☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_4
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه
قیافه جا افتاده ای داشت ...
اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم که مسئول بسیج دانشجویی از بین خود دانشجویان باشد.
می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی به خواستگارهایش راهم از سر همین می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانوم ابویی گفتم: بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم ک چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده بود.
کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار.
سردر نمی اوردم آدمی ک تا دیروز رو به دیوار نشست، حالااینطور مثل سایه همهجا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. ناغافل مسیرم را کج میکردم ولی این سوهان مغز
تمومی نداشت.
هرجا میرفتم جلوی چِشَم بود؛ معراج شهدا، دانشکده، دم در دانشگاه،نمازخونه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلام می پراند.
دوستانم می گفتند: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کار!
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یه نفر و طوری رفتار میکرد ک همه متوجه شده بودند.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه ک بچه ها با ماشینهای مختلف می رفتند بین این همه آدم از من میپرسید: با چی و کی برمیگردید؟
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸