eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
155 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
*نکات کلیدی جزء چهارم* - از تفرقه دوری کنید و دین را محور وحدت قرار دهید. (آل عمران: 103) 2- مردم را به خوبی سفارش کنید و از زشتی باز دارید تا خوشبخت شوید.(آل عمران: 104) 3- سفره دلتان را پیش دشمن باز نکنید که آنها آرزو دارند همیشه در سختی باشید. (آل عمران: 118) 4- در حال رفاه و سختی از حال نیازمندان غافل نشوید. (آل عمران: 134) 5- خشن و تند خو نباشید تا محبوب مردم شوید. (آل عمران: 159) 6- بدانید که حتماً از طریق مال و جانتان آزمایش می شوید. (آل عمران: 186) 7- در زندگی شخصی و اجتماعی صبور باشید و در برابر فتنه ها همبستگی تان را تقویت کنید. (آل عمران: 200) 8- توبه را تا دم مرگ عقب نیندازید که قبول نمی شود. (نساء: 18) 9- با همسرانتان خوش رفتاری کنید و در مشکلات خانوادگی فوری به فکر جدایی نیفتید.(نساء: 19)
.... ❣ ساعتها خواب نمی مانند؛ این منم که عمریست در خواب زیستن را تجربه میکنم⏰ ساعاتها خواب نمی مانند... هر سحر دور چشمان تو میگردند و در جذبه مهربانیت چونان ظرفی فنا شده گم میشوند🌼 خواب مانده منم!!!! که هر رمضان بوسه بارانم میکنی و باز چونان اهویی رمیده از اغوشت میگریزم💔 پنجمین سحر است؛✨ که آرام، پلکهایم را باز میکنی، و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید😍 راستی من مانده ام.... تو بنده ی دیگری جز من نداری؟؟؟ که حتی یک نگاه هم رهایم نمی کنی؟؟؟ و من چنان فراموشت میکنم که گویی هزار دلبر عاشق پیشه جز تو احاطه ام کرده است😔👌🏻 مرا ببخش دلبر همه چیز تمام من💞 سجاده ام بوی عشق گرفته است... بوی مغفرت تو را... 🌸 پنجمین سحر را به نام مغفرتت می گشایم و نام تورا چنان جرعه جرعه سر میکشم که نور چشمانت تمام لجن های قلبم را به چشم برهم زدنی تار و مار کند قنوت منو نام نامی تو🙏🏻 یا غفار... یا غفار... یا غفار... ❤️
۲۵ اسفند‌ سالروز شهادت فرمانده‌ جاویدنشانی است که نه تنها در گرفتن جیره و خدمات جبهه برای خودش حق تقدم قائل نشد ، بلکه برای آوردن جنازه‌ برادرش هم از جایگاه فرماندهی استفاده نکرد و گفت هر وقت پیکر تمام شهدا را آوردید پیکر حمید را هم بياوريد و این‌گونه شد که هر دو برادر جاویدالاثر شدند .🕊 "سلام بر شهید جاویدالاثر مهدی باکری"
✅شهردار ✍️شب بود، باران شدیدی می‌بارید و هر لحظه هم بیشتر می‌شد، مهدی از جا بلند شد و گفت: دیگر باید بروم. گفتم: کجا؟ گفت: جای بدی نمی‌روم، نپرس. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت: بلند شو با هم برویم ببین کجا می‌روم! رفتیم تا رسید به جلبی‌آباد. گفتم: اینجا آمدی چکار؟ گفت: روی زمین را نمی‌بینی چقدر آب جمع شده؟ یعنی ما شهردار این شهریم. باید جوابگو باشیم. 📚شهید مهدی باکری، شهردار آن زمان ارومیه ۲۵ اسفند سالروز شهادت🕊
گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش، اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. 🌷 🌷
🌷روایت آخرین لحظات زندگی شهید مهدی باکری، از زبان شهید احمد کاظمی، توسط شهید حاج قاسم 👌 🌷فرماندهان سپاه و از شهدای شاخصی بود که در دوران دفاع مقدس در بیست و پنجم بهمن۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزایر مجنون جاویدالاثر شد. شهید مهدی باکری از سرداران هشت سال دفاع مقدس و الگویی بی نظیر برای جوانان نسل های مختلف به شمار می رود؛ جمله معروف “خدایا مرا پاکیزه بپذیر” این شهید والامقام همواره سرلوحه زندگی رهروان صدیق راه شهادت به شمار می رود... ✍داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت...گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.ِ. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم... کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
📌 روایت آخرین ساعات شهادت مهدی باکری از زبان شهید قتبرلو 🔷️‍ ‍ روایت سردار شهید محمد قنبرلو آخرین ساعات شهادت مهدی باکری: «دشمن تا روی سیل بند رسید و من به برادر باکری گفتم: به خاطر اسلام شما برگردید ، دیگر خواهش کردن من تا حد گریه رسیده بود که قبول کرد سکان دار تنها قایق باقی مانده که زخمی شده بود را به عقب ببرد ◇ رفت و سریع برگشت ،هرچه مدارک در جیب داشت را به داخل دجله انداخت ◇ با خوشحالی برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد. گاهی تکبیر می گفت، لحظاتی امام زمان(عج) را صدا می زد، انگار می دانست که شهید خواهد شد ◇ در یک لحظه ترکش کوچکی به بدنم اصابت کرد که او آمد و آر.پی.جی را از من گرفت ◇ هرکسی زخمی می شد را به داخل قایق می بردیم، آقا مهدی پی در پی تیراندازی می کرد که یک دفعه ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، با عجله او را برگردانده و در بغل گرفتم. ◇ دیدم که از پیشانی او خون بیرون می آید. هرچه او را صدا زدم ، فقط نگاهم می کرد. ◇ با قایق به همراه مهدی، سایر شهدا و زخمی ها به طرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم ◇ دشمن قایق را زیر رگبار گرفت و با شلیک یک آر.پی.جی موتور قایق آتش گرفت،بنزین داخل قایق شد و آتش همه قایق را در برگرفت. ◇ ما که به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، در حالی که نمی توانستیم کاری انجام دهیم
این تصویر مرد ۴۰ یا ۵۰ ساله نیست! چهره جوان ۲۸ساله‌ای است که پس از چند شبانه روز نبرد سخت با دشمن و نداشتن استراحت در عملیات بدر اینچنین خسته نظاره‌گر من و شماست...! سالروز شهادت عارف باالله، سردار مهندس مهدی باکری گرامی باد.
فرمانده دلاور لشگر10سیدالشهداء(ع) در ظهر روز 25 اسفندماه 1363 آسمانی شد. و 13 سال بعد پیکرش در گلزار شهدای تهران آرام گرفت..
رستگاری در جزیره .... پس از عملیات خیبر و شکست‌ های متعددِ رزمندگان در مناطق‌مختلف‌عملیاتی، مباحثی بر سر نحوه اداره عملیات ها در میان یگانهای سپاه تهران و ستادکل سپاه ایجاد شد، در این راستا حاج‌ کاظم از جمله فرماندهانی بود که برای ایجاد سهولت در فرماندهی جنگ و یک دستی در اداره عملیات ها، داوطلبانه از تمام مسئولیت های خود کناره گرفت و به فاصله مدت کوتاهی ، به صورت یک پاسدار بسیجی در عملیات بدر شرکت‌کرده و در خط‌مقدم نبرد (شرق رودخانه‌دجله) به تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ شربت شهادت را نوشید و پیکر مطهرش بعداز ۱۳ سال غربت و فراق به وطن بازگشت.
فرمانده شهیدلشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) . حاج کاظم نجفی رستگار در نخستین روزهای بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به‌ دنیا آمد. با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز غائله کردستان و تحرکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای «شهید چمران» راهی کردستان شد و آموزش‌های چریکی را در آن‌جا فرا گرفت.کاظم پس از بازگشت از کردستان و آموختن فنون نظامی و جنگ شهری از سوی شهید چمران و جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان»، در «پادگان توحید» به عضویت رسمی سپاه درآمد و بعد از مدتی به «فیروزکوه» رفت و کلاس‌های آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد. پس از مدتی حاج کاظم را به‌ عنوان فرمانده یکی از گردان‌های تیپ محمد رسول الله (ص)، که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از ۶ ماه فعالیت، «مسئولیت واحد عملیات» را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند. ☀️ رستگار در این زمان طی مأموریتی جهت توانمند سازی نیروهای «حزب‌الله»، به‌عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسئولیت تعدادی از عملیات‌ها را برعهده گرفت. حاج کاظم در راه آماده‌سازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بازگشت او با تشکیل تیپ دوم سپاه تهران مصادف شد که این تیپ به‌ نام مبارک «سیدالشهدا(ع)» مزین شد و با جمعی از یاران و دوستانش، فرماندهی عملیات تیپ را عهده‌دار شد. در مهرماه سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و چند روز بعد به جبهه رفت. تا اینکه پس از حضور مداوم در جبهه در جریان ، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله (منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر این فرمانده شهید بعد از ۱۳ سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت. ☀️متن وصیتنامه شهید کاظم نجفی رستگار به شرح زیر است: «بسم ‌الله ‌الرّحمن الرّحیم انا لله و انا الیه راجعون ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم و شیعه علی علیه السّلام قرار داد و سپاس خدای را که با آوردن حق از ظلمت به روشنایی و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچک‌ترین خدمتگزاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرار داد. امیدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصیب بنده گناهکار خود بفرماید و مرا به آرزوی قلبی خود، یعنی شهادت فی سبیل‌الله برساند که تنها راه نجات خود می‌دانم و آرزوی دیگرم این است که اگر خداوند شهادت را نصیب بنده گناهکار خود کرد، دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمه معصومین به‌ خصوص سیدالشهدا (ع)بروم. من راهم را آگاهانه انتخاب کردم و اگر وقتم را شبانه‌روز در اختیار این انقلاب گذاشتم، چون خود را بدهکار انقلاب و اسلام می‌دانم و انقلاب اسلامی گردن بنده حق زیادی داشت که امیدوارم توانسته باشم جزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد. پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنایانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقی که بر گردن من داشتند ادا کنم، عذر می‌خواهم. برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر می‌نمایم و امیدوارم تقوا را پیشه خود قرار دهند. از همسرم عذر می‌خواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه‌ بسا او را اذیت فراوان کردم و از خداوند طلب اجر و رحمت برای او می‌کنم که در مدت زندگی صبر زیاد به خاطر خداوند انجام داد و رنج‌های فراوان کشید. از تمام اقوام و آشنایان و دوستان طلب حلالیت و التماس دعا دارم؛ به علت وضعیت جنگ مدت سه سال که در جبهه بودم، نتوانستم امر واجب خدا یعنی روزه را انجام بدهم. همچنین در رابطه با خرید خانه به مبلغ ۲۲۳ هزار تومان از علی تاجیک و ۶۵ هزار تومان از حسین کاوکدو و ۱۰ هزار تومان از حاج محمد علی دولابی قرض کردم و مبلغ ۳۰ هزار تومان از همسرم که خانه برای همسرم است و موتورم را برای جبهه در نظر گرفتم. والسلام کاظم نجفی رستگار ساعت ۹ شب مورخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ ادامه را در آدرس زیر مطالعه کنید👇 https://b2n.ir/m56769
⁉️ راز فرماندهی 💥نجفی رستگار، فرمانده لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع) بود. خانواده اش از این سمت و مسئولیت وی هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، اخویِ او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. آنها در جمع نیروها نشسته بودند و دونفری در حال گفنگو با یکدیگر. از قضا در آن زمان قرار بود او برای نیروها سخنرانی کند. بناگاه از جایگاه اعلام شد: 👇 🎤 «از فرمانده لشگر دعوت می کنیم برای سخنرانی تشریف بیاورند» رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می کرد که «چرا در میان جمعیت بلند شدی⁉️» حتما با خودش گفته بود: 😇 «برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» 🔹حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم. . . . خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادر او متحیر مانده بود. . . بعد از سخنرانی، حاج کاظم به برادرش سفارش کرد این قضیه هیچ جا درز نکنه‼️ فقط بین خودمان باشد... ... اگر چه بعد از مدتی، جریان مسئولیت و فرماندهی او لو رفت و خانواده و فک و فامیل همه از این موضوع آگاه شدند! (ع)