eitaa logo
خبرگزاری بسیج شهیدفهمیده مهردشت
319 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
99 فایل
🔹️انتشار جدیدترین، بروزترین اخبار آموزش و پرورش، مدارس، مناسبت‌های ملی، مذهبی و اطلاعیه‌های کشوری، استانی، شهرستانی و بخش مهردشت در این رسانه خبری باماهمراه باشید ┄┅═✧❁🦋❁✧═┅┄ 👤ارتباط با ادمین: @Cyberspace_110
مشاهده در ایتا
دانلود
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🙂🌱 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
أنْٺَ مَوْضِعُ أمَلی کہ ٺو اوج آرزوے منی اینجاے دعا را بارها ٺکرار می کنم! بارها، بارها کہ ٺو اوج آرزوے منی کہ ٺو اوج آرزوے منی 🌱↝ 💚↝ 🌱↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برای امام زمانم چه کنم؟ یکی از کارهایی که میتونی بکنی🤔 هدیه فرستادن برای عج هست .اونم تو اگر باشه، اونم سوره توحید اگر باشه.....نورٌ علیٰ نور می شود.✨✨✨✨ 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🔰 اگه از اعتکاف جاموندی.... بسم الله... تصویر بالا رو باز کن. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕✨ چادرِمن تو‌بامن‌بزرگ‌شدی! بالحظه‌های‌زندگیم‌همراه‌بودی💞 بامن‌زیر باران‌ماندی‌وخیس‌شدے بامن قد‌ڪشیدی تغییر کردے بامن‌زیر‌آفتاب،گرمت‌شد رنگِ‌مشکی‌ات‌زیر نور‌آفتاب‌رنگ‌باخت ••{🌸✨}•• ☘️🌈 💜✨ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
بـی‌تـواینجـاهمـهٔ‌درحبـس‌ابـدتبعیـدنـد! سـالهـاهجـری‌وشمسـی‌همـــهٔ‌بـی‌خـورشیـدنـد... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
خداوند بـےنھایت است و لا مکان و بـےزمان . . اما بھِ قدر فھم تو کوچک مـےشود بھِ قدر نیاز تو فرود مـےآید و بھِ قدر آرزوۍ تو گسترده مـےشود . و بھِ قدرایمان تو کار گشا مـےشود . و بھِ قدر نخ پیر زنان دوزنده ، باریک مـےشود . و بھِ قدر دل امیدوران گرم مـےشود . پدر مـےشود یتیمان را . همسر مـےشود بـے همسر ماندگان را . امید مـےشود ناامیدان را . عصا مـےشود پیران را . عشق مـےشود محتاجان عشق را ♥️. • کتابِ مردی در تبعیدِ ابدۍ / نادر ابراهیمـے ┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 زینب از بچگی، راحت حرف‌هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب می‌داد و زینب خیلی خوب با او تمرین می‌کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتاب‌هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دو ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانه‌ی مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. و اگر تشخیص می‌‌داد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را می‌برد. علاقه‌ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی‌اش که با مهرداد تمرین می‌کرد و با مهران سینما می‌رفت، شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه‌ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می‌شد، دور هم می‌نشستند و هرکدام نقشه‌ی رفتن به شهری را می‌کشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه‌ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود، دور هم می‌نشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند. آنقدر از حرف زدنش لذت می‌بردند که انگار به سفر می‌رفتند و بر می‌گشتند. در باغ پشت خانه‌ی ایستگاه۶ یک درخت کُنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی می‌داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع می‌شدند و مهران و مهرداد پشت بام می‌رفتند و حسابی درخت را تکان می‌دادند. کنارها که زمین می‌ریخت، دخترها جمع می‌کردند. بعضی وقت ها به اندازه‌ی یک گونی هم پر می‌شد. من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ می‌بردم و به زن ‌های فروشنده‌ی عرب می‌د‌ادم و به جای کنار، میوه های دیگر می‌گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می‌آمدند تا از شاخه‌ی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبال‌شان می‌کردند... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 مینا و مهری مدت ها پول جمع ‌کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی باهم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سر به راه و درس‌خوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده‌ی کریمی زندگی می‌کردند. آنها خانواده‌ی مؤمنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز می‌شود، داخل خانه پیدا نشود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می‌رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود: "باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمال‌تان مثل وضو و غسل قبول نیست. " زهرا خانم از بیـ‌ن رساله های عُلما‌، رساله‌ی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی‌آوردیم. امام را هم نمی‌شناختیم. مینا و مهری به کتاب‌فروشی آقای جوکار در ایستگاه۶ بازارچه‌ی شرکت نفت رفتند تا رساله‌ی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: "رساله‌ی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می‌گیرند." و رساله‌ی آقای خویی را به بچه ها داد. ‌دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت: "هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکام‌تان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید." زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه‌ی کریمی می‌رفت و خیلی تحت تأثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه می‌رفت و عصرها کلاس قرآن خانه‌ی کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت:"مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند."... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 به زینـ‌ب گفتم: "جایزه‌ای که دادند چه بود؟" جواب داد: "یک بسته مداد رنگی." گفتم: "خودم برایت مداد رنگی می‌خرم. جایزه‌ات را من می‌دهم." روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می‌نشست و قرآن می‌خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می‌افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده‌ی کریمی‌، به حجاب علاقه‌مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچک‌ترین دختر من بود، اما در همه‌ی کارها پیش قدم می‌شد. اگر فکر می‌کرد کاری درست است، انجام می‌داد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:"مامان‌، من دلم می‌خواهد با حجاب شوم. " از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه‌ی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد. زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادرم می‌رفت و خانه‌ی مادرم می‌ماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر می‌کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می‌کرد. عبدالله خواب می‌بیند که اگر چهل روز درِ خانه‌اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی‌اش تغییر می‌کند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می‌کند و از آن به بعد، ثروتمند می‌شود.مادرم کتاب را دست دخترها می‌دا‌د و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می‌خواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی علیه سلام و امام علی علیه سلام را هم تعریف می‌کرد و دختر ها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش می‌کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می‌ریختند. وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می‌رسیدند، مادرم آنها را به خانه‌اش می‌برد و نماز یادشان می‌داد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می‌گرفتند مادرم به آنها جایزه می‌داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می‌پرسید. او خیلی کتاب می‌خواند و خیلی هم سوال می‌کرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهی‌اش، دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض می‌شد، خیلی بی قراری می‌کرد... 🌱↝ 💚↝ ┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄ ✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت @basij_shahidfahmedeh_mehrdasht 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸