هدایت شده از کانون فرهنگی هنری الغدیر
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️از یهودی ها یاد بگیریم!♨️
💝 جشن خانگی ....💝
❇️ چگونه جشن دهۀ فجر را به خانه بیاوریم؟
حالا که قراره ۴۵ سالگی انقلاب اسلامی را جشن بگیریم ، بهتر است از خانه خود شروع کنیم .
#جشنخانگی
#دههفجر
#پویشهمیارانقلاب
┄┅•═༅𖣔✾🌺🌺🌺🌺✾𖣔༅═•┅┄
▫️کانون فرهنگی تربیتی الغدیر
╭━━⊰ ❀ 🇮🇷 ❀ ⊱━━╮
🆔 @kanoon_alghadir_slamshahr
╰━━⊰ ❀ 🇮🇷 ❀ ⊱━━╯
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
۱۸ شهریور ۱۳۸۳ --- سالروز شهادت سردار گمنام سپاه؛ شهید حاج داود کریمی👇 ▫️مبارز سیاسی، قبل از انقلاب
💠 سردار گمنام سپاه؛ شهید حاج داود کریمی👇
▫️مبارز سیاسی، قبل از انقلاب، برعلیه رژیم وابسته پهلوی
▫️از اعضای شورای مرکزی سپاه--بعد از پیروزی انقلاب
▫️فرمانده سپاه غرب کشور
▫️فرمانده سپاه تهران
▫️فرمانده عملیات جنوب کشور در آغاز جنگ تحمیلی(زمانی که شهید حسن باقری، معاون اطلاعات-عملیات او بود)
⚪️ داودکریمی، مجاهد و مبارز مومن و خستگی ناپذیر در سال۸۳ بر اثر عوارض ناشی از بمباران شیمیایی صدام در دوران جنگ، به یاران شهیدش پیوست
ا▫️▫️▫️▫️▫️
📌 پیام شهیدکریمی بمسئولین: اگر لایق کاری نباشی و بپذیری خیانت کرده ای!
🔹️یکی از شاگردان حاج داود تعریف میکند، روزی از او پرسیدم:
▫️حاجی، آدم بزرگا چه کسانی هستند؟
▪️حاج داود با حوصله جوابش را میدهد: "من خیلی از آنها را میشناختم؛ اما همهشان شهید شدند. اگر میخواهی آدمهای بزرگ را ببینی باید بروی به بهشت زهرا و از قطعه شهدا دیدن کنی. خودشان را که نه، عکسشان را میبینی!"
▫️راست میگویند که شما فرمانده آنها بودید؟
▪️حاج داود برای چند لحظه کارش را رها میکند؛ و میگوید: چه فایده، فرماندهای که از گردان و لشگرش جا بماند که دیگر فرمانده نیست؛ ای کاش من هم یک نیروی عادی و بینام و نشان بودم
وقتی این کلمات از دهانش خارج میشود، اشک در چشمانش حلقه میبندد
▫️شما چرا بعد از جنگ مسئولیتی نگرفتید؟
▪️میگوید: مسئولیتی که گرفتنی باشد، واویلاست! فکر میکنم اگر کسی در کاری وارد نباشد و یا از او لایقتر باشد و مسئولیتی را قبول کند، خیانت کرده است!
📷👆فرماندهان و مسوولان سپاه (اوایل دهه ۶۰)
ایستاده-میانی: شهید داود کریمی
نشسته-میانی: شهید محمد بروجردی
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷 ازش پرسیدم: چیکار میکنی که این متن ها رو مینویسی؟! گفت: خودمم نمیدونم. اما اگه میخواۍ که
🌷 شهید آوینی
با وضو ، رو به قبله
▫️همکار شهید آوینی می گفت: آمدیم شروع کنیم پشت دستگاه برای ادیت کردن فیلم ها (روایت فتح) من نشسته بودم ؛ سید رفت بیرون وضو گرفت آمد ؛ آمدم کار کنم دوباره رفت بیرون وضو گرفت امد.. به او گفتم آقا سید وسواسی شدی؟
فهمید که من وضو نگرفتم و بدون وضو دارم به کار دست می زنم.
تو رو خدا امر به معروف و نهی از منکر را نگاه کنید؛ نشد که مستقیم به او بگوید پسر جان پاشو برو وضو بگیر ...
... درسته این ها فیلم هست و جسم مرده است ؛ ولی ما راجع به یک موضوعی داریم صحبت میکنیم که فلسفه ای داره ... مثل نماز خواندن باید وضو بگیریم. برای این که اذن دخول بدهند که اجازه بدهند برای شهدا کار کنیم و قلم بزنیم، فیلم بسازیم. باید وضو بگیریم. نمیشه همینطوری دست زد به کار.
تازه یک طوری نمی گوید که به او بر بخورد (دلش بشکند)
میز کارش هم حتما و بههر شکل باید رو به قبله باشد ؛ عین نماز خواندن ...
راوی: حاج سعید قاسمی
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌟 #روایتگری | #خاطرات_شهدا 🔰 زیر باران نگاهش.... 🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده
با آغاز مبارزات ملت ایران در برابر رژیم شاهنشاهی، #احمد هم مبارزات خود علیه شاه را آغاز میکند و یک بار هم توسط ساواک دستگیر میشود.
محسن رضایی درباره مبارزات #احمد_کاظمی پیش از انقلاب میگوید : « در سالهای 1356 و 1357 در تظاهرات و راهپیمایی و پخش اعلامیه و شعارنویسی فعال بود.
در آخرین محرم قبل از پیروزی انقلاب، مأمورین ساواک او را در میان دسته عزاداری شناسایی و بازداشت میکنند.
چند ماهی در زندان ساواک بود که به شدت او را شکنجه کرده بودند، پاسبانی با چکمه به دهان #احمد کوبیده بود که تا یک ماه پس از آزادی خونریزی بینی داشت.
خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت هر چه مادر میگفت این از خدا بی خبرها چه به روز تو آوردن؟
می گفت هیچی مادر!
بینی اش را هم از خون های لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش می دیدیم فهمیدیم شکسته.
خودش می گفت این خون ها مال اینه که تو زندان سرما خوردم!
اثرات آن شکستگی بینی تا آخر عمر همراهش بود با اینکه یک بار هم عملش کردند ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج می برد .
پس از پیروزی انقلاب، مسئولین قضایی نجفآباد از ایشان میخواهند که شکنجه گرانش را معرفی کند تا آنها را محاکمه کنند، او زیر بار نمیرود و میگوید انقلاب آنها را تنبیه کرده است.
جالب است که یکی از همین افراد، چند سال قبل از #شهادت احمد، برای انتقال فرزندش از دانشگاه آزاد یک شهر به شهر دیگر از #احمد_کاظمی طلب کمک کرده بود و او هم به دانشگاه آزاد توصیه کرده بود که مشکل ایشان را حل کنید.
لبخند مصطفی
خاطره ای از همرزم شهید مصطفی عارفی(ابوطاها)🌷🌷
.....هنوز لبخند مصطفی جلو چشامه......😊🌷
پنج نفری نشسته بودیم سر سفره
گفتم از ما پنج تا یکیمون خمس این راه میشه .... 🌺
بیاین یک قراری بذاریم هرکس شهید شد اون لحظه آخر اینکه میگن امام حسین علیه السلام و بقیه اهل بیت اون لحظه آخر میان ....
هرکس شهید شد و اهل بیت رو دید یک کاری کنه بقیه بفهمن که دیده....😉
با اینکه میدونستیم راست بود این قضیه و فقط این در حد یک شوخی بود که گفتیم...
چون ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمیذارن ...
قرار بر این شد هرکس شهید شد لبخند بزنه ....😊
بعد از چند ساعت که رفتیم برا باز پس گیری و آوردن پیکر شهدا ....
وقتی از تل رفتم بالا رسیدیم به سنگر آقا مصطفی دیدم مصطفی به صورت رو زمین بود ...😔
همین که مصطفی رو برگردوندم دیدم خون تازه از مصطفی ریخت رو زمین انگار همین الان شهید شده... و دیدم یک لبخند نازی رو صورت مصطفی ست ....❤️
اونجا یاد اون شوخی سر سفره افتادم ....😌
تا اینکه مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابه جا شد اما هنوز لبخند مصطفی بود.....
خدارو شکر تمام لباسای من متبرکبه خون شهید مصطفی شده بود.....🌹🌹
هنوز لبخند اون صحنه که دیدمش جلو چشامه.... ❤️
دیدار امام زمان
خاطره از یکی از همرزمان شهید سیاهکالی❣
شبی که عملیات داشتیم حمید آقا رو بعد از آسیب دیدگی داشتیم میاوردیم عقب...داخل نفر بر بودیم شدت خونریزی بسیار زیاد بود😔😔😔😔اما حمید جان حتی تو اون لحظات مراقب رفتارش بود و مدام به ما میگفت ببخشید خونم روی شما میریزه!!!!مدام ذکر با حسین و یا زهرا میگفت🌹🌹🌹🌹چشماش بسته بود یکی از دوستان صداش زد که حمید جان من رو میشناسی حمید آقا گفتن بله .ا.جان مگه میشه دوستم رو نشناسم بعد دوباره چشماش رو بست و ذکر گفت دوباره چشماش رو باز کرد در حالی که دستش روی پیشانیش بود بالای سرش رو نگاه کرد و گفت یا ابا صالح المهدی و لبخند زد و چشماش رو بست و دیگه نفس نکشید😭من حس کردم یه نوری از بدنش خارج شد😭شروع کردم به گریه و داد زدن و صداش میزدم....ولی دیگه جواب نمیداد😭یکی از همرزم ها اومد و دلداریم داد و گفت بخدا حمید جان عالی پر کشید بخدا معلوم بود امام زمان عج رو دید و رفت🌹🌹🌹
خوشبحالت همرزم غیور و شجاعم به خدا که در شجاعت در میدان نبرد مثل یک شیر بودی و به تو غبطه میخوردم😭
📌 مسیرشهادت برای قهرمان موتور کراس کشور
🔹️ فرزند ایران که باشی، گوشت و پوستت که با مهر اهل بیت علیهمالسلام آمیخته باشد، فرقی نمیکند که در دهه پنجاه و بحبوحه انقلاب به دنیا آمده باشی یا در دهه ۷۰ و ۸۰ و اوج هیاهوی رسانههای غربی، دل که درست باشد مسیرش را درست انتخاب میکند.
◇ میگویند بچههای دهه هفتادی شاخهای اینستاگرام هستند، دنیای اینها با دنیای بچههای انقلاب خیلی متفاوت است، دنیای مجازی اینها را غرق خود کرده، اصلا از شکل و ظاهرشان هم میتوان این را فهمید.
◇ اما وقتی پای سنگ محک به میان بیاید، عیار جوان امروزی هم به خوبی نمایان میشود
◇ جوانان مدافع حرم امروزی را دیدیم که با تمام وجود از حریم اهل بیت (ع) و انسانیت دفاع کردند و حماسه آفریدند.
◇ شهید محمدکاظم (پژمان) توفیقی مثال بارز یکی از همین جوانان است، کسی که قهرمان موتور کراس کشور شده بود، با صلابت و شجاعت پا در مسیری میگذارد که هر کسی جرئت عبور از آن را ندارد، او از هیچ چیز باک ندارد، نه از تیر و ترکش دشمن و نه از مسیر صعبالعبور، او فقط به انجام تکلیف میاندیشد و وصال محبوب. و چه زیبا در این راه جانش را فدای حق و حقیقت میکند...
◇ محمد کاظم توفیقی (پژمان) در دهم بهمن ماه سال ۱۳۷۰ در شهر کازرون متولد و در ۱۶ بهمن ماه سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب در حلب سوریه به شهادت رسید.
📌 شهیدی که سرش متلاشی شد و
سینه اش شکافت.
🔷️ شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم. تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم.
◇ شب دوم عملیات، رضا نورمحمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع ۱۷۰ و عرض ۷۰ سانتیمتر مستقر کرد و منتظر صدور فرمان حمله بودیم.
◇ هوا خیلی سرد بود و بالاپوش بچهها کم. من و نورمحمدی هر دو زیر یک پتو استراحت میکردیم. دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود
◇ چند نفر از بچهها شهید و مجروح میشدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود. رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب میرفتم که خمپارهای نزدیک سرمان منفجر شد. رضا بیدار نشد.
◇ گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست. لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بیسیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد.
◇ هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباسهایش غرق خون است و ترکشی به سینهاش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود. درحالیکه دستانم از شدت ناراحتی میلرزید گوشی بیسیم را که مستمر میگفت: «رضا، رضا، احمد»
◇ بی سیم را برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید رضا نورمحمدی
🍂 خط شکنی
به عشق امام
شب عملیات والفجر ۸ که نیروها باید به دل امواج خروشان اروند می زدند، شهید مِزِرجی
به شهید شوشتری گفت:
« امشب اگر عراقیها ما را نزنند، توی آب کوسهها میزنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لای سیم خاردار و تلههای انفجاری گیر میکنیم.
با محاسبات مادی،
امشب ما نمیتوانیم از آب رد بشویم. من امشب فقط وارد آب میشوم تا امام که در جماران است، به ایشان خبر بدهند که آقا! بچهها به عشق تو زدند به خط.
دیگر برای من مهم نیست که آن طرف خط برسیم یا نرسیم».
و بعد از آن گفت:
«آنی که وظیفه ماست وارد آب شدن است، از این آب بیرون آمدن دیگر در اختیار و وظیفه ما نیست؛ آنش با خداست.
بعد گفت که خدای آن طرف اروند،
خدای این طرف اروند است. اگر کسی این طرف اروند قلبش آرام است، آن طرف میترسد، توحیدش مشکل دارد»
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
از همه زودتر میومد جلسه؛ تا بقیه برسند دو رکعت #نماز میخوند. یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:
🌸🌷خاطره ای ازشهید مهدی زین الدین🌹
*پلوخور
شهید زين الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می گرفت.
او به بچه هایی که خوب به خودشان می رسیدند و حسابی غذا می خوردند، می گفت: «پلو خور!»
یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچه ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!»
بندۀ خدا که کاملاً غافلگير و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت!
شهیدمهدی زین الدین
**بی نهایت عشق؛
دلش نمی خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود .
آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ی عکس هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم .
همیشه پنهان کار بود . حتی زخمی شدنش را هم از دیگران پنهان می کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می کند ، ولی چیزی را بروز نداد .
وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته
می خواند .
مجید از ناحیه ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده اش بودیم متوجه شویم .
شهیدمجیدزین الدین