یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. » صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم به م گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. » توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی به م گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. »
📖یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص ۷۷
🌹شهید مهدی باکری
#ایثار
#سیره_شهدا
#با_شهدا_تا_ظهور_مهدی_عج
« علیاکبر! توی قمقمه آب نیست.»
وقتی این را شنید. قمقمهاش را به طرفم گرفت و گفت:« بیا بگیر بخور، ولی کم بخور!».
عملیات پاتک مهران بود و هوای بسیار گرم. تدارکات کم میرسید.
هر روز فقط یک قمقمه آب. آن شب تقریباً همه آب خود را تمام کرده بودند امّا علیاکبر قمقمهاش پر از آب بود. گفتم:« اینکه پُرِپُره.»
گفت:« نه، گذاشتم اگه بچهها تشنه شدن، بهشون بدم.»
🌹شهید علیاکبر ابراهیمی
📖منبع: فرهنگنامه شهدای سمنان، جلد ۱، ص ۴۰
#سیره_شهدا
#ایثار
#عطش
#با_شهدا_تا_ظهور_مهدی_عج
همیشه وقتی از مدرسه برمی گشت، می آمد مغازه و تا داخل می شد می گفت: « سلام عمو»
یك روز آمد سلام كرد و كیف و كتابش را در گوشه ای گذاشت. هوا سرد بود. سرم را بلند كردم، با تعجب دیدم كت نپوشیده. پرسیدم: « كتت را چه كردی، عموجان؟!»
اول جواب نمی داد، ولی بعد گفت: « صبح هوا سرد بود، همین الان هم كه آفتاب بالا آمده، باز هوا سرد است. »
گفتم: « خوب دیگه بدتر. »
گفت: « همانطور كه ما سردمان می شود، دیگران هم سردشان می شود. »
گفتم: «باز هم از این كارها كردی ؟ »
بار اولش نبود كه از این كارها می كرد. گفت: «داشتم می رفتم مدرسه. از پیچ كه گذشتم، منظره ای نظرم را جلب كرد. اول می خواستم بی توجه از كنارش بگذرم، ولی چیزی به پاهایم اجازه حركت نمی داد و مثل آهنربا مرا به طرف خود جذب می كرد. توی صورتش نگاه كردم، بیچاره صورتش از سرما كبود شده بود. خواستم از كنارش رد شوم ولی نتوانستم. نگاهی به من انداخت. جلو رفتم و بدون هیچ حرفی كتم را درآوردم و به او دادم. »
🌹شهید یوسف کلاهدوز
📖 کتاب هالهای از نور، ص۳
#سیره_شهدا
#ایثار
#با_شهدا_تا_ظهور_مهدی_عج