eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
667 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۱ و با اینکه وضع مالی‌شان، نزدیک صفر بود، داخل ماشین گران قیمتی که پسر بدون اجازه ی صاحب کارش برداشته بود، به گردش می پرداختند... که ناگهان با اتفاقی که افتاد، شادیشان تبدیل به غم شد. ماشین زباله بری از کنار مازراتی رد شد و آینه بغلش را از جا کَند. نیکا هینی کشید و نگاهش را به سمت هانی برد، _وااای هانی دیدی چی شد؟!! هانی لبخندی زد و با بی‌خیالی چیبسی داخل دهانش گذاشت و گفت: فیلمِ قربونت برم فیلم. اما نیکا دوباره چشمانش را مشتاق تر از قبل دوخت به پرده سینما تا ادامه ی فیلم را تماشا کند. با تمام شدن فیلم، از جا برخاستند و سالن سینما را ترک کردند. بعد هم سوار بر لکسوزِ هانی شده و به بقیه ی گردششان پرداختند. در میان کِیس هایی که تاکنون دوستی با آنها را تجربه کرده بود، هانی پولدارترین و جنتلمن ترین جاست فِرندش محسوب می شد. به بقیه در مورد ازدواج فکر نمی کرد، اما در مورد هانی این طور نبود. با اینکه ابراز احساسات پسرها را در مورد خودش زیاد جدی نمی گرفت و به قول خودش زرنگ بود و درست مثل عده ای از آنها که دخترها را بازیچه قرار می دهند، آنها را به بازی می گرفت، اما در مقابل هانی احساساتش به غلیان در می آمد. وقتی او از زیبایی و شادابی اش تعریف می کرد، عنان دلش از دستش در می رفت. آرزویش این بود که هانی به او پیشنهاد ازدواج بدهد. بعد از خوردن عصرانه در یک کافی شاپِ های کلاس که مخصوص پولدارها بود، از او خواست تا خیابان منتهی به خانه شان او را برساند. هانی که موافقِ خیلی از عقاید و شئونات نبود، لبخندی زد و به نیکا گفت... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۲ گفت: مگه چه اشکالی داره، تا دم در خونتون ببرمت؟ _نیکا پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: فقط در یه صورت اجازه داری بیای دم در خونمون، اونم واسه خواستگاری! _میام...بذار یه کم دیگه با هم آشنا بشیم. نیکا حرفی نزد، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. همینطور که به سمت خانه می رفت، دست کرد داخل کیفش و ادکلن گرانقیمتی که هانی امروز به مناسبت تولدش برایش خریده بود، برداشت. از جعبه بیرون آورد و مقابل صورتش قرار داد، نفسی عمیق کشید و بوی خوشش را به ریه هایش فرستاد. بی نظیر بود، درست لنگه ی همان ادکلنی بود که هانی خودش استفاده می کرد، اما از نوع زنانه اش... ... به خانه رسید. با اینکه همین الان با هانی خداحافظی کرده بود، به این زودی دلش برایش تنگ شده بود و به قرار فردایشان فکر می کرد. دلش می خواست هر چه زودتر با او‌ ازدواج کند، این روزها مستقیم و غیر مستقیم بارها از او خواسته بود به خواستگاریش بیاید. می خواست هر طور شده رؤیاهایش را به واقعیت تبدیل کند. چشمانش را بست و با رؤیای شیرین رسیدن به آرزوهایش به خواب رفت. آرزوهایی که فکر می کرد فقط با هانی می تواند به آنها دست پیدا کند. ... در حالی که موهای خیسش را سشوار می کشید، صدای در را شنید. سشوار را خاموش کرد و نگاهش را به سمت در سوق داد... _بله _مادرش را در چارچوب در دید، منم مادر، زود آماده شو، بریم خونه ی مادرجون، رامینم داره از شمال برمی گرده، قراره عصر بیاد اونجا. _مَن؟؟ مامان من با بچه ها قرار دارم، میخوایم بریم کوه. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۳ _خیلخوب کِی برمی گردی؟ می خوای به رامین زنگ بزن بیاد خونه دنبالت با هم بیاین. _باشه ببینم چی میشه. _با آژانس میری؟ _نه دوستم میاد دنبالم. _ مراقب خودت باش... راستی به بابا رنگ بزن ناهار بگو کارش تموم شد، بیاد خونه ی مادرجون، بگو ناهار منتظرش می مونیم. _باشه. با مادرش خداحافظی کرد. موهایش را که کاملاً خشک کرد شالش را روی سرش انداخت. ناخن هایش را با دقت لاک‌ زد و برای خوردن صبحانه از اتاقش خارج شد. تلفن را برداشت و برای اینکه فراموش نکند، اول با پدرش تماس گرفت و پیغام مادرش را به او رساند. اکثر جمعه ها شده چند ساعت، پدرش همراه میکانیک، برای رسیدگی به سیستم دستگاهها به شرکت می رفت. مانتوی کوتاه نباتی رنگش را پوشید و بعد از اینکه کوله اش را بست با هانی تماس گرفت. _هانی من آماده ام. _الان میام عشقم. _باشه پس من میام سر کوچه. _اُکی ... ناهار دیروز را همراه مادرش خانه ی دکتر مهمان بودند، یک دورهمی کوچک...که برای او جمعه ای به یاد ماندنی بود. چون چند ساعتی را کنار پروانه گذرانده بود. موقع صبحانه بود و همه ی کارگران مشغول خوردن صبحانه بودند، در این دو هفته که رامین در شرکت حضور نداشت، هر وقت موقعیت مناسبی پیدا می کرد البته دور از چشم کارگران و آقای مَجد «آقارضا» به اتاق پروانه می رفت. دقایقی هر چند کوتاه را کنار او سپری می کرد... امروز هم پنج دقیقه ای را پیشش ماند، داشت از اتاق خارج می شد که رامین را دید. با فاصله ی کمی پشت پنجره ایستاده بود و داخل اتاق را نگاه می کرد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۴ با اینکه خیلی دستپاچه شده بود، سعی کرد خیلی عادی رفتار کند. از اتاق بیرون رفت. وقتی که به او نزدیک شد، سلام کرد و از کنارش عبور کرد، آن قدر سریع که متوجه نشد جواب سلامش را داد یانه... دلواپس بود، نمی دانست او از کی، از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه می کرده، اصلاً نمی دانست کِی از شمال برگشته است! سریع پیامکی برای پروانه ارسال کرد و آمدن رامین را به او اطلاع داد. دیگر تا تعطیل شدن شرکت، حتی موقع رفتن به خانه کوچکترین برخوردی با پروانه نداشت، تا رامین به آنها شک نکند و یا اگر شک کرده شَکَش تبدیل به یقین نشود. ... با پروانه یک تصمیم گرفته بودند، اینکه هر روزی را که قرار بود ساعتی کنار هم باشند، هر کدامشان به نوبت مکانش را تأیین کنند. امروز نوبت امیر محمد بود، قصد داشت او را به گلزار شهدا ببرد، جایی که هر وقت دلش می گرفت، هر وقت از دست دنیا و غمهایش به تنگ می آمد، غیر ممکن بود برود و موقع برگشتن شادی و آرامش سهم قلبش نشده باشد... بدون خداحافظی با پروانه به خانه رفت. عصر بود که آماده ی رفتن شد، از مادرش خواست تا همراهشان برود، اما او قبول نکرد و گفت: دوست ندارد خلوت دونفره شان را به هم بزند. صبح وقتی وارد شرکت شد، با دیدن نامدار داخل اتاق پروانه، از عصبانیت داشت منفجر می شد. خوب که نگاه کرد، چشمانش مات لبخندهای پروانه شد که هر ثانیه به لب می نشاند! از کِی با او اینقدر صمیمی شده بود؟! اصلاً پروانه با کسی صمیمی نمی شد! حتی با اویی که پسر عمه‌اش بود. می خواست وارد اتاق شود که دید... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
عرض سلام و شب بخیر خدمت همه‌ی شما عزیزان🌸 این شما و این هم پارتهای امشبِ رمان«دلی از جنس سنگ» همراه پارتهای عیدی😍 ارتباط با نویسنده👇👇👇 @MORAVEEG
44.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃کلیپ سخنان مقام معظم رهبری درباره حضرت زینب(س)🌸🍃 💠به زبان انگلیسی تولید محتوای پایگاه سوره (حلقه صالحین شهیده زینب کمایی) @gharargahesayberiii
✅برگزاری حلقه صالحین نوجوانان بنام شهید عزیزالله بنایی ⚡️موضوع : قرآن ⚡️مورخ : ۱۴۰۰/۹/۱۷ ⚡️مربی : خواهر بسیجی خانم حسینی 🔹پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود 🔸حوزه مقاومت حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) 💫خبرنگار خبرگزاری بسیج : خواهر بسیجی خانم یزدانی @gharargahesayberiii
📕 ✅ چلچراغ 🔸کسب روزی حلال و درآمدزایی دینی 🔺شبکه‌ای از چهل آیه و روایت ✍تدوین و ترجمه: سیّد محمدحسینی دعائی 💶 کسب روزی حلال و درآمدزایی دینی💵 یک‌ امر مستقل و‌منفرد در گوشه‌ای از زندگی نیست. بلکه یک سیستم روحی، فکری و رفتاری است که آثار و اهداف تعیین شده‌ای را دنبال می‌کند. البته مهم آن است که بتوانیم بر اساس روش موجه فهم دین، به بازخوانی نظر دین در این حوزه نشسته و در عرصه‌ی رقابت با‌ مدل‌های رقیب، " مدل درآمدزایی" دینی را به عنوان یکی از زیر سیستم‌های "سیستم اقتصادی اسلام" تولید و به‌جامعه عرضه کنیم. بر همین اساس، ما نیز کوشیده‌ایم تا با گردآوری چهل گزاره‌ی دینی مرتبط با موضوع " کسب روزی حلال و درآمدزایی دینی" در این مجموعه و ارائه‌ی یک دسته بندی منطقی و ترجمه‌ی کاربردی از آن‌ها، زمینه‌ی آشنایی بیشتر و بهتر شما خوانندگان محترم با این موضوع حیاتی و مهم را فراهم آوریم. (س) @gharargahesayberiii
🤔 یوما رمانی بسیار زیبا در بیان زندگی حضرت خدیجه سلام الله علیها 🌀نام رمان "یوما "برگرفته از عبارتی است عربی که کنیز حضرت خدیجه به وی اطلاق می‌کند. این نام توسط نویسنده چنان هوشمندانه در بخش‌هایی از متن قرار گرفته است که مخاطب پس از به پایان رساندن کتاب، ناخودآگاه به معنای آن پی برده و علت اطلاق آن به چنین بانویی را درک می‌کند.  این کتاب از آن جایی شروع می‌شود که حضرت محمد(ص) وارد زندگی حضرت خدیجه(س) می‌شوند. در اصل می‌شود گفت عاشقانه‌ای بین حضرت خدیجه و حضرت محمد (ص) است.❤️❤️❤️ نویسنده در این رمان به زیبایی هر چه تمام‌تر تصویری مینیاتوری و بسیار تأثیرگذار از شیفتگی بانوی بزرگ اسلام به پیامبر اکرم(ص) را تصویر کرده است. نویسنده، کتاب را در سه بخش آورده است؛ 🌟 در بخشی که بستر اصلی رمان است، ما با زمانی روبه‌رو هستیم که ساعات منتهی به ولادت حضرت فاطمه(س) است؛ یعنی در فاصله‌ای که احساس می‌شود که حضرت فاطمه(س) دارد به دنیا می‌آید، رمان شروع می‌شود تا زمان ولادت حضرت فاطمه‌(س). 🌟یک بخش دیگر فلاش‌بک‌هایی است که به قبل از ازدواج حضرت خدیجه با حضرت محمد(ص) می‌پردازد یا حوادثی که بعد از ازدواج‌شان با ایشان و بعد از آغاز بعثت اتفاق افتاده و 🌟بخش سوم هم به معرفی کسی که حضرت خدیجه به عنوان همسر عاشق اوست، می‌پردازد. (س) تعداد صفحات 212 @gharargahesayberiii
📸 ✅برگزاری جشن ولادت عقیله العرب حضرت زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) و روز پرستار 🎊 🎤سخنران : حجت‌الاسلام دکتر حسینی 🕌مکان : مسجد جامع روستای حسنارود 🔹پایگاه بسیج مطهره 🔸پایگاه بسیج جوادالائمه (علیه‌السلام) 🔹روستای حسنارود 🔸حوزه مقاومت حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) 🔹حوزه مقاومت حضرت روح الله(ره) 💫خبرنگار خبرگزاری بسیج : خواهر بسیجی خانم یزدانی @gharargahesayberiii