#هفته_بسیج🇮🇷
برگزاری اردوی زیارتی قم و جمکران به مناسبت هفتهی بسیج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
@gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۶
_نه... هیچ جاش سالم نمونده بود. سری تکان داد و زیر لب گفت: یادش بخیر چه روزایی داشتیم... با کلی پیچ و مهره و سیم و وسایل دور ریز یه پنکه اختراع کرده بودم، کلی بابت درست کردنش زحمت کشیده بودم، خیلی برام مهم بود....عالیه اینو می دونست، چند روز قبلش دعوامون شده بود، به خاطر اینکه لَجِشو دربیارم، دفتر نقاشیشو پاره کردم.
خیلی عصبانی شد، ولی باور نمی کردم به جبران اون کارم بزنه اختراعمو نابود کنه!
_سوسن خانم لبخندی زد و گفت، به نظر من که حقت بوده.
هر سه شروع کردند به خندیدن.
...
مثل همیشه رأس ساعت آماده ی رفتن شد.
نگهبان با شنیدن صدای بوق ماشینش، در شرکت را باز کرد.
داخل شد، ماشینش را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقش رفت.
کیفش را روی میزش گذاشت و خودش هم پشت میز جا گرفت.
هنوز فاکتورها را نگاه نکرده بود که صدای تقه ی در را شنید...
_بله
_منم، رامین
_با شنیدن صدای رامین پوفی کشید، اصلاً حوصله اش را نداشت، آن هم اول صبح!
_بدون اینکه حرفی بزند، رامین داخل اتاق شد.
نگاهش روی لباسهایش ماند، امروز هم تیپ جدیدی زده بود، شلوار کتان سفید همراه پیراهنی سفید و کت اِسپرتی خاکستری رنگ... هر روز یه مدل لباس می پوشید، انگار همه چیزش در ظاهرش خلاصه می شد، برعکس خودش که سعی می کرد سرِ کار هر چه ساده تر لباس بپوشد!
_سلام
_سلام
_فاکتورا رو گذاشتم رو میزت، بارها رو خالی کنن، بقیه ی فاکتورا رو هم میارم.
_نگاهی گذرا به او انداخت و در جوابش
گفت: باشه
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۸
برگه را روی میز گذاشت و گفت، بیا دخترم، فیش حقوقی این ماه کارگراست، بهشون اطلاع بده عصر بیان دفترت، امضا کنن که فردا حقوقشون رو واریز کنی به حساباشون.
_جلو رفت برگه ها را برداشت، چشم، کار دیگه ای ندارین عمو جون؟
_نه دخترم.
_پس فعلاً
از همان جا مستقیم به درب ورودی سالن اصلی شرکت رفت و به یکی از کارگرها گفت به بقیه هم اطلاع دهد که برای امضای فیش حقوقشان به دفترش مراجعه کنند.
دو سالی می شد که حسابدار شرکت شوهر عمه اش شده بود، کارش را دوست داشت...فقط از اختیار داری ها و دخالتهای رامین بیزار بود، برای اینکه دوباره با او روبرو نشود، سریع به اتاقش برگشت.
حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که کار گران برای امضا یکی یکی به اتاقش آمدند.
برگه ها را روی میز گذاشت و خودش کنار ایستاد. تمام که شد، برگه ها را برداشت و برای واریز پولها به اولین عابر بانک رفت.
از آنجا مستقیم به پیتزا فروشی رفت، امروز هوس کرده بود هر سه شان را به یک پیتزای مخصوص مهمان کند.
سفارشش که آماده شد، کارتش را از کیفش بیرون آورد که آنها را حساب کند.
اما در کمال تعجب دید که موجودی کارتش کافی نیست! غیر ممکن بود! همین امروز آقارضا در کنار حقوق کارگران حقوق او را هم پرداخته بود!
مقداری پول همراهش بود پیتزاها را حساب کرد و از مغازه خارج شد.
ریموت را زد و سوار ماشینش شد، پیتزاها را صندلی عقب گذاشت و با عجله برگه های واریزی را زیر و رو کرد...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
@MORAVEEG
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۳
دست گرم مادر را در دست گرفت و با دست دیگرش پشت کمراو را کمی ماساژ داد.
لحظاتی کوتاه که سپری شد، آهسته صدایش کرد: مادر بهتری؟
میخوای بریم دکتر؟
_مادرش که تازه داشت نفسش بالا می آمد و به حالت عادی برمیگشت، لبخند کم جانی زد و جواب داد: نه مادر خوبم.
_غم گرفته به چشمانش چشم دوخت و گفت: قرصای جدیدی که دکتر برات تجویز کرده تموم شده؟؟
_نگاه از چشمان نگران پسرش دزدید.
_آره؟؟؟
_سکوت کرد...
مادرِ من، آخه چرا بهم نگفتی؟
_یادم رفت.
مطمئن بود که یادش نرفته و دلیل نگفتنش قیمت بالای داروی جدیدش هست!
_باشه قربونت برم، الان میرم داروخانه برات میگیرم.
_سرش را پایین انداخت و حرفی نزد، چه می توانست بگوید؟ نه خودش توان خریدن دارو را داشت و نه می توانست از خوردنش ممانعت کند.
نیامده از خانه بیرون زد و راهی داروخانه شد.
تمام سعی اش را می کرد، جای خالی پدرش را پر کند، اما گاهی اوقات بدجور کم می آورد....بد جور.
حقوقش باز نشستگی پدر خدا بیامرزش کفاف زندگیشان را نمی داد.
خواهرش به تازگی عروس شده بود و برای خرید جهیزیه اش وامهای متعددی گرفته بودند.
در پرداخت اقساط وامها به مادرش کمک می کرد، اما می دانست باز هم کافی نیست!
این قصه ی تازه ای نبود، که دخل و خرج کارگر جماعت با هم نمی خواند. راضی بود، اما وقتی پای سلامتی مادرش وسط می آمد، حالش خراب می شد.
با اینکه لیسانس داشت، علی رغم تلاشهایش شغل بهتری پیدا نکرده بود.
با تَه مانده ی حقوقش قرصهای مادر را خرید و به خانه برگشت.
حال مادرش بهتر بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۶
به زهرا نگاه کرد که انگشتش را به سمت ماشین مدل بالایی که دم در پارک بود، برد و رو به شوهرش گفت: فک کنم ششصد میلیون پولش باشه نه؟
_حمید در حالی که یقه ی پیراهنش را صاف می کرد، به ماشین نگاهی کرد و گفت: نه، برو بالاتر! ولی عجب عروسکیه ها...خودمونیم، چه حالی می کنن این پولدارا، نه اینکه مثل ما....
او به چه چیزی فکر می کرد و آنها به چه چیزهایی!
_زهره به ماشین خودشان اشاره کرد و گفت: خدارو شکر، ما همینم برامون بسه.
اخلاق زهره با زهرا زمین تا آسمان فرق داشت، شاید دلیلش این بود که از زهره سنی گذشته بود و زهرا جوان امروزی بود...
با صدای مادرش به خودش آمد، امیر محمد می دونی زنگ چندم رو باید بزنیم؟
_نه
جلوتر رفت و وقتی اسامی روی زنگ ها را خواند، نام زرّین را مقابل سومین زنگ دید.
_اینه هاش...
انگشتش را روی زنگ گذاشت، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در باز شد، و وارد آپارتمان شدند.
سوار آسانسور شده و به طبقه ی دوم رفتند.
دکتر و همسرش با خوشرویی از آنان استقبال کردند و برعکس تصورشان خیلی با آنها گرم گرفتند.
چند دقیقه ای که گذشت، به درخواست زهره، پروانه هم، به جمع ملحق شد.
وارد جمع که شد، ناهید خانم لبخندی مهربان به رویش زد.
به چهره اش دقیق شد، به نظرش چهره ی دوست داشتنی و زیبایی داشت، چین و چروکهای روی صورتش، او را یاد مادرجون می انداخت.
خودش هم نمی دانست چرا؟ اما نسبت به این خانواده حس خوبی داشت.شاید به همین علت بود که حرفهای پدر و مادرش که می خواستند او را متقاعد کنند جواب منفی بدهد، را نمی پذیرفت.
کپی ممنوع🚫
✍ مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۲۲
_پروانه!!
_جانم مامان
_چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی؟
_نزدیک شد، لبخندی زد و بوسه ای روی صورت مادرش کاشت، بعد هم در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
_من میرم دوش بگیرم.
همراه مادرش برای خرید راهی خیابانها شدند و هر چه که لازم بود از جمله لباس و.... را خریداری کردند.
پنجشنبه شب بود، تمام کارهایشان را ردیف کرده بودند.
تعدادشان خیلی کم بود، خانواده ی نامدار همان تعداد که برای شب خواستگاری آمده بودند، به اتفاق خواهرزاده های امیر محمد و البته عاقد
به خانه شان آمدند، مراسم شبیه یک مهمانی ساده برگزار شد و پروانه و امیر محمد به صورت موقت به هم مَحرم شدند. وقتی به امیر محمد نگاه می کرد، ناخودآگاه حس نابی تمام وجودش را فرا می گرفت.
پا گذاشتن به دنیای امیر محمد نامدار به نظرش جذاب ترین ری اکشن عمرش به حساب می آمد.
...
شنبه صبح طبق معمول هر روز راهی شرکت شد، با امیر محمد قرار گذاشته بودند، طوری رفتار کنند که فعلاً کسی از ازدواجشان مطلع نشود.
ساعت از ده گذشته بود که رامین وارد شرکت شد.
پروانه به بیرون نگاه می کرد که دید دارد به سمت اتاقش می آید...
_سلام، صبح بخیر
_سلام
کمی این پا و آن پا کرد و سر آخر حرفی که برای گفتنش نزد پروانه آمده بود به زبان آورد.
_ عصر وقت داری با هم بریم جایی؟
نگاه خیره ی پروانه را که دید، حرفش را اصلاح کرد، نیکا هم هست.
_پروانه کمی مکث کرد و جواب داد: نه، راستش من یه کم کار دارم نمی تونم بیام.
_اَبروهایش را بالا انداخت...باشه.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۲۴
امیر محمد همان طور که پشت فرمان نشسته بود، خم شد و در را برای پروانه باز کرد.
وقتی نزدیک شد، لبخندی به رویش زد و با انرژی سلام کرد.
پروانه که با دیدن عینک دودی روی چشمان امیر محمد انگار نمای جدیدی از چهره اش را کشف کرده باشد، با تعجب به او نگاه کرد، جواب سلامش را داد و با لبخند گفت: اوّل نشناختمتون!
_امیر محمد کمی عینکش را پایین داد خندید و در حالی که از بالای قاب عینک پروانه را نگاه می کرد، گفت: پس حتماً فک کردی اشتباه سوار شدی!
_دیگه نه تا اون حد...نگاهی به فضای ماشین انداخت و گفت، فک کنم ماشینت کارواش بوده نه تعمیرگاه!
_نه اتفاقاً من اصلاً ماشینمو کارواش نمی برم، خودم تمیز میکنم.
_باریک الله، مرد این قدر تمیز!
_لبخند محجوبی زد و گفت: بریم؟؟
_بریم.
_هوا خیلی گرمه، موافقی بریم پارک و زیر سایه ی درختا هم حرف بزنیم هم یه فالوده ی خُنک بخوریم؟؟
_باشه موافقم.
_روی نیمکت پارک نشسته بود، که امیر محمد با سینی حاوی فالوده ها آمد.
_بفرمایید.
_نوش جان.
_امیر محمد در حالی که اولین قاشق از فالوده را به سمت دهانش می برد، لبخندی زد و گفت: من میگم بیا برای تک تک روزای نامزدیمون برنامه بچینیم.
_یعنی چی؟
_یعنی هر روزی رو مخصوص یه موضوعی قرار بدیم، مثلاً امروز من میخوام از اخلاقای ناجورم براتون بگم، از اون لحظه هایی که هیچی جلودارم نیست.
_پروانه چشمانش را درشت کرد و گفت: به این زودی دارید میرید سراغ وِرژِنای ترسناک شخصیتتون! نمی ترسین همین روز اولی ولتون کنم؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۵
_با انگشتانش دور لبش را پاک کرد و جواب داد: نه، با شناختی که از شما دارم می دونم باهاشون مشکلی ندارید.
_پروانه قاشق را داخل کاسه ی فالوده کمی چرخاند و گفت: جالب شد! ادامه بدید.
_من اگه بفهمم یه تار موی زنم رو نامحرم دیده، تمام تار و پود تنم از هم می پاشه!
میدونید... طاقت دیدن بعضی چیزا رو اصلاً ندارم، مثلاً طاقت ندارم صدای خنده ی زنم واسه کسی غیر از خودم بلند بشه، طاقت ندارم وقتی تمام قلبم و به اون هدیه میدم، دلش جای دیگه ای باشه.
یک کلام! غیرتیم اونم از نوعِ.....وقتی نگاه خیره ی پروانه را روی خودش دید، لبخند شیرینی زد و گفت: نترس...از نوعِ متعادلش!
برم سراغ ورژن بعدی؟؟
دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:
_باشه برو.
_آدم نامرتبی نیستم، ولی اگه بکُشیمم نمیتونم جورابامو خودم بشورم.
_پروانه شروع کرد به خندیدن، سَرِ کارم گذاشتین؟
_نه... جوراب مهمه، خیلی مهم، اونقدی که وقتی بوش کل خونه رو برداشت، جنگ جهانی به پا میشه!
در حالی که پایش را روی پایش می انداخت، نگاهش را به چشمان مشکی امیر محمد دوخت و گفت:
_احیاناً کار کردن خانمها بیرون از منزل که جزء خط قرمزهاتون نیست؟
_اونجوری که شما کار می کنید نه، خیالم از این بابت راحته، واسه اینکه تو این چند سال طرز برخوردتون رو با جنس مخالف دیدم.
_خوب آقای نامدار، تا اینجا که من مشکلی ندیدم، دیگه؟
_دیگه واسه امروز بسه، امشبُ خوب رو ورژن هام فکر کن...
از جا بلند شد، پاشو بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۲۶
شانه به شانه ی هم روی سنگفرش پارک قدم می زدند.
به پیشنهاد پروانه کنار گلهای زیبایی که فضای پارک را زینت خاصی بخشیده بودند، ایستادند و با هم عکسهای دونفره گرفتند.
گرفتن عکسها که تمام شد، امیر محمد رو کرد به پروانه و گفت: یه چیزی بگم؟
_پروانه لبخندی زد و گفت: بفرمایید.
من با گذاشتن عکس خانمم تو فضای مجازی کاملاً مخالفم، حتی اگه عکس دونفره مون باشه و صورتت با گل و استیکر پوشونده بشه!
_پروانه خندید و گفت: من از اوناش نیستم که بخوام خوشبختیمو، احساس درونیم و جار بزنم، اما قول نمیدم که اگه شُدید همه ی زندگیم، عکس تکی شما رو تو صفحه ی مجازیم نذارم!
از شنیدن لفظی که پروانه در موردش به کار برده بود، حس خوبی به قلبش منتقل شد، سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
_عکس منو هر جا دلت خواست می تونی بذاری.
...
#پروانه
با دیدن امیر محمد انگار پنجره ی تازه ای رو به دنیایش باز شده بود، هر روز که می گذشت، بیشتر و بیشتر به او دل می بست.
شاید دلیل اینکه این قدر زود با او احساس صمیمیت می کرد، این بود که از بچگی تنها بود و خواهر و برادری نداشت، شاید هم شخصیت دوست داشتنی امیر محمد علت این وابستگی بود.
امیرمحمد بعد از پارک او را به خانه شان برد، ناهید خانم، زهره و زهرا با رویی باز از او استقبال کردند.
آن قدر محیط گرم بود که پروانه اصلاً احساس غریبی نمی کرد. مهر و محبت در خانه ی ساده و کوچکشان موج می زد.
...
چقدر دلش می خواست در شرکت هم بتواند با امیرمحمد راحت ارتباط برقرار کند، اما...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#وفات_خانم_امالبنین
#دیدار_با_مادر_شهدا
دیدار با مادر شهید سید علی اکبر حسینیان🌸
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
36.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
F.N:
زندگی نامه شهید:
•°ناهید فاتحی کرجو°•
پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد.
به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز ۱۲ بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
به مناسبت دهه فجر و ایام الله ۲۲ بهمن
و روز زن
#معرفی_الگوی_برتر
@gharargahesayberiii