eitaa logo
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
722 ویدیو
97 فایل
روزمرگی یه بسیجی اهل دل...🚶 و یسری حرفای خودمونی ...👌 بمون تو جمعمونو کیف کن 🙂😉 ظهور :۱‌۴‌۰‌۲‌/‌۱‌۲‌/‌۲‌۶ ناشناس: https://eitaa.com/joinchat/2819687415C251eb079ad
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا اینم از اسامی
ایشالا هر روز ۱۰۰ لعن به اسم اون روز حواله میکنیم 🔥
نفر اول( امروز ) : ابوبکر لعنه الله علیه
🎙یه رپ خفن از که خیلی پخش شده رو میفرستم حتما کنید !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سینا آبگون جوان همدانی رو بخاطر ساختِ این آهنگ تهدید جانی کردن! ⭕️درود بر تو مَـرد ، عــالـی بود✋🏻🌹 درد و دلای چندین ساله‌ ما رو توی چهار دقیقه به بهترین شکلِ ممکن گفتی.. نشر بدید تا جبهه کثیفه فساد طلبان برمَلا بشه! -@basiji_shahid🎧🇮🇷
و منی که فردا امتحان زبان دارم 😂
رمان تایم👇
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
#رمان_سجاده_صبر سجاده صبر❤️ قسمت 95 فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راس
سجاده صبر❤️ قسمت96 فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کلافه و عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، بالاخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: -بس کن دیگه. فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه سهیل که کلافه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی. به بالای کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این بالا که لحظات عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ... فاطمه که حالا کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصلا فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش نمونده بود. هیچ انرژی ای. سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: -تموم شد؟ فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: -میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟ فاطمه سرش رو بالا آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو میخواست ... به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: +ولم کن اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد. به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: - خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
#رمان_سجاده_صبر سجاده صبر❤️ قسمت96 فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی
سجاده صبر❤️ قسمت97 فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: -سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟ فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: +هیچی فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت: +دستام داره میشکنه سهیل - اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟ +.. آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم -اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ... فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: +چی میگی سهیل؟ ... -وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با ورش داری ... پس چته فاطمه؟ فاطمه زار زد: + دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ... صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت: -از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟ +از هیچ کدوم... سهیل فریاد زد: -پس از چی؟ +از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: +از امتحان، امتحان، امتحان ... سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: - خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ... اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهای خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد تمام تلاشش رو میکنه... *** سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه بود... سها با ناراحتی گفت: +سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟ سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: - چی؟ چرا؟ +چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن، ماه دیگه هم بر میگرده ایران... تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت: +این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم سهیل خندید و گفت: -شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که! تن ناز خانم سری تکون داد و گفت: + چه میدونستم این چه مارمولکیه ...
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
#رمان_سجاده_صبر سجاده صبر❤️ قسمت97 فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: -سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟
سجاده صبر❤️ قسمت98 سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کلاس ... اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقلی به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای مادرش نداشت... لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت: -چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم الان من جای سهند بودم ... بعد هم رو کرد به سها وگفت: -یعنی چی طاقت نیاورد؟ +چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه کامران با حالت شاکی ای گفت: -از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ... سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت: + نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود... پدرش با اعتراض گفت: -پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ... سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت : - اون که بله ... بعد هم رو به فاطمه گفت: -این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟ ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: +بزرگام از دست مامانشون غذا میخورن فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت: -گفتم آلمان یاد خانی افتادم، راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟ با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت: +چه خوب ... -کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی، یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خلاصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک آدم جدیدم اومد جاش ... فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: +اوهوم سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ... به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت: +سلام ... -سلام عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ... +کجا میری این وقت صبح -میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانت فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست.
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
#رمان_سجاده_صبر سجاده صبر❤️ قسمت98 سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشنا
سجاده صبر❤️ قسمت99 سهیل لباس پوشید و به موبایل کامران زنگ زد: -کجایی؟ .... آره الان میام پایین ... فعلا از راه پله ها پایین رفت و جلوی در منتظر ایستاد تا کامران اومد و سوار ماشین شد -سلام صبح بخیر +علیک سلام ، آخه پسر تو مگه عقل تو کلت نیست؟ واسه چی میخوای در مورد فدایی زاده تحقیق کنی... -حالا شما برو، من بهت میگم. +من که میدونم تو با اون زنه .... بعد هم چشمکی زد و با خنده گفت: + بله سهیل که مستقیم به چشمهای کامران خیره شده بود گفت: -نه، قضیه چیز دیگه ایه ... اون همه زندگیم رو داغون کرد، همه چیز رو ازم گرفت... من رو از شهر و دیارم آواره کرد و همینم باعث مرگ علی شد ... دوست دارم حالا که دیگه دستش خالیه برم و یکی بزنم تو گوشش... +سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها -دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارم کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ... *** +بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ... -باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟ -سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بلایی سرش بیاری -باشه، فعلا... در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا بالاخره توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش کنی ... دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ... گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تلاش برای حذفشون هم بی فایده ست ... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ... وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت، هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... لاغر تر و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد و با خدا درد و دل کرد: -خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... خدایا ... باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی برگردونم
🇮🇷.. بسیجی شهید ..🇮🇷
#رمان_سجاده_صبر سجاده صبر❤️ قسمت99 سهیل لباس پوشید و به موبایل کامران زنگ زد: -کجایی؟ .... آره
سجاده صبر❤️ قسمت100 از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکلات حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما الان ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد: +کفر نگو فاطمه ... کفر نگو ... میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت: + خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ... کی و چه جوریش هم با خودتون ... *** پرستار رو به فاطمه کرد و گفت: -خانم شاه حسینی؟ +بله -بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت ... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج شد. به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ... احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ... اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ... خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: +مامان جون زود می خوایم بریم ها ... ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود: -دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟ فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: + چی حقیقته؟ سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت: -این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟ فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت: +دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم. سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: -بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟! +واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟ -آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدم بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کردو گفت: آخیشت... از این گلها بوی زندگی میاد!!! بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت: -فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟ ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت: +بابا این گلها رو من برات خریدم ها سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت: -خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی.
* حسم میگه دختری *
این آدم دختره؟؟😂
* هنوز جودو کار میکنی چع کمربندی؟ *دوساله کار میکنم قهوه ای
* واقعا خوش به حال دختری که همدمش تو میشی:) * فعلا که خودمم و خودم 😂
* کجا خدمت میکنی ؟ * بسیج (ع)😂
* https://eitaa.com/basiji_shahid/47111 جدی:/ من چهارساله میرم تکواندو قرمزم تازه استادم میگه خیلی زود بهت کمربند دادم:/ خواهرم میره کاراته هفت ساله تازه مشکیه * ماشالا ماشالا خانواده همه ورزشکار خداحفظتون کنه