eitaa logo
بسیج مدرسه علمیه معصومیه قم
1.9هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
142 فایل
همسنگران ... مدرسه عملیّه معصومیه @masoumieh_ir هیئت فقه و شهادت @feghhoshahadat مجموعه دانش آموزی رویش های پیشران @rooyesh_pishrun کانال محتوایی پس نوشت @pasnevesht مدیر کانال @basijmasoumieh
مشاهده در ایتا
دانلود
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و چهارم - نورآباد استان فارس 🔹 امروز به مدرسه ای غیر انتفاعی رفتم که از قبل گفته بودند وضعیت فرهنگی، خصوصا مسئله حجاب در آن جا زیاد مناسب نیست. حین ورود، بچه های یکی از کلاس ها من را دیدند و از پنجره شروع به شعار دادن کردند! خواستار گم شدن بنده بودند!! حالا من گم می شدم کی پیدایم می کرد؟!! به این اشاره ای نمی کردند! 🔸 نه من فکرش را می کردم و نه آنها که توی همان کلاس شعار دهنده، پیدا بشوم! همان اول بعد از سلام گفتم که دارم براتون! زیرزیرکی خندیدند. ارتباط اصلا نمی گرفتند و من عناد را واقعا در اینجا دیدم. 🔹 تجربه به من نشان داده بود که باید بفهمانم بی سواد نیستم! پرسیدم می خواهید در آینده چه کاره شوید؟! همه گفتند پزشکی و یکی گفت دامپزشکی و این وسط یکی دیگر هم گفت نیروی امنیتی! گفتم: «وای وای! بچه خودتون کنترل کنید که بچه های بالا اینجا هستن!» جو کمی شکسته شد. 🔸 پرسیدم از چه چیزی صحبت کنیم؟! گفتند از بی تی اس! از حجاب اجباری! مبنایی شروع به بحث کردم! گفتم که چهار سوال مهم هست که خیلی ها جوابش را بلد نیستند! خوب که توجه ها جلب شد روی تخته نوشتم: «چه کسی گفته خدا و دین و قیامت و ... ای هست؟!» بحث را محکم جلو بردم. شیوه بحث جوری بود که حواس ها جمع باشد. وسط ساعت دیدم عقب کلاس کم کم میل به کشف حجاب دارند! محل نگذاشتم و محکم ادامه دادم. خیلی سعی کردند توجه من را به خود جلب کنند که نتوانستند. سعی می کردند کلاس را شلوغ کنند ولی خیلی موفق نشدند. 🔹بعد از طرح مبانی، بحث حجاب را پیش کشیدم، همان سوالی که پرسیده بودند. قبول کردند که همه جا قانونی باید باشد. پرسیدند چرا مردم را به خاطر حجاب می کشید؟! مصداقی بحث می کردند که چرا فلانی کشته شد؟! باز هم بحث را مبنایی کردم و نگذاشتم بحث جزئی جلو برود. سعی می کردم از بچه ها مشارکت بگیرم و مشارکت خوبی هم داشتند انصافا. 🔸می دانستم از قبل، که حساسیت شدیدی روی گروه بی تی اس بین دخترها وجود دارد. با اولین جمله ای که گفتم سریع واکنش نشان دادند. چه گفته بودم؟! فقط گفتم این پسر ها آرایش می کنند! همین! و سریع واکنش نشان دادند. گفتم: «باشه! اصلاح می کنم! گریم میکنند! خوبه؟!» و عقب نشینی کردم. همان جا گفتم که اگر من عقب نشینی کردم وقتی دیدم شما حرف درستی میزنید، شما هم باید عقب نشینی کنید وقتی می بینید حرفی درست است! سعی کردم بحث را بدون حساسیت جلو ببرم ولی جو خیلی متشنج بود. سرما هم خورده بودم و خیلی توانایی ایستادن نداشتم ولی فضا طوری جلو رفت که مجبور شدم برای کنترل کلاس، خیلی از اوقات را سر پا بایستم. 🔹تا دم در مدرسه هم بحث ادامه داشت. توی حیاط، وقتی بچه های دیگر فهمیدند از حجاب بحث می کنیم، سریع جمع شدند. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و پنجم - نورآباد استان فارس 🔹 دو کلاس پیش دبستانی را با هم تلفیق کردند و به من تحویل دادند. مربی هر دو کلاس هم حضور داشتند و بیرون نرفتند. همان اوایل کلاس بود که نشستم تا هم قد و قامت بچه ها بشوم. بعد از معارفه و پرسیدن اسم و مشخصات، ماندم که چه کار باید بکنم؟! آرام از یکی از مربی ها پرسیدم که الان چه کاری می شود انجام داد؟! و او بچه ها را به خواندن یک سرود در مورد سوره کوثر تشویق کرد و بچه ها شروع به خواندن کردند. 🔸من هم سوره کوثر را با قرائت برای شان خواندم. باز هم ماندم چه کار کنم؟! از مربی ها دوباره پرسیدم و آن ها هم راهنمایی کردند که از حضرت زهرا سلام الله علیها و از بچه های ایشان بگو. 🔹تجربه خیلی سختی بود! و البته خیلی هم خوش گذشت. سعی کردم چهره خوب و خندانی داشته باشم که خاطره خوبی از روحانیت در ذهن شان ماندگار شود. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و ششم - نورآباد استان فارس 🔹این بار برای تبلیغ به مدرسه ای در روستا رفتیم. شیفت صبح دخترانه بود و عصر، پسرانه. مدیر یکی از شیفت ها ذهنیت خیلی جالبی نسبت به طلبه ها نداشت، چه به لحاظ علمی و چه به لحاظ توانمندی. سعی کردم کمی ذهنیت خوب برای او ایجاد کنم. و بعد از کلاس هم وقتی بازخورد گرفت و ماندنِ بچه ها در کلاس را دید، کمی نظرش برگشت. 🔸در شیفت دخترانه هر دو پایه را با هم تلفیق کردند که من بتوانم در یک روز به هر شش پایه سر بزنم. در شیفت پسرانه اجازه ندادم این کار را انجام بدهند! می دانستم پسرها شلوغ کارند و نمی شود اوضاع را سامان داد. 🔹به پایه های سوم و چهارم قول هم خوانی سلام فرمانده را داده بودم. دیده بودند که برای اول و دوم اجرا شده ... وقت نشد! پیشنهاد دادند که اگر پنجم و ششمی ها خواستیم سلام فرمانده را اجرا کنیم آنها هم باشند که باز وقت نشد ... . شور و شوق عجیبی به سلام فرمانده داشتند با اینکه حتی دعاهای ساده ای مثل دعای سلامتی امام زمان عج را بلد نبودند. 🔸تفاوت بین بچه های روستا و شهر واضح بود. بچه های روستایی خیلی پر جنب و جوش تر از شهری ها بودند. در بحث حجاب روستایی ها به تبعیت از معلم ها، دو سه سانتی از موهای شان معلوم بود. یک دستم را از عبا خارج کردم و گفتم این طور لباس پوشیدن خوب است؟! خندیدند و گفتند نه! گفتم پس باید مرتب باشیم! از مرتب و منظم بودن پل زدم به همان دو سه سانت حجابِ مو ها ... 🔹زنگ تفریح، بچه ها را ردیف کردند که برای شان به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها صحبت کنم. داخل حیاط، قسمتی سایه بود و و قسمتی آفتاب. دیدم بچه هایی که توی سایه هستند ممکن است اذیت بشوند و سرد شان بشود، گفتم اگر کسی خواست می تواند برود توی آفتاب. همه رفتند. ولی دیدند جلوی من خالی شده، خیلی ها برگشتند! با این که می شد توی آفتاب بایستند و گرم بشوند، انگار نخواستند جلوی من خالی باشد ... 🔸کمی روضه خواندم و مناجات. بعد از مراسم، آمدند تشکر. مخاطب مستقیم روضه نبودند تا حالا ... هر چه شنیده بودند از تلویزیون بود و خدا را شکر آن روضه و مناجات به دل شان نشسته بود انگار ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و هفتم - نورآباد استان فارس 🔹در پایه های اول و دوم سعی کردم فقط یک تصویر از روحانی مهربان برای شان ایجاد کنم. همین! باران می بارید و گفتم که موقع اجابت دعاست، هرکس خودش را معرفی می کند یک آرزو هم بکند. دعاهای جالبی می کردند. از سلامتی پدر و مادر گرفته تا دیدار با فلان خواننده معلوم الحال! جنب و جوش و تحرک خیلی بالا بود. سعی می کردم با شعر خواندن و دست و جیغ، انرژی شان را تخلیه کنم. بعضی های شان داستان می خوانند و بعضی های شان سوره. کلی موضوع برای خنده پیدا شده بود و همین ها یک خاطره خوب را برای شان ثبت کرد فکر کنم ... . 🔸از پایه سوم به بعد، برای پسر ها بحث آموزش نماز و وضو را مطرح می کردم و حرف هایم با دختر ها سمت و سوی حجاب را به خود می گرفت. مدرسه به مدرسه البته فرق داشت. بعضی مدارس پایه سومش حال و هوای اول و دوم را داشت و بعضی نه، پخته تر بودند. 🔹بحث وجوب شکر منعم را به زبان ساده بیان می کردم. البته مشارکتی! نه که تک به تک بپرسم، جوری می پرسیدم که جمعی جواب بدهند و الا کلاس به هم می ریخت. نعمت ها را شمردیم و اقرار کردند که خدا کلی نعمت به ما داده. از قبل هم طی یک مثال ساده اقرار کرده بودند که اگر کسی کار خوبی در قبال ما انجام داد، باید از او تشکر کنیم. این جا بود که در جواب سوال «ما از خدا چطور باید تشکر بکنیم؟!»، نماز و روزه و ... را تحویل می دادند. تا این قسمت بین دختر و پسر مشترک بود. از همین نقطه، در کلاس های پسرانه روی نماز و وضو تمرکز می کردم و در کلاس های دخترانه روی حجاب و نماز. 🔸به دختر ها گفتم که زیبایی شما خیلی متفاوت از پسر هاست. ارزشمند است. و ما عادت داریم چیزهای ارزشمند را دم دست قرار نمی دهیم. ارزشمندی خود را فقط باید به چه کسانی نشان بدهیم؟! همه داد زدند: «پدر و مادر!» از همین جا بحث محرم و نامحرم را مطرح کردم و در قالب مسابقه گفتم چه کسانی محرمند و چه کسانی نامحرم. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و هشتم - موکب های هیئت فقه و شهادت 🔹بنا بود ایستگاه صلواتی بزنیم. بهش گفتم که بناست شب باران ببارد و اسپیس زدن را به فردا موکول کند. تنبلی می کردم؟! شاید. زیر بار نرفت و گفت فردا کلی کار داریم و هر طور هست باید شروع کنیم. نبودن نیروی انسانی را بهانه کردم، خدا را وسط کشید و گفت کریم است. کمبود اسپیس هم جلویش را نگرفت! خواستم حجم کار را کم کنم و گفتم فقط یک ایستگاه بزنیم و باز هم قبول نکرد! 🔸انگار بنا داشت من را ادب کند! تا دیر وقت پای کار ایستاد و با کمک بقیه نصف کار را جلو برد. بنا بود صبح ایستگاه را سیاه پوش کنیم. پی کاری رفته بودم. شاکی بود که چرا کسی نیست! شاکی تر جواب دادم که دنبال کاری رفته ام! کلی دعوا کردیم! 🔹تا ظهر همه کارهای ایستگاه تمام شد. حالا هر طور می خواهید نگاه کنید به ماجرا ولی کاری که برایش این همه وقت می گذاری و دعوا هم می کنی، بنظرم خیلی قیمت دارد! برد با او بود ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت بیست و نهم - رویش های پیشران 🔹سیزده ساله است، وقتی حرف از موکب فاطمیه شد و دید که نمیتواند مثل موکب محرم نوکری کند، تو جواب دوستانش که یکی یکی داشتند اعلام آمادگی میکردند برای چرخاندن موکب، فقط یک کلام نوشت: «خوش به حالتون 😭» 🔸دیگر هیچ نگفت! آخر شب دیدم خودش را رسانده بود به موکب! با آن وضعیتش شروع به کمک کرده بود و مشغول شابلون نویسی برای ماشین ها شد! 🔹راستش فکر نمیکردم بتواند بیاید و کاری کند. تازه پایش را عمل کرده بود... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی ام - استان یزد 🔹از مراسم تشییع شهید گمنامی بر می‌گشتیم که بیست و سه سال بیشتر نداشت... مجلس عجیبی شده بود... جمعیت زیادی در اون محله جمع شده بودن که دور از توقع به نظر می رسید... 🔸کنار خیابون که پیاده میرفتیم، کنار اولین موکب وایسادم که چایی بخورم. تا بچه های موکب من رو دیدن، همه جمع شدن... پرسیدم چه خبره؟! گفتن حاجی وایسا تا یه عکس یادگاری بگیریم! 🔹البته عکس خوب ماجرا تو دوربین عکاسی عکاس بود که من هیچ دسترسی بهش ندارم 😁 این عکس هم غنیمت بود که پیداش کردم! ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و یکم - نورآباد استان فارس 🔹پرسیدند شغل؟! گفتم نویسنده! برایشان تعجب برانگیز بود. همین را مستمسک قرار دادم برای بحث! یک نمودار کشیدم و یک طرف آن نوشتم «عمر» و طرف دیگر «پیشرفت». سه خط کشیدم و با این خطوط سعی داشتم نشان بدهم باید برای رسیدن به اهداف زحمت کشید. برای شان مثال هایی از دانشمندان زدم. حتی پای خودم را وسط کشیدم و گفتم برای چاپ کتابم، اواخر کار مجبور شدم پنج روز مداوم خودم را در خانه حبس کنم. 🔸سوالات شان را با همین خط ها جواب می دادم. که اگر ما رو به پیشرفت باشیم، جای امیدی هست که ماشین خیلی خفن تولید کنیم! حتی سوال «زن، زندگی، آزادی یعنی چه؟!» را هم با همین نمودار ... 🔹 قانون «پنج ت» را به عنوان قانون پیشرفت بیان کردم! معلمی داشتیم که قانون «سه خ» را تولید کرده بود! خوب بخور، خوب بخواب، خواب بخوان! من ایراد داشتم به این قانون ... یعنی هر طور حساب می کردم این قانون خیلی انسانی نبود! دور از شأن شمای خواننده، حیوانی بود! همین باعث شد که قانون «پنج ت» را درست کنم. توکل، توسل، تفکر، تمرین، تکرار! و سعی کردم که این «پنج ت» را برای شان توضیح بدهم، با مثال ... انسان اگر ضعیف باشد احتیاج دارد دستش را در دست بزرگتری بگذارد. اسم این حالت چیست؟! یکی داد زد توکل!!! نمی دانم چطور به ذهنش رسیده بود، ولی خب ... درست حدس زد! و بقیه ت ها را هم همینطور ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و دوم - نورآباد استان فارس 🔺روایت یک ناظر کیفی هشت ساله! 🔹 وارد کلاس که شدیم، عمو به بچه ها توضیح داد من و محمد حسن دو برادر هشت و ده ساله هستیم. گوشه ای روی یک صندلی نشستیم. آرام! دعوا هم نکردیم! 🔸 عمو راجع به زیبایی هایی که خدا به دختر ها داده صحبت می کرد. راجع به این که این زیبایی ها، این طلا و جواهرات را باید از نامحرم پوشاند. دختر ها تا این حرف ها را می شنیدند، حجابشان را درست می کردند! همه حجاب خوبی داشتند، دو سه نفری بودند که حجاب پوشیده ای نداشتند و همان ها هم با حرف های عمو، حجاب شان را کامل می کردند. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و سوم 🔹 هر چه قدر اصرار کردم که من اینجا کار دارم، باید بالای سر آتشی که روشن کرده ام بایستم، قبول نکردند! گفتند ما این جا بادبزن زیاد داریم و برو! رفتم! مطیعاً لأمرهم ... 🔸 برنامه ریزی دقیق، ریز به ریز، نقطه زنی! که کدام مدرسه در کجای شهر، چه ساعتی، حضور پیدا کنم. یک لحظه را هم خالی نگذاشته بودم. اما عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم! خداوند متعال برنامه ما را امضا نفرمودند. به دلیل بارش برف، برودت هوا، لغزندگی معابر مدارس تعطیل اعلام شد! 🔹 پلن بی را روی کار آوردم. از این حوزه به آن حوزه! از این دفتر به آن دفتر! که آقا! ما باید در کشور یک شبکه بشویم! که باید کاری بکنیم! پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار ... خیلی خوب گوش می دادند، خیلی خوب تایید می کردند و خیلی خوب در دفتر را باز می کردند و من را تا دم دفتر مشایعت می کردند! همه اش به احترام عمامه ای بود که سرم بود! و الا خیلی بدتر برخورد می کردند! یک نفر که رسما جلویم وایساد و گفت: «تازه از خواب بیدار شدید؟! خسته نباشید! حالا آبی به صورت بزنید بعد در خدمت تان خواهیم بود!» و در دفتر را باز کرد و من را به بیرون مشایعت ... 🔸این وسط کور سوی امیدی هم البته دیده شد. امام جمعه موقت همراهی کرد و حرف های من را رد نکرد. هر چند که در پاسخ نهایی به مشکل، دو جواب مختلف داشتیم ولی همین که با من همراه شد خیلی خوب بود! البته بعدا متوجه شدم به جای اینکه من امام جمعه را همراه کنم، امام جمعه من را با خودش همراه کرده، ولی همین هم خیلی عالی بود 😐 ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و چهارم - موکب هیئت فقه و شهادت درب مدرسه علمیه معصومیه 🔹چند شب را تحت عنوان میز گفتگو در خدمت مردم بودیم. مردمی که با هر تفکر و اعتقادی می آمدند چای ،نسکافه و یا دمنوشی میخوردند و در همین حین با اساتیدی که پشت میزها نشسته بودند گفتگو میکردند. 🔸تقریبا اکثر اساتیدی که در این طرح حضور داشتند از این سبک برنامه رضایت داشتند. در این چند شبی که خدمت اساتید بودیم، تجربیات و خاطرات جالبی را نقل کردند. 🔹از جوانی که قصد داشته اسلحه ای تهیه کرده و به دفتر علما حمله کند چون عامل بدبختی مملکت را حوزه میدانسته ولی وقتی با یکی از اساتید گفتگو می کند متوجه می شود حوزویان هم منتقد وضع موجود هستند 🔹یا از طلبه آفریقایی که از اجرای این طرح ذوق زده شده و گفته بود حتما در کشور خودش این طرح را اجرا خواهد کرد 🔹و یا از جوان افغانی که دانشجوی پزشکی کابل بود و بعد از اتفاقات افغانستان به ایران پناه می آورد و از لحاظ روحی در مرز متلاشی شدن بود، ولی با توصیه و راهنمایی اساتید امیدوار به ادامه تحصیل در ایران می شود 🔹و یا از پیرمردی که ۶۰ سال در آلمان زندگی کرده و الان به ایران آمده و به اساتید گفته بود: همه دنیا را گشتم، هیچ جا ایران خودمان نمیشود. 🔹و ده ها خاطره دیگری که مجال بیان آنها نیست. 🔸تقریبا وجه اشتراک صحبت های مردم این نکته بود که ای کاش حوزه این طرح را به طور دائم اجرا می کرد. مثلا هر هفته یک شب درهای حوزه به روی مردم بازی می شد و طلاب پای درد و دل مردم می نشستند... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و پنجم - استان یزد 🔹یک شنبه بعد از ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. آقای دهقان بود. بانی روضه خوانی فاطمیه. حدس زدم که یکی از سخنرانان جلسشون نیومده و میخوان من بجاش برم. تلفن رو جواب دادم. حدسم درست بود. 🔸اجازه میخوام داخل پرانتز ی توضیحی از گذشته خودم در این باره بدم: ▫️از سال ۸۶ تا به الان، در یکی از محله های قدیمی يزد، مصادف با ایام فاطمیه دوم، یک هفته مجلس روضه خوانی برگزار میشه که خیلی باصفا و صمیمیته. ▫️از همون بچگی خودم اونجا بزرگ شدم و بابام چای بریز اون مجلس بود و من کنارش لیوانا رو میشستم. خب هر سال برای برگزاری این روضه خوانی لحظه شماری میکردیم. چون تو کوچه گرفته می‌شد و از طرفی، همه همسایه ها هم میومدن کمک و هر خانواده ای یک قسمت از کار رو بر عهده می گرفت. یکی از همسایه ها بعد از مراسم فرشا رو جمع میکرد. یکی عهده دار شام و پذیرایی و آماده سازی نذری بود. خلاصه به معنای کامل کلمه، کار جمعی هماهنگ وجود داشت که خیلی دیدنی بود. ▫️امسال، دومین سالی هست که من ملبس میرم و مثل قدیما کمک می کنم و کنار بقیه بچه های هیأت، تو دست و پا هستم😁 ▫️خب این جلسه هر شب حدود ۴ سخنران داره و یک مداح. سخنران ها به فاصله ۴۰ دقیقه هر کدوم صحبت میکنن و نفر بعدی میاد، تا میرسه به مداح و سفره شام. الحمدلله خیلی هم شلوغ میشه.. و هر شب برای سفره پهن کردن با کمبود جا مواجهیم 🔹بهم گفتن ساعت ۱۸:۱۰ تا ۱۸:۴۵ سخنران مشکلی براش پیش اومده و نمی تونه بیاد و شما زحمت منبر رو بکش. منم با کمال میل قبول کردم. خب حدود سه ساعت وقت داشتم و از لحاظ محتوا، خودم رو آماده کردم. 🔸قبل از من حاج آقای دیگه ای هم منبر داشتن که وقتی ایشون صحبتشون تموم شد ،من به سمت منبر رفتم.😊 از همون ابتدا برای اینکه رو جمعیت تسلط داشته باشم رفتم پله آخر منبر نشستم. 🔹خطبه ای خواندم و در باب ضرورت امر جامع بین مومنین صحبت کردم و محتوا رو با محوریت ضرورت جهاد تبیین جلو بردم. اما به خاطر جابجا شدن چند مقدمه به نظر خودم ،خوب نتونستم بحث رو منقح کنم و اصلا دلچسبم نبود (یعنی اون ارتباط لازم رو نتونستم خوب با مخاطب برقرار کنم) 🔸من که این کاره (سخنران) نیستم اما طبق تجربه ناقصی که دارم وقتی رو منبر میری با عنایت اهل بیت (ع)، خودشون همه چیز رو جلو میبرن. البته به اون توسلی که قبل از منبر هم می کنی خیلی ربط داره👌🏻 🔹فرصتی که بهم دادن بودن تموم شد و مجلس رو تموم کردم اما خودم اون شب اصلا به دلم ننشسته بود و همه اش ذهنم درگیر شده بود و دائما با خودم میگفتم خدایا اون اثر لازم رو در کلمات ما قرار بده...🤲🏻 🔸اگر واقعا حرف ها به دل نشینه و اثر لازم رو خدا نده...اصلا صحبت کردن خیلی سخت میشه ... به نظرم جا داره همینجا یه دعا بکنم و همه آمین بگن: خدایا 🤲🏻 خودت آگاهی که همه مبلغین در راستای تبلیغ دین همه چیزشون رو آوردن وسط! ازت میخوام به حق شهیده همین ایام عزیز، تاثیر گذاری لازم در گفتار رو به همه مبلغین ما عطا کنی🤲🏻🌷 🔹مجلس اون شب تموم شد ...اما من دلم راضی نمیشد و عذاب وجدان داشتم ...به خودم گفتم تا وقتی خوب نتونستم سخنرانی کنم و درست حرف بزنم الکی وقت مردم رو تلف نکنم... اون شب گذشت و من تو ذهن خودم درگیری هایی داشتم... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و ششم - نور آباد استان فارس 🔹من از سال دوم سعی می کردم که موضوع تبلیغ را حداقل در ایام تبلیغی پیگیری کنم. آشنایی داشتم با فضای تبلیغ ولی مدرسه به مدرسه و شهر به شهر، شیوه و نحوه تبلیغ متفاوت می شود. در همین نورآباد هم ماجرا همین طور بود که هر جایی رنگ و بوی خاص خودش را داشت ... 🔸 بنظرم بچه ها از همان اول ما را زیر نظر دارند. با عبا وارد می شوم و عبا را که در می آورم، سعی می کنم مرتب تا کنم و گوشه ای بگذارم. گاهی حتی عبا را بوس می کنم، به نشانه ادب و بعد روی میز می گذارم مثلا. از خودم کمی می گویم. اگر حس کنم که بچه ها دانش بالاتری دارند، رشته دانشگاهی ام را هم می گویم و با انگلیسی صحبت می کنم که ذهنیت خوبی برای شان شکل بگیرد. حتی خط خوب هم برای جذب مخاطب کارایی دارد و من می شنیدم که موقع نوشتن بسم الله روی تخته، بچه ها با هم زمزمه می کردند «چه خط خوبی!» 🔹در مدارس ابتدایی کمتر وارد مباحث احکام می شدم و سعی می کردم از تکنیک قصه گویی استفاده کنم. مقداری هم این مسئله که کنترل سوالات بعدی بچه ها در زمینه احکام شاید سخت باشد، من را از این فضا دور می کرد ولی در یکی از مدارس، پایه ششم حس کردم بچه های مستعدی دارد و می شود وارد مباحث احکام هم شد. 🔸هدایایی تهیه کرده بودیم از قبل که خیلی زیاد نبود و همان روز اول و بعد از تبلیغ در شیفت صبح و عصر، دست من خالی شد! بنایم این بود که دانش آموزی که باید هدیه بگیرد را شناسایی کنم، بعد به معلم بگویم که فلانی باید جایزه بگیرد، این هم جایزه اش و حتما سر صف این هدیه را به او بدهید. 🔹در یکی از مدارس، چند نفر از بچه ها از من می ترسیدند! نمی دانم چرا؟! سعی کردم کمی این فضا را برایشان بشکنم. 🔸یکی از اساتید می فرمودند که نماز برای شما مثل روضه امام حسین (ع) باشد که حتما در تبلیغ، گریزی به آن داشته باشید! من هم سعی می کردم مسئله نماز را مطرح کنم و در ضمن بیان مسائل نماز، چند شبهه اساسی راجع به آن را هم پاسخ بدهم. یکی از دانش آموزان مطرح کرد که من سعی می کنم آدم خوب و معنوی ای باشم و آدم خوب بودن که با نماز نخواندن ناسازگار نیست! جواب دادن به این سوال، با ادبیات خود این بچه ها، سخت بود واقعا! خصوصا آن که مباحث را باید برای شان با مثال توضیح بدهی که خوب جاگیر بشود. همه مسائل را، چه نماز را و چه موسیقی و حجاب و ... را. حتی برای توضیح حجاب قلم به دست شدم و با نقاشی سعی کردم بحث را به جانشان بنشانم. 🔹یکی از بچه ها گفت پدرم هر رکعتی که بخوانم را با من چهارصد هزار تومان حساب می کند! گفتم خوش به حالت!! به شوخی ... ولی جالب بود! 🔸 ارتباط بچه ها باید با امام معصوم (ع) برقرار شود. سعی می کردم رابطه ای ایجاد کنم. با همان نقاشی مثلا خورشید پشت ابر را می رساندم. با دعای سلامتی امام زمان (عج) جلسه را تمام می کردم... شاید به دل بچه ها نشست ... 🔹از ظرفیت کادر مدارس بنظرم باید استفاده کرد. اداره یکی از کلاس ها برایم خیلی سخت می آمد، از معلم درخواست کردم که مقداری از کلاس را حضور داشته باشد. دیدم بدون او کنترل خیلی سخت است، بنده خدا را تا آخر کلاس نگه داشتم. 🔸تبلیغ موثر، وابسته به هزار فاکتور است. یکی از فاکتور های مهم، خانواده و فاکتور دیگر معلم ها و کادر مدارس هستند. باید برای این ها برنامه داشت. ما که همیشه در آن فضا حضور نداریم، این بزرگواران باید دغدغه داشته باشند و برای تربیت بچه ها وقت بگذارند. مدرسه اولی که من حضور پیدا کردم مدیر پای کار و دغدغه مندی داشت و خدا را شکر اثر خودش را هم گذاشته بود. 🔹من از کلاس ها بازخورد می گرفتم. نود درصد کلاس را مفید ارزیابی می کردند و تقاضای حضور مجدد داشتند ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و هفتم - نورآباد استان فارس 🔺روایت یک ناظر کیفی ده ساله! 🔹 عمو از خود بچه ها برای حرف هایش استفاده می کرد. از یکی از بچه ها پرسید: «اگر آرمیتا برایت غذا بخرد چه می کنی؟!» گفت تشکر! دوباره پرسید اگر گرنبند بخرد؟! و تشکر را به عنوان جواب شنید. عمو توضیح داد که ما هر موقع می بینیم کسی برای ما زحمت می کشد، احساس شرمندگی پیدا می کنیم و دوست داریم جبران کنیم. و ما این همه نعمت داریم! مثال زد به کلیه! پرسید کسی هست که مشکل کلیه داشته باشد؟! یکی از بچه ها دستش را بالا گرفت و گفت: «یکی از فامیل های ما مشکل کلیه داشت و برای درمان کلیه 25 میلیون هزینه کرد!» قیمت دستش بود! عمو ادامه داد که دو تا کلیه داریم، روی هم پنجاه میلیون تومان خدا ریخته توی دل ما! 🔸 عموم پای هزینه تعمیرات دندان را هم وسط کشید! هر دندان شش میلیون! سی و دو تا دندان داریم، شش ضربدر سی و دو؟! دست ها رفت بالا که جواب بدهند. صد و نود و دو میلیون! دویست میلیون را خدا ریخته در دهان ما! دل و دهان ما شد سرجمع دویست و پنجاه میلیون! 🔹عمو ادامه داد که دندان و کلیه را می شود عوض کرد. خیلی چیزها را نمی شود و این ها قیمت ندارند. تک به تک بشینیم بشمریم چه چیزهایی داریم؟! کبد! قلب! مغز! ... چطور بابت این ها تشکر کنیم؟! آن هم از خدایی که احتیاجی به ما ندارد! بیست دقیقه نماز در روز را خدا از ما خواسته ... برای تشکر! یک روز چند دقیقه است؟! از بین آن همه، خدا بیست دقیقه اش را از ما خواسته ... 🔸عمو پرسید گاو صندوق چیست؟! بچه ها گفتند: «چیزی که چیزهای ارزشمند را در آن می گذاریم!» عمو گفت: «دختر ها ارزشمند هستند و زیبایی آن ها باید در گاو صندوق قرار بگیرد. دزد برای اینکه بتواند راحت قفل این گاوصندوق را باز کند، هی توی جاهای مختلف به دختر ها می گوید که شما نباید محدود باشید و چرا زیبایی تان را از ما پنهان می کنید و آزاد باشید! که چه کار کنم؟! که بتواند راحت از زیبایی ارزشمند دختر ها استفاده کند. خدا گفته که در گاو صندوق را محکم کنید و فقط به بعضی آدم های خاص زیبایی را نشان بدهید.» بعد تک به تک اسم افراد مختلف را نوشت که به این ها می شود زیبایی را نشان داد یا نه؟! محرم و نامحرم را داشت توضیح می داد ... 🔹توی یکی از کلاس ها هرکس هر چیزی بلد بود اجرا می کرد. یکی شاهنامه خوانی می کرد! حالا خیلی هم بلد نبود ها!!! همان اوایل شاهنامه، به نام خداوند جان و خرد را می خواند ... من اجازه گرفتم که قرآن بخوانم. و آیه اول صفحه شش را خواندم: «و اذ قال ربک للملائکة ... » 🔸عمو داشت توضیح می داد که یک عده حجاب بر می دارند و همان زمان عمامه اش را بر می داشت! 😁 انگار عمامه اش حجاب بود. البته خیلی ها بعد از توضیحات عمو، حجابشان را درست می کردند. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت سی و هشتم - شهر سهند استان آذربایجان شرقی 🔹بنا بود با عنایت خاصه حضرت ولی عصر عج، با استفاده از منبر و روایتگری، جبهه حق و باطل را از بدو خلقت تا کنون ترسیم کنیم و یکی از قله های دفاع از ولایت را حمایت حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بدهیم و با درس گرفتن از این بانوی عصمت و طهارت و حمایت از ولایت و جانفشانی در این راه، نقطه ی پایانی بر این سیر گذاشته شود. 🔸گروهی از دوستان عزیز در شهر جدید سهند مستقر شدند. بزرگوارانی هم از تبریز به گروه پیوستند. الحمدلله در راستای تبیینی که طرح ریزی شده بود ، توانستند با توسل به حضرت زهرا (س) و توکل بر خداوند متعال نسبت به اغلب اهداف تعیین شده با کیفیت بسیار خوبی دست یابند. 🔹الحمدلله شرایط بسیار جالب بود! هم شور بود و هم شعور. نشانه اش؟! چشمان اشکبار. نشانه دیگر؟! خانم هایی که پس از چند قدم جلو رفتن در نمایشگاه و دیدن و شنیدن مصائب حضرت زهرا (س) به حجاب خود توجه می‌کردند و سعی می‌کردند که آن را کامل کنند. و همان ها چشم‌هایشان اشکی می‌شد و حین خروج به صورت دلی، دعا قبولی به تلاشها و مجاهدت های دوستان می گفتند. 🔸خدا حافظی از نمایشگاه، دل گرفتگی سنگینی را برای ما به همراه داشت. نمایشگاهی که صحنه های آن را روایت می‌کردیم ... بغض هایی که می‌ترکید... اشکهایی که جاری می‌شد.... جواب سوالاتی که واقعا و واقعا با عنایت حضرت زهرا (س) داده می شد و همه دوستان به این عنایت اعتراف داشتند... دل بریدن از این ها سخت بود... اما باید رفت ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهلم - شهر سهند استان آذربايجان شرقي 🔹هر روز ساعت ۱۰ صبح می‌رفتیم نمایشگاه فاطمی برای روایتگری، اما آن روز گفته بودند باید ساعت ۹ صبح آن‌جا باشیم. رفیقمان که ماشین داشت، کاری برایش پیش آمد و گفت برایتان اسنپ می‌گیرم، ساعت ۹ دم در باشید. نماز صبح را که خواندیم، از فرط خستگی خوابمان برد و تازه ساعت ۹ از خواب بیدار شدیم! 🔸تا آماده شویم و برسیم دم در، ساعت حدودا ۹:۲۰ دقیقه شده بود. همینطور که به سمت ماشین می‌رفتیم، چشمم افتاد به راننده، با خودم گفتم: «یا ابالفضل! الان راننده شاکی میشه که ۲۰ دقیقه است منو دم در کاشتین، اسم خودتون رو هم گذاشتید طلبه و دم از خدا و پیغمبر و حق الناس میزنید!» آخر تیپش متفاوت بود! از همانهایی که ما به اشتباه غیر مذهبی می‌نامیم شان. 🔹بسم اللهی گفتم، سوار ماشین شدیم، همین که سوار شدیم راننده با صدایی بلند و پر از شور گفت: «صبح بخیر! من تا حالا روحانی به خوشتیپی شما ندیدم!» کلی تحویلمان گرفت. می گفت: «باید سه تا کت شلوار سرمه‌ای بدن شما بپوشید، تا بفهمن تیپ یعنی چی» :)) 🔸در مسیر باز کلی خوش و بش کرد و وقتی به مقصد رسیدیم، از ما اصرار و از او انکار، گفت:«من کرایه نمی‌گیرم، امروز روز شهادت حضرت زهرا است، من از شما پول بگیرم؟!!» 🔹اهل بیت (ع) حلقه‌ی انس ما با او و هزاران همچون او است. حلقه‌ای که هرگز گسستنی نیست. باید این حلقه‌ی وصل را قدر بدانیم... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و یکم - شهر سهند آذربايجان شرقي 🔹مراسم تمام شد. ساعت نزدیک یازده و نیم بود، یازده و نیم شب. عبا و قبا را مرتب کردم و رفتم بیرون مسجد تا با رفقا به سمت محل اسکان برویم. هوا خیلی سرد بود، از آن سوزهایی که مخصوص آذربایجان است! 🔸دم در، در حال انداختن شال گردنم بودم، می‌خواستم شال را طوری دور گردنم بپیچم که گوشهایم را هم پوشش دهد. «حاج آقا😮، داری چیکاری می‌کنی؟!» یکی از جوانهای هیئتی بود. از آن جوانهایی که صف اول سینه می زنند و اشک روانی هم دارند. شرح ما وقع را دادم. گفت: «مجبوری؟! هدبند بزن!» 🔹گفتم: «آخه نصف شبی من هدبند از کجا بیارم؟😊» گفت: «هه! کاری نداره، الان درستش می‌کنم.» همین که دستش را برد به سمت شال گردنم تا با آن برایم هدبند درست کند، گفتم: « ببین عمامه رو میندازیاااا، نمی‌خواد» گفت: «خیالت راحتتتتت» دور اول و گره اول را زد، دور دوم را زد، دور سوم را که می‌خواست بزند، شال را با یک دست پرتاب کرد تا از آن سمت با دست دیگر بگیرد؛ فوقع ما وقع😁 بازویش خورد به عمامه و یک متر رفت هوا و افتاد! نگاهش کردم 😶 با لحن و قیافه‌ای خیلی جدی و بدون اینکه خودش را ببازد، گفت:«چیز مهمی نیست»‌ و بعد به کارش ادامه داد. 🔸خدا خیرش بدهد. حاج آقا حسن پور را می‌گویم! وقتی عمامه‌ام را می‌پیچید گفت: «خیالت راحت، جوری بستم تا رو زمین نیفته باز نمیشه» با اینکه افتاد، باز هم باز نشد. 🔹به حاج آقا گفته‌ام: «یه ۱۰ سالی عمامم رو ببندید، قول میدم دیگه مزاحمتون نشم، نه که یاد بگیرم، من بی‌استعدادتر از این حرفام، اما قول میدم شهید بشم😄» ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و دوم - نورآباد استان فارس 🔹وارد کلاس شدم. برگه های کاغذ کوچکی که قبلا برش زده بودم را از کیف شخصی ام بیرون آوردم و بین بچه ها پخش کردم. برگه ها کنار شیشه عطرم بود. کاغذ ها بوی خوبی برداشته بود. 🔸چند تایی از بچه ها گفتند: «حاجی کاغذها بوی خوشی میده» خواستم مثال هم نشینی و شعر معروف گلی خوشبوی در حمام روزی...را بخوانم فرصت نشد... حواسم کمی پرت شد فرصت خوبی برای بحث دوست یابی بود از دست دادم ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و سوم 🔹در ایام فاطمیه به یکی از مدارس راهنمایی رفتم. مدرسه ای در یک روستای محروم، با بافت مردمی تقریبا صددرصد ولایی. عذاب وجدان داشتم که چرا یه جایی دارم میرم که نیاز به تبیین نداره و خودشون متدین هستن؟ چرا یه جای مهمتر که جوون‌ها شبهه دارن نمیرم. 🔸وارد مدرسه شدم. کادر مدرسه بسیار خوب و همراه بودن. بچه ها رو توی نماز خونه جمع کردن. از مسئولين تقاضا کردم که بیرون برن تا بچه ها راحت سوالاتشون رو بپرسن. 🔹خیلی صمیمی و با یه شوخی شروع کردم و جوّ خوبی حاکم بود. از بچه ها خواستم که سوالشون رو بپرسن. همین قدر بگم که تقریبا غالب بچه ها سوالشون این بود که چرا نظام داره مردم رو میکشه؟ چرا مهسا امینی و نیکا شاکرمی رو کشتن؟ چرا حجاب اختیاری نیست؟ چرا وضع اقتصاد اینه؟ ... 🔸یکیشون میگفت حاج آقا حقوقتون توی این ایام زیاد شده؟ گفتم چرا اینو میگی؟ گفت چون اومدید برای شستشوی مغز ها😔 🔹با خودم گفتم وقتی روستای 100 درصد ولایی، منطقه محروم، با کادر متعهد، حال و روزش اینه، وای به حال جاهایی که... 🔸خلاصه، بچه ها در محاصره کامل اطلاعات غلط بودن، بعضیهاشون ابتدایی ترین جوابها رو هم نشنیده بودن. هنوز معتقدن شاه چراغ کار خودشونه، مهسا امینی با ضربات به سرش کشته شده و ... هر چی میگفتم انگار آب توی هاون می‌کوبیدم و بعد از یک ساعت بحث، بعضی‌ها هنوز همون سوال اول رو میپرسیدن. 🔹درسته که به مطلوبم نرسیدم و نشد که از این همه احساس فلاکت نجاتشون بدم، ولی همین که چند قدم فاصله شون رو کم کردم برام خیلی ارزشمنده و دلم به این خوشه. 🔸 دلم به این خوشه که حداقل فهمیدن حرفهاشون بی جواب نیست هرچند که قبول نکردن! دلم خوشه که حداقل چندتاشون خیلی با دقت گوش میدادن و به نظرم همراه بودن! دلم خوشه که حداقل چندتا از دستاوردهای نظام رو به زور هم که شده به گوششون رسوندم! دلم خوشه که حداقل چندتا از دروغهای رسانه های معاند رو براشون توضیح دادم. 🔹 این متن رو نوشتم که بگم هر کسی میتونه(طلبه، دانشجو،... ) بره سراغ دانش آموزها و مدارس. طبیعیه موج شبهات 3 ماهه رو نمیشه در یک ساعت جمع کرد ولی حداقل میشه انحطاط بعضی هاشون رو به تاخیر انداخت. 🔸اونها سراغ ما نمیان، ما باید برید سراغشون، مثل حضرت زهرا سلام الله علیها که طلایه دار جهاد تبیین بود و میرفت جلوی تک تک خونه ها و غدیر رو یاد آوری می‌کرد. علیکم بالأحداث ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و چهارم 🔹شش روز بین مردم بودیم. در مدرسه، چه پسرانه و چه دخترانه، در بازار، در مسجد، دسته عزا، و ... گاهی مسیرهای کوتاه را پیاده می رفتیم. 🔸بین راه مواردی می دیدیم که در مورد حجاب نیاز به تذکر و یادآوری دارند. با همان لباس روحانیت تذکر مختصری می دادیم. فقط در یک مورد کمی بحث و گفت وگو شد. 🔹بین این همه رفت و آمد و گفت و گو، حتی یک مورد هم اهانت و جسارت مستقیم ندیدم. گاهی برخی از درون مغازه شان سلام میکردند و ادای احترام. برخی درد دل می کردند. برخی گلایه داشتند. برخی تشکر می کردند. 🔸ولی ذهن مجازی زده ی برخی تصور میکند که اگر طلبه با لباس بین مردم حاضر شود مورد هتک و ضرب و شتم قرار می گیرد. 🔹واقعیت امر این است که چند کلیپ نمایانگر کل جامعه نیست. به تعبیر علمی با چند استقرای ناقص نمی‌توان قاعده کلی صادر کرد. ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و پنجم 🔹دم غروب بود. خانمی باحجاب، تقریبا مسن با خانمی میانسال و با حجابی نه چندان جالب که احتمالا دخترش بود برای بازدید آمده بودند به نمایشگاه فاطمی. 🔸مادر توجه زیادی به قسمت های مختلف نمایشگاه داشت بر خلاف دخترش. راوی با روایتگری به تصویر سازی و مجسم ساختن وقایع می پرداخت ... وقتی به قسمت کوچه بنی هاشم رسیدند توجه مادر و دختر کاملا جلب شده بود و چشمان مادر داشت کم کم خیس می‌شد. زمانی که به قسمت خانه امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) رسیدند، بغض هر دو شکست و اشک از چشمانشان آرام آرام جاری می‌شد... خانم مانتویی روسری خود را جلو کشیده بود... و در فضای کوچه های بنی هاشم به سر می‌برد... 🔹به صحنه وداع حضرت زهرا (س) رسیدیم و تمام ... بعد از روایتگری جلو آمدند و دعای خیر کردند برای راوی و جمیع دست اندرکاران نمایشگاه و التماس دعایی گفتند ... 🔸البته ماجرا به اینجا ختم نشد! فردای آن روز همان خانم که حجابش تعریفی نبود، با وضعیتی مرتب تر و بهتر از قبل آمد. البته نه به تنهایی! تعداد زیادی را با خود آورده بود و داشت کم و بیش ماجرا ها را روایت می‌کرد ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و ششم 🔹بعد از ظهر سردی بود و هنوز مردم نیامده بودند. انتهای نمایشگاه دور بخاری جمع شده بودیم. صدای خانم پیری را شنیدیم که صدا می‌زد: «حاج آقا! حاج آقا! هستید؟!» 🔸یکی از دوستان جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی، مادر پیر از کیفش ۱۰ هزار تومان در آورد و گفت: «مادر میدونم که خیلی کمه. اما خواستم منم در هزینه های نمایشگاه سهیم بشم» و برای جوانان طلبه و بانیان نمایشگاه کلی دعای خیر کرد و رفت ... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و هفتم 🔹به هر کلاسی که می رفتم، اول کاغذ کوچکی بین‌ آنها پخش میکردم و بعد از بچه ها میخواستم اگر سوالی یا مطلبی دارند و نمی‌خواهند در جمع بگویند، برای من بنویسند. 🔸برخی دعا کرده بودند که خدا پشت و پناهم باشد و عده ی دیگری به صورت شفاهی پرسیدند: ۱/ اگر نماز نخوانیم خدا ما را به جهنم می برد؟ ۲/میشود آدم خوبی بود و با دیگران مهربان بود و نیکی کرد ولی نماز نخواند؟ 🔹معما هم داشتیم! ۱/ آن‌چیست که دو دست دارد ولی پا ندارد؟! کت و کافشن ۲/آن چیست که از دل زمین بیرون میاد، دورش را چوب گرفته و همه جا هست؟! مداد 🔸این هم سوالات کتبی شان: ۱/ امام زمان (عج) ظهور کند چه می‌شود؟! ۲/چرا حضرت نوح عمر بسیار طولانی داشت؟! 🔹سوالات دیگر را می توانید‌ در تصویر ببینید... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📨 روایت فاطمیه 📜 روایت چهل و هشتم 🔺حامی فتنه که جهادگر تبیین شد! 🔹امسال فاطمیه تصمیم گرفتم به شهر و دیار خودمان برای تبلیغ بروم. قبل حضورم در آنجا آمار چند تن از جوانان و نوجوانان فامیل به دستم رسیده بود که درگیر فتنه اخیر شده اند. برخی را خودم رصد کرده بودم و هشتک ها و محتواهای همسو با ضد انقلاب را که منتشر کرده بودند دیده بودم. 🔸لذا بخشی از برنامه شد گفتگوی چهره به چهره با این عزیزان که فریب شعارهای خوش آب و رنگ ولی تو خالی دشمن را خورده بودند. گزینه اول یکی از جوانان فامیل بود که پیام ها و استوری هایش کاملا همسو با فتنه بود. اتفاقا ایشان معلم دینی و قرآن هم بود و تعدادی شاگرد زیر دستش! 🔹 مجرد بود. به همین خاطر با پدر و مادرش که آدمهای خوبی بودند طرح بحث کردم و گفتم امروز بابت این موضوع مهمان شما هستم. از شنیدن ماجرا ناراحت شدند و از حضور بنده استقبال کردند. خیلی کلنجار رفتم که به او بگویم آمارت را گرفته ام و آمده ام نصیحتت کنم یا غیر مستقیم وارد شوم که در آخر تصمیمم بر ورود غیر مستقیم شد. 🔸وقتی ملبس وارد منزلشان شدم خیلی سرد احوال پرسی کرد و خودش روی تشک نرم نشست و ما روی فرش نشستیم! مشخص بود تبلیغات دشمن روی ذهنش خصوصا نسبت به روحانیت تاثیر گذاشته است. 🔹این طور وارد بحث شدم که گفتم: «شما معلم هستی و از یک خانواده مذهبی. طبیعتا دانش آموزان کلاس شما هم تا حدی درگیر شبهات اخیر شده اند. خواستم با هم صحبتی بکنیم ببینیم چطور می شود آنها را از این شبهات نجات داد؟!» 🔸پوزخندی زد و سر درد دلش باز شد: «حاج آقا اینقدر اختلاس و دزدی در این کشور بعد انقلاب زیاد شده که مردم به ستوه آمده اند! از چه چیزی صحبت می کنی؟!» 🔹همین حرف مقدمه ورودم به موضوع شد. پرسیدم: «اولا به نظرت در زمان شاه اختلاس نبوده و فقط بعد انقلاب اختلاس هست؟! گفت: «چطور مگه؟!» گفتم: «می دانستی سازمان جرائم مجرمانه ذیل سازمان ملل گزارش داده در بین 10 دیکتاتور بزرگ دنیا در میزان اختلاس محمد رضا پهلوی رتبه اول را دارد؟! او تنها در یک سال 35 میلیارد دلار اختلاس می کند در حالیکه کل بودجه نفتی ما در آن دوران که بالاترین حد بودجه نفتی بوده 31 میلیارد دلار بوده است.» 🔸ادامه دادم: «ضمنا بله بعد انقلاب هم اختلاس وجود داشته و برخورد های قاطع هم صورت گرفته منتهی معمولا خبر برخورد با اختلاس به گوش مردم نمی رسد. به طور مثال اختلاس 3هزار میلیارد تومانی که مه آفرید امیرخسروی انجام داد، تمام 3هزار میلیارد به خزانه بیت المال برگشت و 1200 میلیارد تومان هم خسارت اضافه دریافت شد و امیر خسروی نیز در سال 93 اعدام شد. خاوری رئیس بانک مرکزی هم که با دریافت رشوه 3میلیون دلاری به کانادا گریخته بود با وجود درخواست های مکرر ایران برای تحویل دادنش، هنوز پلیس کانادا همکاری نکرده است.» 🔹با این پاسخ قانع کننده کمی آرام شد و شروع کرد به مطرح کردن سایر شبهاتش. بنده هم از روی کتاب «یک ون شبهه» همه آنها را پاسخ دادم. کم کم دیدم از روی تشک آمد پایین و کنارم نشست. شروع کرد به چای ریختن برای من و با دقت به حرفهایم گوش دادن. 🔸الحمدلله خوب که گره های ذهنی اش باز و همراه شد پیشنهاد اول بحثم را دوباره وسط کشیدم. او هم قول داد بقیه کتاب یک ون شبهه را خودش بخواند و با دانش آموزان کلاسش به بحث و گفتگو بپردازد و شبهات آنها را رفع و از فتنه ای که دچارش بودند نجاتشان دهد. 🔹یک بار دیگر ضرورت جهاد تبیین مورد تاکید رهبر عزیزمان برایم روشن تر شد که چه فرمان دقیق و اثربخشی است، امید که همه وارد این جهاد مقدس و ضروری و فوری شویم... ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh
📊 نظر سنجي پيرامون روايت نگاري فعاليّت هاي طلّاب مدرسه علميه معصوميه در فاطميه پرسشنامه پیش رو، به منظور بررسی روایات فاطمیه و ارتقای کمی و کیفی آن طراحی شده است. تذکر این نکته ضروری است که «روایات فاطمیه» اولین کار جدی روایتگری و ثبت و ضبط مکتوب خاطرات بود که با هدف «هویت بخشی به طلاب در امر تبلیغ» صورت گرفت و ان شاءالله این کار در قدم های بعدی با همت شما عزیزان، با هدف های بیشتر و کیفیت و کمیت بالاتری انجام خواهد شد. پیشاپیش از دقت نظر و اهتمام شما در تکمیل این پرسشنامه کمال تشکر را داریم. پرسشنامه: https://survey.porsline.ir/s/snqSxPC ✊بسیج مدرسه معصومیه قم: @basij_masoumieh