📌 برشی از کتاب عزیز زیبای من
🔰 خاطرات شهید سید رضی موسوی از ساعتهای قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی
🔹️حاجی که خوابید، سید رضی و آقای پورجعفری آمدند در پذیرایی نشستند.
حرفها و رفتارهای حاجحسین هم مثل همیشه نبود. خیلی آرامتر از همیشه به نظر میرسید. آرامشی در وجودش بود که بهوضوح حس میشد. آن دو شروع به صحبت با همدیگر کردند.
🔹️حاجحسین گفت: «میدونی آقا سید، حدود بیست روز پیش بود که حاجی توی عراق بهم گفت: ’حسین، آماده باش. دیگه یواشیواش وقت رفتن من و تو نزدیک شده!‘ یه بار دیگه هم بهم گفت: ’ دعا کن شهید بشیم. دعا کن من و تو با هم شهید بشیم!‘»
🔹️سید رضی از شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بگوید. تصور نبودن حاجی هم دردناک بود! سعی کرد خیلی به این حرفها فکر نکند و فکر شهادت حاجی را از سرش بیرون براند.
📚 #عزيز_زيباى_من مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#شهیدالقدس
#شهید_سیدرضی_موسوی
@basijgolestan | بسیج گلستان 🇮🇷
🔰 خاطرات شهید سید رضی موسوی از لحظات شهادت حاج قاسم سلیمانی
🔹️ساعت حدود ١:۳۰ دقيقه شب بود و سيد رضى در اتاقش خوابیده بود که برادری آمد پشت در اتاقش و شروع کرد به در زدن. «چی شده؟!»
🔹️«سردار حجازی با شما کار داره. فوریه!»
سریع به سمت تلفن رفت و با سردار تماس گرفت. «سید، حاجی کی رفت؟»
«دو سه ساعت پیش. چطور؟!»
🔹️«سریع یه پیگیری بکن. مثل اینکه توی فرودگاه بغداد اتفاقی افتاده!»
سید رضی نگران شد. شروع کرد به تماس گرفتن. اول با ابوفاضل تماس گرفت. اما او هم از ماجرا بیخبر بود.
🔹️ از ابوفاضل خواست که از سوار شدن به هواپیما تا پیاده شدن حاجی را با جزئیات برایش بگوید. بعد با چند نفر دیگر تماس گرفت.
خبرها حکایت از آن داشت که اتفاقی افتاده…
📚 برشی از کتاب عزیز زیبای من مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#شهید_القدس
#عزيز_زيباى_من
@basijgolestan | بسیج گلستان 🇮🇷