.
📜 حکایت چوپان و مار بیصفت
چوپانی ماری را از میان بوته های آتش
گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و
به راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از خورجین
بیرون آمده و گفت:
به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است ...
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند؛
به روباهی رسیدند و از او پرسیدند.
روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم
حکم کنم.
روباه به همراه چوپان برگشتند و مار را
دوباره درون بوته های آتش انداختند.
مار به استمداد برآمد؛ روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده
نشود. 👌🌼
🔸 برگرفته از "کلیله و دمنه" نصرالله منشی
#حکایت
#حکایت_آموزنده
📚 جهانگرد و زاهد
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد
معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در
اتاق ساده ای زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز
و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.
#حکایت
📜 #حکایت_طنز
روزی خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت:
خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست ؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور
ترسناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به
اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد
و کلان در سر راه خود میبینم در هم
میشکنم و میبلعم.
بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم،
فقط خواب تعبیر میکنم. 👌😅
#حکایت
📜 #حکایت
یاد دارم که در ایام طفولیت مُتَعَبِّد بودمی
و شبخیز و مولع* زُهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر، رحمةُ الله علیه،
نشسته بودم و همه شب دیده بر هم
نبسته و مُصحَف* عزیز بر کنار گرفته و
طایفهای گردِ ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد
که دوگانهای بگزارد. چنان خوابِ غفلت
بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن
که در پوستینِ خلق افتی*.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
* مولع: مشتاق، حریص
* مصحف: قرآن کریم
* در پوستین خلق افتادن: کنایه از غیبت
کردن
🔻 برگرفته از باب دوم گلستان سعدی
شبتون مهدوی🙏🌸
📚 پند لقمان حکیم به پسرش
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#حکایت
شبتون مهدوی 🙏🌸
.
📜 حکایت بهلول و آب انگور 🍇
یکی از دوستان بهلول از او پرسید: ای بهلول!
اگر من انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور زیر آفتاب
دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را
در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب
قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب
به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر
گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط
کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست، دیوانه!!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری
نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است
و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت
را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام
خدا را بشکنی!!
#حکایت
#بهلول
شبتون مهدوی🙏🌸😊
.
📜 پاسخ حکیمانه بهلول به ادعاهای ابوحنیفه
🌴 آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.
🌿 ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سـه مطلـب اظهـار مـی نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است:
🌴 اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود.
🌿 دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شـود، پـس خـدا را بـا چشم می توان دید.
🌴 سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است؛ یعنی عملی که از بنده سرمی زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
🌿 چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود.
🌴 سپس بهلول فرار کـرد.
شـاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بـه او گفتند.
🌿 بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفـه حاضـر شـد بهلـول بـه او
گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟
🌴 ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفـت درد را مـی توانی به من نشان دهی ؟
ابوحنیفه گفت : مگرمی شود درد را نشان داد ؟
🌿 بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیـزي کـه وجـود دارد را مـی تـوان دیـد و بـه امـام صـادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دیـد.
🌴 و دیگـر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟
🌿 و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می تـوانی مـرا مقـصر کنـی و مـرا پـیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟
🌴 ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
#حکایت
#بهلول
@mersadeiranir
📚 حکایتی از گلستان سعدی:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان سرمایه و دیگر شماتت همسایه. 👌
⚜ مگوی انده خویش با دشمنان
⚜ که لاحول گویند شادی کنان
#حکایت
#سعدی
@mersadeiranir