eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
156 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 هدیه‌ی امام سجادعلیه السلام‌ در روز شهادت امام سجادعلیه السلام شهید شد: روز عاشورا آنقدر گریه کردم‌که بیهوش شدم. آقایی اومد سمتم و یه بچه گذاشت توی آغوشم و فرمود: بزرگش کن. گفتم: من خودم بچه زیاد دارم ، وقت ندارم. فرمودند: واسه علی‌اصغرِ علیه السلام هم وقت نداری؟ داشت ازم دور می‌شد،که پرسیدم: آقا شما کی هستین؟ برگشتند و فرمودند: امام سجاد علیه السلام .... علی‌اصغر روز میلاد امام ‌سجادعلیه السلام به دنیا اومد. و روز شهادت امام سجاد علیه السلام، در حال خدمت توی تیپ امام سجاد علیه السلام به شهادت رسید. خاطره‌ای از زندگی شهیدعلی اصغراتحادی🌹 📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۳
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌿🍀° عده ای به شهید‌ محمد‌رضا‌ تورجی‌زاده تهمت زده بودند که: " به مجلس تورجی نرید او زیاد از امام ز
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 اولین روزهای سال 63 بود . نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد . سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی ؟ گفتم : تا ببینم کی باشه! گفت : ، گفتم این آقا کی هست ؟ لبخندی زد و گفت : خودم هستم . نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی ؟ گفت : بعضی وقت ها می خونم . گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد . سوز درونی عجیبی داشت . صدایش هم زیبا بود . اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند . علت حضورش را در این گردان سؤال کردم . فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده . کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است . گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد . مدتی گذشت . با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها . گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی . قبول کرد . این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد . بچه ها خیلی دوستش داشتند . همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند . چند روز بعد گفتم م باید معاون گروهان شوی . قبول نمی کرد ، با اسرار به من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی ! با تعجب گفتم : چطــور؟ با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس ! قبول کردم و معاون گروهان شد . مدیریت خیلی خوب بود . 🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 مدتی بعد دوباره را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی . رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم . گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری ! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی ! گفتم : صبــر کن ببینم . یعنی چی که تو باید شرط بذاری ؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری ؟ اصرار می کرد که نگوید . من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی . بالأخره گفت : حاجی تا زنده هستم به کسی نگو ، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم . با تعجب نگاهش می کردم . چیزی نگفتم . بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا را می رود و بعد از خواندنن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بر می گردد . یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم . نگاهی به انداختم . سرش به شیشه بود . مشغول خواندن بود . از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم . می گفت : یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به رسیدم . بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم .
‍🌷سردار شهید محمدرضا تورجی زاده🌷 نام: محمدرضا تورجی زاده نام پدر: حسن ولادت: ۱۳۴۳/۴/۲۳ (شهیدا/اصفهان) شهادت: ۱۳۶۶/۲/۵ (بانه/منطقه عملیاتی کربلای ۱۰) وضعیت تاهل: مجرد نام جهادی: ندارند اخرین مقام: فرمانده گردان یازهرا(س) نحوه شهادت: شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند . جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان . سن شهادت: ۲۳ساله علاقه: ایت الله خامنه ای،شهید بهشتی،حضرت زهرا(س) قسمتی از وصیتنامه شهید: آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید. خداوند می‌گوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون می‌کنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما می‌گیرم. شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمان‌های اوست. قدر امام را بدانید، مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان شکایت نکند. (معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما )
🩸تصویر شهید حملۀ تروریستیِ شاهچراغ ▪️تصویری از حضور پیرغلام اهل بیت، شهید حاج غلام‌عباس عباسی در مراسم عزاداری محرم الحرام سال ۱۴۰۲، که امروز به شهادت رسید. ▪️خوشا به سعادتت که شهادت رو از ارباب گرفتی ▪️این شهید پاسدار بازنشسته سپاه و اصالتا برای شهرستان خرامه در ۷۵ کیلومتری شیراز هستند.
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 که اهل بیت مراقبش بودن وقتی را وضع حمل می کردم، دائماً می خواندم . وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش و می خواندم . یکبار لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد . کولش کردم و رفتم تو کوچه ، نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود . یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی ، شال سبزی بر گردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده ، آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش ، در همین لحظه آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد . راوی : شادی روح و
📌 خواهش یک شهید از زائران کربلا 🔹 شهید شرفخانلو در فرازی از وصیت‌نامه ی عاشورایی‌اش این چنین می‌نویسد: ◇ " چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا می‌روم، خواهش می‌کنم که ان‌شاءالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین(ع) به کربلا ببرید..." ◇◇ ، سرآغاز طلوع فجر شهادت شهيد عزيز بود و همای شهادت در روز ۲۲ فروردين سال ۱۳۶۲ بعد از جلسه‌ی هماهنگی شورای فرماندهی لشكر، بر سر او سایه انداخت . ◇ و وقتی برای رساندن آب به خط مقدم، عازم خط شده بود، تركش خمپاره‌ای بهانه‌ای ساخت برای پيوستن او به قافله شهدای آخرالزمانی امام عشق...
🌷‌ به یاد شهیدی که شهادت را به‌عنوان پاداشِ آزادیِ مهران از امام‌حسین(ع) هدیه گرفت... 🌔 شب قبل از عملیات کربلای‌یک حضرت اباعبدالله(ع) را در عالم رویا می‌­ بیند که با آزادی شهر «مهران» ؛ با یک مرکب از سمت جاده خسروآباد بسمت شهر «مهران» در حرکت هستند ایشان وقتی به نزد رزمندگان می‌رسند بازوی آنها را می‌بوسیدند. ☆ و هنگامی که به سید محسن می‌رسند او را در بغل گرفته و بازوی او را هم می‌بوسند و یک مُهر کربلا به سید محسن می‌دهند و می‌فرمایند: «به‌عنوان پاداش آزادی مهران، این مهر را به تو می‌دهم». ☆ «محسن» وقتی خوابش را برایم تعریف می‌کرد صورتش برافروخته شده بود. هنگامی هم که به شهادت رسید "مهران" آزاد شده بود و ترکش به همان بازویی اصابت کرده بود که در عالم رویا، حضرت سیدالشهدا (علیه‌السلام) آن را بوسیده بودند.ـ. راوی : همرزم شهید "گل‌محمد غزنوی"
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به شهدای عزیز همخوانی دسته جمعی شهدا با مهدی رسولی با هوش مصنوعی... یه عده پای حق که میرسه فراری و یه عده پای حق که میرسه فدایی ان...
✍شهیدی که پیکرش در قبر سالم و از آن عطر خوشی به مشام رسید انگار همین تازه او را دفن کرده باشند. 🟢شهیدی که لات بود حضرت زهرا سلام الله در خواب به او گفت بیاید جبهه در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله به شهادت رسید. 🌹شهید سید حمید میر افضلی سید پابرهنه 🔹در هنگام شهادت نه چشم داشت، نه دست، نه پهلو... 🔸همانند جدش  آخر مادر هرکار کند بچه هایش یاد می‌گیرند... 🔹حسین باقری شهید شد که می خواستیم کنار شهید سید حمید خاکش کنیم. 🔸وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به کندن پایین پای سید حمید. 🟢یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد من دیگر نفهمیدم چی شد. 🟠فردی که مسئول تدفین شهید حسین باقری بود گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا. 🔹گفتم: برود بالا بعد دست کردم در آن حفره که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است. 🟢حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده‌اند به این تازگی بود. ✅راوی بردار شهید میرافضلی
‍ ⭕️ شهیـــدی که ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ... ✨رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند همیشه برای شهدای آینده فاتحه می‌خواند. من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم 🔻پرسید : «می‌دانی این قبر مال کیه؟» گفتم : «نه ! این قبر که هنوز خالی است» 🌹نگاهم کرد و گفت : «اگه خدا قسمت کنه، این‌جا قبر من می‌شه» تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاکسپاری به گلز‌ار شهدا آوردند شهدا را که دفن کردند، یاد حرف آن روزش افتادم؛ توی همان قبری دفن شده بود که قبلا گفته بود ...
✳️ عظمت روحی خانواده‌های‌ اسرا و مفقودین جنگ تحمیلی 🔹خانم بهجت افراز، ملقب به "ام‌الاسرا" که از سال 1363 مسئولیت اداره امور اسرا و مفقودین را بر عهده داشت، در بخشی از کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است می‌گوید: يادم مي‌آيد برخي از خانواده‌ها كه به اداره‌ ما مي‌آمدند، وضعيت خاصي داشتند. مثلاً خانم مسني بود كه يك پسرش شهيد، يك پسرش مفقود و يك پسرش هم جانباز بود. يك پسرش هم در جبهه بود. با اين وضع، مادرش مي‌گفت اي كاش ده پسر داشتم و فداي امام و انقلاب مي‌كردم. 🔹يك روزي خانمي به اداره‌ ما آمد كه پسرش مفقودالاثر بود. دختر جواني هم همراه او بود، به مادر مفقود عرض كردم: «تحصيلات دخترخانم‌تان در چه حد است؟» پاسخ داد: «ديپلم است». گفتم: «منزلتان كجاست؟» گفت: «جاده ساوه است». به ايشان عرض كردم: «ما به نيرو احتياج داريم. مي‌خواهيد دخترتان اينجا مشغول به كار شود؟» انتظار داشتم آن خانم خوشحال شود و استقبال كند. چون در آن زمان واقعاً خيلي‌ها آرزوي استخدام شدن داشتند. امّا آن خانم پاسخي به من داد كه واقعاً شرمنده شدم. به من جواب داد: «خانم ما بچه‌مان را نداديم كه از قِبَل خون او دخترمان استخدام شود. اگر بخواهيد به‌خاطر پسرم، دخترم را استخدام كنيد، نه؛ قبول نمي‌كنم. 🔹 چون پسرم قبل از اين‌كه به جبهه برود، به ما مي‌گفت: «مادر مبادا بروي در صف كوپن بايستي و بخواهي جنس بگيري و به ‌اين ترتيب تعداد صف‌ها را زياد كني كه دشمن از آن سوءاستفاده بكند و عكس شما را بگيرد و در روزنامه‌هاي خارجي چاپ كند. صبر كن وقتي همه‌ مردم اجناس كوپني خود را گرفتند و ديگر صفي وجود نداشت، برو ارزاق خود را بگير». عظمت روحي و بزرگواري‌هايي كه در بعضي از افراد ديدم، واقعاً عجيب بود. -------------------------------------------