28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃❤️شهدایی هستیم؟..
ما سینه زدیم بی صدا باریدند ازهـر چه کـ دم زدیم آنها دیدند
🕊 ما مدعیان صف اول بودیم
ازآخــر مجلس شهدارا چـیدند🥀🕊
┄┅══𑁍🦋𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌱↝#نــمـــــاز
بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده
خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع میشود انسان با گناه کردن فیلترهایی بین خود و خدا ایجاد کند …
اگر باور ندارید این آیه را بخوانید
” ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر عنکبوت/۴۴ “
بدرستیکه نماز انسان را از فساد و فحشاء دور
میکند...
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🪧#شہید_شناسے🌿🕊
...<شهیدمدافع وطن>❥
⇦نام و نام خانوادگی: شهید اسماعیل دقایقی🧔🏻
⇦تاریخ تولد:۹ بهمن ۱۳۳۳👶🏻
⇦تاریخ شهادت:۲۸ دی ۱۳۶۵🌱
⇦محل تولد:خوزستان_شهربهبهان 🌝
⇦محل شهادت:شلمچه 🌃
⇦محل دفن:خوزستان_گلزار شهدای امیدیه🕌
⇦ویژگی بارز شهید:صبر و حوصله،تواضع و فروتنی،انس با قرآن،بالا بردن آگاهی و معلومات💛:)
📜⇦بخشی از وصیت نامه شهید:
برای شما(برادران گرامی و خواهران محترمه) نيز آرزوی صبر و استقامت در پيگيری اهداف اسلامی دارم. ان شاءالله بتوانيد با کار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام کنيد. جهانی که امروز پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرت هاست، تلاش و ايثار میخواهد. در راه امام حسين(ع) گام برداشتن، حسينی شدن میخواهد. ان شاءالله در پيروی از راه امام امت، خمينی کبير که همان راه خدا و قرآن و اهل بيت(ع) است، موفق باشيد.
📚⇦کتابی درمورد شهید:کتاب بدرقه ماه/کتاب خورشید بدر/کتاب نیمه پنهان ماه/کتاب مهاجر کوچک
✨⇦اندرز یا خاطره شهید:
همسرش می گفت:
توۍوصیتنامہاشبرایمنوشتہبود:
- اگربھشتنصیبمشد؛
منتظرتمۍمانمباهمبرویم🎞🌿"
همینقدر؏ـٰآشقانھ . . .!(:
💐هدیه به روح پاک شهید صلوات💐
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
•~❄️~•
حقیقتاًبایدبهخودِخدابگیمتا
بهمونتقلببرسونه ..
ڪهقشنگترامتحانبدیم
قشنگترزندگیڪنیم
ڪمترگناهڪنیم ...
وگرنهبهخودمونباشه،
میشیم:
گناه'توبه''گناه'''توبه''''گناه...!
آخرشمیھومیفتیممیمیریم،
وحالابیادرستشڪن!!
اوجبگیریمسمتخدا
نذاریمهیچڪدومازلحظههامون،
بدونیادخدابگذره...🚶🏻♂
#تلنگرانه💥
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتپنجم
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم:
"مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟"
شهرام با تعجب پرسید:
"زینب چشم گوسفند را خورد؟"
مادرم رو به شهرام کرد و گفت:
"یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه شما
آمده بودم و همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن
هم چه کله پاچه خوش مزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همهی ما هم پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی
کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش
کرده بودم که بخاطر خواصش چشم گوسفند بخورد."
من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم:
"کاسه را زیر گهوارهی زینب گذاشتم. برگشتم
که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود."
شهرام گفت:
"مامان چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچهی یک ساله که چشم گوسفند نمیخورد. "
من گفتم:
"زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده
بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود."
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای
بغض زده گفتم:
"آن روز همهی ما خیلی خندیدیم. "شهلا گفت:
"مامان، پس قشنگیِ چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟"
من گفتم:"چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های
گوسفند درشت تر و قشنگ تر شد."
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و
مادر هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی از چرخیدن توی خیابان ها دلم
راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده
بود.مادرم گفت:
"کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد."
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ
خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد...
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتششم
شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند
آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما
وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانهی ما آمد. وجیهه
هم خیلی ناراحت و نگران شده بود.
او به من گفت:"باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی
وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دو بار خودم با او
رفتم. "من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت
بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمیرفت.
خانهی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر
با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان
های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانوادهام، که آن شب آرام و قرار
نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش
هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.آن شب جادهی شاهین شهر به اصفهان
تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به
سراغم میآمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند. مرتب #امامحسین •علیه سلام• و
#حضرتزینب •سلام الله علیه• را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور
چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.وجیهه گفت:
"اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این
بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف
برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی دربارهی نماز و حجاب و درس خواندن و
کمک به جبهه ها کرده بود که همهی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی
از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.
🌱↝#معصومه_رامهر_مزی
💚↝#مسابقه_کتابخوانی
┄┅══𑁍═🦋═𑁍══┅┄
✍🏻حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه مهردشت
@basij_shahidfahmedeh_mehrdasht
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸