بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوپنج]
عماد: سلام خانم مهدوی
رضوانه: سلام مشکلی پیش اومده؟
عماد: اگه بشه این دخترمون رو همراهی کنین
#رضوانه
معلوم نبود باز عماد چشه "خانم مهدوی😐" آقا عماد حساب شما بمونه واسه خونه
رفتم سمت دختره... انگاری خیلی ترسیده بود...
رضوانه: سلام عزیزم خوبی؟☺
نگار: سلام ممنونم
رضوانه: دختر خوشگل چرا داری گریه میکنی دستت چیشده؟
با این حرفم گریش شدت گرفت و خودشو انداخت بغلم
منم آروم بغلش کردم و سعی بر آروم کردنش داشتم... وقتی از بغلم جداشد دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
رضوانه: عزیز دلم گریه نکن همه چی تموم شد. بریم تو ماشین؟ من که سردم شد😁
نگار: ولی من نمیخوام مزاحمتون بشم😕
رضوانه: شما مراحمی بفرما بریم...
عماد پشت فرمون نشست و ماهم پشت نشستیم... به محض نشستن اسمشو پرسیدم
رضوانه: خب نمیخواین خودتونو معرفی کنین؟☺
نگار: نگار هستم
رضوانه: چه اسم قشنگی. دستت چیشده؟ بزار دستتو ببندم
نگار دستشو گرفت سمتم زخمش زیاد عمیق نبود با این حال جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و زخمش رو با بتادین ضد عفونی کردم بعدشم باند و برداشتم و به دقت پیچیدم دور دستش. کارم که تموم شد گفتم: چیزی نبود زود خوب میشی
نگار: ممنونم ازتون
#نگار
اگه اون آقا نبود منم الان نبودم دستم بدجوری میسوخت خدا بهم رحم کرد که این خانم و آقا رسیدن وگرنه...
نمیخواستم مزاحمشون بشم اما خیلی اصرار کردن. تو ماشین خانمه دستمو بست کلی ازش تشکر کردم... نمیدونستم چطوری لطفشونو جبران کنم...
یاد انگشتر عقیقی که از بابام برام یادگار مونده بود افتادم... بدون معطلی دستم و بردم داخل کیفم و برش داشتم و گرفتم تو دستم وقتی نگاش کردم اشک از گوشه چشمم سر خورد و اومد روی گونه هام... گرفتمش سمت خانمه
نگار: من نمیدونم چطوری لطف شما و آقا رو جبران کنم... اگه بشه این انگشتر عقیق که از پدر شهیدم برام مونده رو ازم قبول کنین
رضوانه: نگار جان این انگشتر یادگار پدر شماست پیش شما بمونه بهتره
نگار: ولی من دلم میخواد بدمش به شما... هر موقع از پدرم کمک بخواین کمکتون میکنه...
رضوانه: دست شما درد نکنه خانمی انشاءالله روح پدرتون شاد باشه
نگار: ممنونم. میشه منو اینجا پیاده کنین؟
عماد: آدرس منزل رو بدین میرسونیمتون ممکنه دوباره بخوان بیان سراغتون...
خانم مهدوی شما شمارتون رو بدین بهشون اگه کاری داشتن با شما درمیان بزارن
رضوانه: نگار جان این شماره منه اگه کاری داشتی حتما حتما بهم بگو خوشحال میشم کمکت کنم
نگار: دست شما درد نکنه.
رضوانه: کاری نکردیم✨
نگار رو که رسوندیم خونشون حسابی ازمون تشکر کرد...
همونجا پشت نشستم دستامو انداختم دور صندلی و نگاه عاقل اندر سیفی به عماد انداختم
رضوانه: خب آقای مهدوی
عماد: انتظار نداشتی که با اسم کوچیک صدات کنم😐
رضوانه: خب عزیز من، من چیزی نگفتم که میگم قضیه رو تعریف نمیکنی آقای مهدوی؟
عماد: چرا تعریف میکنم اندکی صبر داشته باش
رضوانه: میگم یکم عجیبه هااا شما تو مسیر سایت این اتفاق برات بیوفته
عماد: وا چیش عجیبه اتفاقی شد دیگه
رضوانه: الان کجا تشریف میبری؟
عماد: شمارو میرسونم سایت
رضوانه: فقط منو یا...
عماد: خواهر من میبینی که حالم زیاد مساعد نیست پس بعدا خدمت میرسم
رضوانه: آهان باشه پس
وقتی رسیدیم دم در سایت عماد ماشین و خاموش کرد و قبل من پیاده شد
همینطور متعجب خیره شده بودم بهش بدون اینکه حرفی بزنه سوئیچ و گذاشت رو ماشین و رفت داخل...
سریع پیاده شدم ماشین و قفل کردم و رفتم داخل.
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad