eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
343 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
137 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه‌رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه‌ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت:"باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می‌رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. "من هم می‌دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین می‌رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی‌رفت. خانه‌ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می‌دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده‌ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده‌اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.آن شب جاده‌ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی‌شد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به سراغم می‌آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می‌لرزاند. مرتب •علیه سلام• و •سلام ‌الله ‌علیه• را صدا می‌زدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.وجیهه گفت: "اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره‌ی نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه‌ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند. 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 گلدان هایی که همیشه دیدن‌شان مرا شاد می‌کرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین می‌داد. اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.در طی یک سال و نیمی که از جنگ می‌گذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالاهم از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می‌کردم که گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم. پیش از جنگ ،با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچه‌ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه‌ی خوشبختی‌ ِ من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صَـ‌دام که خانه‌ی مارا خراب و آواره‌مان کرد و باعث شد که بچه‌هایم از من دور شونـ‌د. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری می‌رفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه‌ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: "مجبورم موضوعی را به شما بگویـ‌م. با توجه به اینکه همه‌ی خانواده‌ی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختری محجبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد."آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند. من که تا آن لحظه جرئتِ فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: "مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی‌رسد." رئیس آگاهی گفت: "من هم از خدا می‌خواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. " آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه‌ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتیِ بابای بچه ها بود و خانه‌شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم همه‌ی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه می‌کرد و می‌گفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی‌دانست که چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: "از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستـ‌م. با ماشیـ‌ن من هرجـا که لازم است برویم و دنبال زینـ‌ب بگردیم. " همان روز، خانم کچویی هم به خانه‌ی ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب‌اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه‌ی شاهین شهر، زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب و آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می‌روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه‌ی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانه‌ی امام جمعه رفتم. من همیشه زنِ خانه نشینی بودم و همه‌ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه‌ی جاهایی را که به دنبال زینب می‌گشتم، اولین بار بود که می‌رفتم. وقتی حجت‌الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی‌شناختم، فکر می‌کردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله‌ی فعال حرف می‌زند، نه از یک دختر بچه‌ی چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به و زحمت هایی که می‌کشید، حرف های زیادی زد... ادامه دارد...♡ 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری ویژه🌿 ولادت امام جواد علیه السلام❤️ 🎙•| ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•||• 💐دلم غیر از امام رضا به هیچکی رو نمیزنه 🎤 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
حسین+طاهری-+دلم+از+دست+غم+آزاده-+میلاد+امام+جواد+علیه+السلام.mp3
زمان: حجم: 4.84M
•||• بی قرار این شب میلاد...🌸 ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🌷🌷 💐بر حاجت دل باب مراد آمده است 💐دلدار و نگار خوش نهاد آمده است 💐جبریل بیا ز آسمان ها به زمین 💐گل ریز که حضرت جواد آمده است ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht