eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
667 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۳ _خیلخوب کِی برمی گردی؟ می خوای به رامین زنگ بزن بیاد خونه دنبالت با هم بیاین. _باشه ببینم چی میشه. _با آژانس میری؟ _نه دوستم میاد دنبالم. _ مراقب خودت باش... راستی به بابا رنگ بزن ناهار بگو کارش تموم شد، بیاد خونه ی مادرجون، بگو ناهار منتظرش می مونیم. _باشه. با مادرش خداحافظی کرد. موهایش را که کاملاً خشک کرد شالش را روی سرش انداخت. ناخن هایش را با دقت لاک‌ زد و برای خوردن صبحانه از اتاقش خارج شد. تلفن را برداشت و برای اینکه فراموش نکند، اول با پدرش تماس گرفت و پیغام مادرش را به او رساند. اکثر جمعه ها شده چند ساعت، پدرش همراه میکانیک، برای رسیدگی به سیستم دستگاهها به شرکت می رفت. مانتوی کوتاه نباتی رنگش را پوشید و بعد از اینکه کوله اش را بست با هانی تماس گرفت. _هانی من آماده ام. _الان میام عشقم. _باشه پس من میام سر کوچه. _اُکی ... ناهار دیروز را همراه مادرش خانه ی دکتر مهمان بودند، یک دورهمی کوچک...که برای او جمعه ای به یاد ماندنی بود. چون چند ساعتی را کنار پروانه گذرانده بود. موقع صبحانه بود و همه ی کارگران مشغول خوردن صبحانه بودند، در این دو هفته که رامین در شرکت حضور نداشت، هر وقت موقعیت مناسبی پیدا می کرد البته دور از چشم کارگران و آقای مَجد «آقارضا» به اتاق پروانه می رفت. دقایقی هر چند کوتاه را کنار او سپری می کرد... امروز هم پنج دقیقه ای را پیشش ماند، داشت از اتاق خارج می شد که رامین را دید. با فاصله ی کمی پشت پنجره ایستاده بود و داخل اتاق را نگاه می کرد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج