّم عبور میكند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم می لرزد، وای بر من و صراط تو كه از مو نازك تر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یك امیدی به من نوید می دهد كه ممكن است نلرزم، ممكن است نجات پیدا كنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام و دورِ خانه ات چرخیده ام و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع كردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن ها و خزیدن ها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
🔹️خداوندا! سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر می برند؛ یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاكیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر كه شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!خدایا! از كاروان دوستانم جامانده ام
🔹️خداوند، ای عزیز! من سال ها است از كاروانی به جا مانده ام و پیوسته كسانی را به سوی آن روانه میكنم، اما خود جا مانده ام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلكه در قلبم و در چشمم، با اشك و آه یاد شدند.
🌿عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممكن [است] كسی كه چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من كه پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت كنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
🌿عزیزم! من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابان ها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. كریم، حبیب، به كَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل كن.
🔹️خدایا وحشت همه ی وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نكن. مرا به حُرمت كسانی كه حرمتشان را بر خودت واجب كرده ای، قبل از شكستن حریمی كه حرم آنها را خدشه دار میكند، مرا به قافله ای كه به سویت آمدند، متصل كن.
🌿معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس كردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آن چنان كه شایسته تو باشم.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#ماملت_شهادتیم
#ماملت_امام_حسینیم
#لبیک_یاخامنه_ای
#باشهداتاظهور
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌱 🌷وصیتنامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 #قسمت_اول 🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌱شهادت میدهم و پسندیده ام خ
🌱
🌷وصیتنامه شهید سید مجتبی علمدار🌷
#قسمت_دوم
🔹️به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه (س) ( مقام معظم رهبری ) را که همان ناله غریبانه فاطمه (س) خواهد بود به گوش برسد همان طوری که زمان امام خمینی ( ره ) گوش به فرمان بودید و در صحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار از جان و مال و زندگی جهت هر چه بارورتر شدن درخت تنومند اسلام ناب که 1400 سال پیش بدست توانای خاتم پیغمبران محمد بن عبدالله ( ص ) کاشته شده و با خون فاطمه زهرا( س ) بین درب و دیوار و عرق خون آلود پیشانی حیدر ، جگر پاره امام حسن ( ع ) در میان تشت ، بدن پاره پاره و رگ بریده حلقوم ابی عبدالله ( ع ) و خونهای جاری شده از ابدان شهدای کربلا و کربلای ایران آبیاری شد باشند نگذارید که آن واقعه تکرار شود!
حتما می پرسید کدام واقعه ؟
🔸️همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا ( س ) نیمه دل شب دست به دعا بردارد که اللهم عجل وفاتی
🔸️همان واقعه ای که علی ( ع ) از تنهایی با چاه درد دل کند
🔸️ همان واقعه ای که امام حسن مجتبی ( ع ) را سنگ بزنند و آنقدر مظلوم و غریبش کنند که بعد از مرگش جنازه اش را تیرباران کنند ،
🔸️ همان واقعه ای که امام حسین ( ع ) فریاد بزند ( هل من ناصر ینصرنی ) فقط پیکرهای بی سر شهدا تکان بخورد
همان واقعه ای که امام صادق ( ع ) بفرمایند : به تعداد انگشتان یک دست یار و یاور واقعی ندارم
🔸️همان واقعه ای که... و نهایتا همان واقعه ای که امام خمینی ( ره ) بگویند : من جام زهر نوشیده ام و ناله غریبانه ( اللهم عجل وفاتی ) او فاطمه ( س ) را به گریه آورد.
🌿شیعه ها مسلمونا ، حزب اللهی ها ، بسیجی ها و ... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود.
🔹️بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.
🔹️وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنید و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بر روی صورتم بگذارند و قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جد غریبم فاطمه زهرا ( س ) و جد غریبم حسین ( ع ) را بخواند .
🌿به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس
چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است.
🔹️و از مستمعین گرامی می خواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ظلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم می گویم: من از ظلمت قبر و فشار قبر خیلی می ترسم شما را به حق پنج تن آل عبا تا می توانید برایم دعا کنید و نماز شب اول قبر را برای من بخوانید و زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید بسوی آرامگاه می برید تا می توانید مهدی (عج) و فاطمه (س) را صدا بزنید ...
کِی واهمه دارد ز مکافات قیامت آنکس که بود در صف محشر به پناهت
🌿الحقير سيد مجتبی علمدار
🌷#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
#ماملت_شهادتیم
#ماملت_امام_حسینیم
#لبیک_یاخامنه_ای
#باشهدا_تاظهور
#یازیـــنــب
https://eitaa.com/bashohadataazohoor
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷 #قسمت_اول (۴ / ۱) #تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!! 🌷تازه یادمان افتاده بود
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
↩️ادامه دارد ان شاءالله
#سلام_برشهدا
#درآرزوی_شهادت
#باولایت_تاشهادت
#شادی_روح_مطهرشهداوامام_شهداصلوات
#باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
═✧❁🌷یازینب🌷❁
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر #قسمت_اول: از تولد تا گردان ضربت، از کردستان تا خوزستان 🌱 محمدرضا
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر
#قسمت_دوم:
تشکیل خط شیر و تاثیر گذاری ویژه در اجرای عملیات فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا
✊ قهرمان ما در تاریخ ششم آبان ماه سال ۱۳۵۹ به خوزستان رسید. پس از
توقف اولیه در مرکز فرماندهی جبهه
جنوب (گلف) همراه با یحیی رحیم
صفوی به جبهه دارخوین رفت تا با جلوگیری از پیش روی لشکر ۳ زرهی
عراق در شرق کارون، به منظور محاصره اهواز از این سمت، خط دفاعی پربرکت
«شیر» را در روستای محمدیه واقع در شمال آبادان تشکیل دهد.
🌷 #خط_شیر میعادگاه عاشقانی بود که در سالهای بعد، حدود دویست نفر از آنها که خالصانه در آن خط حضور داشتند به شهادت رسیدند. محمدرضا که در خط شیر به «علی آقا» معروف بود، دوران رشد و سیر الی الله خود را از آن جا و در کنار مردانی دوست داشتنی چون شهیدان #عسگری، #رضایی، #خرازی و #ردانی_پور شروع کرد.
🤲🏻 «محمدرضا» که از این به بعد او را «علی آقا» یا «حاج علی» صدا می زنیم در تمام هشت ماه دوره حیات خط شیر در آن جا مستقر بود؛ خطی مقدس با سنگرهای حفره روباهی و نمازهای شبی که در اوج عرفان بود و البته پشه های سمجی که از صدها خمپاره و توپ عراقی بدتر بودند.
↔️ تضاد عملکرد بنی صدر با مبانی فکری امام خمینی (ره) مخصوصاً پس از وقایع ۱۴ اسفند ۱۳۵۹، این اولین رئیس جمهور ایران بعد از انقلاب اسلامی را بیش از پیش به دامان سازمان منافقین کشانید. انحراف بنی صدر مشکلی بود که تاثیرات تعیین کننده ای در صحنه نبرد با دشمن متجاوز به وجود آورده بود.
🔻رزمندگان خط شیر تصمیم گرفتند در آن مقطع بسیار حساس، با اجرای یک عملیات محدود، ادعای بنی صدر را مبنی بر بی اثر بودن نیروهای مردمی در جنگ خنثی کنند؛ رزمنده خط شیر #علی_زاهدی، یکی از اثر گذارترین رزمندگان در تحریک فرماندهان جبهه جنوب برای اجرای عملیاتی بود که در ۱۳۶۰/۳/۲۱ با عنوان «فرمانده كل قوا خمینی روح خدا» علیه لشکر ۳ زرهی عراق با پیروزی به انجام رسید. همان شبی که عصر آن #امام_خمینی (ره) بنی صدر را عزل کردند، این عملیات به اجرا درآمد.
💥علی آقا در محور غربی جاده آسفالت اهواز - آبادان وارد عملیات شد و پس از رسیدن به خاکریز سوم دشمن، به شدت از ناحیه پا مجروح گردید. در حالی که توان حرکت نداشت و در آستانه شهادت یا اسارت بود دوستانش با تلاش بسیار او را به عقب آوردند.
✅ عملیات فرمانده کل قوا، طلیعه عملیات هایی با اندیشه و تفکر بسیجی در جبهه حق بود که قهرمان علی زاهدی، یکی از اثرگذارترین بسیجی ها در خلق این اندیشه جهادی بود.
⏪ ادامه دارد...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #سردارشهید_زاهدی
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 رمان آنلاین #دست_تقدیر #قسمت_اول🎬: محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر ب
#دست_تقدیر
#قسمت_دوم 🎬:
ابوحصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو یک ضعیفه هستی که نمی فهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که ابومعروف محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش می تواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد.
هق هق رقیه بلند شد و ابو حصین لحنش را ملایم تر کرد و گفت: تو نمی دانی من چه لطف بزرگی در حقت می کنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمی گرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او در می آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادر زاده عزیزم به عراق است.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: از خدا بترس ابوحصین، تو می خواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا می خواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی..
ابو حصین خنده صدا داری کرد..
محیا که چیزهای تازه ای می شنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها امده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود.
محیا گوشش را محکم تر به در چسپانید و می خواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا می رسد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسین
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580