💢همدردی همدلی وهم نوایی با کودکان غزه
حوزه سردار شهید همدانی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدون_نمازشب...!
🔸️اگر می شنید کسی به دنبال #سلوک_و_معنویت است ولی اهل نمازشب نیست خیلی تعجب می کرد.
▫️یک جا برای شاگردانش نوشته بود:
اما نمازشب، پس هیچ چاره و گریزی برای مؤمنین از آن نیست. تعجب است از کسی که می خواهد به کمال برسد ولی برای نمازشب بیدار نمی شود. ما نشنیدیم کسی بتواند به آن مقامات دست پیدا کند مگر به وسیله نمازشب. (آیت الله قاضی ره)
🔹صفحه: 100
💠سوره نساء: آیات 135 الی 140
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(66).mp3
8.58M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
💎 در ۲۷۰ روز
💎 سهم روز نودم
💎 نامه ۲۴ تا ۲۰
https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
🌷پسرک_فلافل_فروش🌷
قسمت سوم
✳️ زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ي او نوشته بودند: جبهه ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد مي زد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد.
سال بعد همه ي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همه ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد.
🌀كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهي حوزهي علميه شد.
تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ي حرم حضرت علي (علیه السلام) او را ديدم.
يك دشداشه ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبهي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟
❇️بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: «هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست».
💟براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا(علیها السلام) ريخت. اما خيلي درباره ي او فكر كردم.
هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتي است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤاالت به دنبال خاطرات هادي رفتيم.
✴️اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.
📒برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍️ ادامه دارد ...
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌷پسرک_فلافل_فروش🌷
قسمت چهارم
❇️درخانواده ای بزرگ شدم که به ما یاد دادند نباید گردگناه بچرخیم.زمانی هم که باردار میشدم این مراقبت من بیشترمیشد. سال 1367 بودکه محمدهادی به دنیا آمداو درشب جمعه وچندروز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمدیادم هست که دهه ی فجر بود روز13 بهمن.وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود شهادت امام محمدهادی(ع).برای همین نام اورا محمد هادی گذاشتیم.
✴️اوعاشق و دلداده ی امام هادی شد ودراین راه و در شهر امام هادی همان سامرا به شهادت رسید.
❇️ازهمان کودکی روی پای خودش بود و مستقل بار امد.زمینه ی مذهبی خانواده بسیاردراوتاثیرگذار بود البته من درزمان بارداری بسیارمراقب بودم و به حلال و حرام بسیار دقت میکردم.
💟آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س).این مسائل بسیار دراو تاثیرگذار بود.
✳️وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود و هادی آنرا درک میکرد.ازهمان کودکی کم توقع بود.
💟دوران راهنمایی را در مدرسه ی شهید توپچی درس میخواند.درسش بدنبوداماکمی بازیگوش شده بود.کلاسهای ورزشهای رزمی میرفت وبه فوتبال علاقه داشت.
📖سیکلش را گرفت و برای ادامه ی تحصیل وارد دبیرستان شهدا گردیداما ازهمان سالهای اولیه ی زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد.میگفت میخواهم بروم سرکار من توان درس خواندن ندارم.....
✴️البته اینها همه بهانه های دوران جوانی بود وبالاخره ترک تحصیل کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و..... و بعد هم سرکار رفت.
ماکه خبرنداشتیم اماخودش رفته بود دنبال کار.مدتی دریک تولیدی وبعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍️ ادامه دارد ...