eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
343 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
137 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔸نام کتاب: من میترا نیستم ✍️نویسنده: معصومه رامهرمزی 📃معرفی: 🧕کتاب «من میترا نیستم» روایتی است از زندگی دختری نوجوان و انقلابی به نام که در ابتدای دهه شصت و در کوران تحرکات شوم سازمان منافقین به دلیل فعالیت‌های مذهبی و سیاسی‌‌اش مورد خشم و کینه اعضای این گروه قرار می گیرد. او شهیدی است که تنها به جرم داشتن و شرکت در راه‌پیمایی علیه بدحجابی توسط در سن ۱۴ سالگی به شهادت رسید. ✔️این کتاب قبلا با عنوان "راز درخت کاج" منتشر شده بود 📖بخشی از کتاب: 📕بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسم زینب با اسم جدیدم صدام کنید.» از بابا و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بود ناراحت بود. 📕زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد، مادرم اسمش را میترا گذاشت.او خوب میدانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد... ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸|•بسم الله الرحمن الرحیم•|🌸 بچه های کتابخوان و علاقه مندان به کتاب 🌸🍃 🕊 • • امروز معرفی یک رمان زیبا و جذاب رو براتون داریم که...☺️🌱 از امروز ان شاءالله قصد داریم 「هر روز/راس ساعت ۴」 ✨کتاب پر هیجان و واقعی✨ 🌿 . رو در کانال . برای شما دختران و پسران متوسطه اول و دوم به صورت 4 قسمتی قرار بدیم و البته...😍 با کلی خبرای خوب از جمله: ✅علاوه بر اینکه با این داستان واقعی و جذاب همراه می شوید ✅می تونید توی مسابقه ایی که در ۲۲ بهمن ماه از قسمت های همین داستان برگزار میشه شرکت کنید🤗 ✅ و حتی جایزه بگیرید🎁 🍃منتظر همراهی شما هستیم⎗ ان شاءالله از خوندن رمان لذت ببرید و سعی کنید لینک کانال رو هم برای دوستانتون بفرستید تا عضو کانال بشن و هم توی این مسابقه شرکت کنند《به همین راحتی برنده بشن🤩》و همین طور که از محتویات کانال استفاده ی لازم رو ببرند.{شرکت کنندگان در مسابقه برای اینکه مطالب داستان در حاشیه موارد دیگر قرار نگیرد و دسترسی مطالعه آسان باشد ؛ می توانید با هشتک هایی که در ابتدای هر قسمت از داستان ارسال می شود استفاده کنید و گمراه نشوید..} ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 هر سال که به فصل بهار نزدیک میشدیم، خانه ما حال و هوای دیگری پیدا میکرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و عدس و ماش و رشاد (شاهی) را میکاشتم وقتی سبزه ها بلند می‌شدند، دور آنها را با ربان های رنگی تزیین میکردم ، روی تاقچه میگذاشتم. به کمک بچه هایم خانه را از بالا تا پایین تمیز میکردیم . فرش ها،پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار ، بهاری میشد. بچه هایم در این روز ها بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن ، پا به پای من کمک میکردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر میشد. خرید عید هم برای بچه عالمی داشت. گاهی وقت ها می‌دیدم که بچه هایم، لباس ها و کفش های نویشان را بالای سرشان می‌گذاشتند و می‌خوابیدند. همه ی این شادی ها با شروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند . اولین شب فروردین ۱۳۶۱ ، بی قرار و نگران در خانه راه میرفتم . چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا میگذشت، اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. معمولا نماز هایش را به جماعت در مسجد میخواند و همیشه بلا فاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمیگشت . آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و برای همین زینب در مسجد مانده است . با گذشت چند ساعت نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچکس در مسجد نبود😢 نماز تمام شده بود و همه نماز گذار ها رفته بودند آشوبی به دلم افتاد😭 هوا تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته؟ 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم ،خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جست وجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا آن ساعت به خانه برمی‌گشت. مادرم و دختر بزرگترم شهلا ،و پسر کوچکم شهرام ،در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم .مادرم خیلی نگران بود اما نمی‌خواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شَود.او مرتب زیر لب دعا می‌خواند. شهلا گفت: "مامان، باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛شاید آنها خبری از زینب داشته باشند." آن زمان،ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می‌رفتیم. من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم. سفره ی هفت سین خانواده ی دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می‌کردند و صدای خنده و شادی آن ها بلند بود. خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تأخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت: "راحت باشید و خجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان‌شاءالله از زینب خبری بگیرید." شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می‌کشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری می‌کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند. گوش هایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. شهلا برای تک تک دوست های زینب ،اول توضیح می‌داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آن ها کسب خبر می‌کرد؛ اما درواقع آنها بودند که یک خبر جدید می‌شنیدند و آن خبر گم شدن ِ زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می‌کردم .انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می‌داد . شهلا گفت: ... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 شهلا گفت: "مامان دیگر نمی‌دانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد." شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان بیست و دو بهمن،زینب را خوب می‌شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می‌رفت و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می‌کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن،مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم. حرف های او را نمی‌شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: "خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد."شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم ،با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . در حیاط را که باز کردم ،چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته ،گل های رز صورتی خودنمایی می‌کردند .آن درختچه هر فصل گل می‌داد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب می‌داد تا بیشتر گل دهد. او این چند روز باقی مانده به سال تحویل ،در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می‌کرد .البته همان طور که مشغول کار بود به من می‌گفت: "مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی‌کنم؛ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می‌جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می‌شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می‌کنم." کنارِ بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر می‌کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت : "کبری، ننه ،آنجا نایست. هوا سرد است بیا تویِ خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتیِ تو را ندارند..." 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 نمی‌توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام می‌سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی‌ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می‌زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: "مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیز را که دوست داری بگو تا برایت بخرم." زینب گفت: "مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم می‌خواهد سال را با نماز جمعه و جماعت شروع کنم." به زینب گفتم: "مادر، ای کاش مثل همه‌ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی، می‌خریدی و به خودت می‌رسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن." صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی‌رفت؛ چه رسد به غذا. باید کاری می‌کردم، نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر دنبال زینب می‌گشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می‌دوید و هر دختر چادری را می‌دید، می‌گفت حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند. توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می‌آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی‌اش را پوشید و روسری سرمه‌ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت.دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می‌داد. ادامه دارد...♡ 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
4 قسمت زیبا و هیجان انگیز تقدیم نگاهتون😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷طرح انصار🇮🇷 🔹️بسیجیانی که دارای سربازی بالای ۸سال میباشند میتوانند از این طرح برای گرفتن کارت پایان خدمت خود استفاده فرمایند. ◀️این طرح مشابه طرح شهیدعلم الهدی میباشد. ✅️شرایط طرح: 📌۱. باید دارای ۸سال غیبت سربازی باشد. 📌۲. باید ۶۴ ساعت فعالیت ماهیانه در حوزه بسیج انجام بدهند. به ازای هر یک سال فعالیت ماهیانه ۳ماه خدمت سربازی برای فرد احتساب می شود. 📍نکته: اگر ساعتهای حضورش ماهیانه بیشتر شود احتساب خدمت سربازی در سال بیشتر می شود(سقف ندارد ) 🖊جهت معرفی و ثبت نام به سرمایه انسانی حوزه بسیج مراجعه فرمائید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»